به آبجی کوچیکه میگم پاشو برو تو اتاق مشق بنویس، میخوام برقصم!
میگه تو برقص آبجی ما چشم پاکیم!!!! :|
- شنبه ۲۳ دی ۹۶ , ۱۷:۳۸
نام تو مرا همیشه مست میکند
به آبجی کوچیکه میگم پاشو برو تو اتاق مشق بنویس، میخوام برقصم!
میگه تو برقص آبجی ما چشم پاکیم!!!! :|
به آبجی کوچیکه میگم پاشو برو تو اتاق درس بخون، میخوام آهنگ بذارم برقصیم!!
میگه چرا منو تو شادیاتون شریک نمیکنید، ولی تو غماتون با آغوش باز میپذیرید؟!!! :/
+امتحان داره خب!
این بار رفتن جو برام خیلی سخت بود!!
البته به قول جو، من هر بار همینو میگم!! اینکه این بار سختتر از دفعههای قبل بود!
خب عادی هم هست... هر بار وابستگی عاطفی بیشتر میشه خب.
اما این بار علاوه بر وابستگی عاطفی، یهو خودمو وسط یه سری کار مربوط به عروسی تک و تنها دیدم!!
ذهنم یک ریز یه سری اطلاعاتو مرور میکرد:
قرارداد تالارو با کی برم امضا کنم؟؟ گفته فردا بیا... بابا فردا کلا کار داره، مامان پا درد داره، دفترش تو یه ساختمونه... نمیشه که تنها برم !!
آرایشگاهها رو با کی برم ببینم؟؟ نکنه دیر بشه! نکنه جا گیرم نیاد!!
آتلیه رو کی برم؟؟
کارت دعوتا!!
آرایشگاه دوماد و گل فروشی رو کی باید اقدام کنم؟؟ اصلا با کی برم؟؟
اوه!! لباسمم باید ببرم خیاطی زیپشو درست کنه...
وای مزونا!!
وای نوبتای تزریقم!!
جو چرا واسه وام اقدام نمیکنه؟؟ نکنه دیر بشه!!
وای نکنه قبل عروسیمون یکی از پیرمرد پیرزنای فامیل بمیره!! 😲
وبعد دوباره مغزم میرفت سراغ مورد اول!!
عصبی و بی حوصله بودم و با کوچیکترین اتفاقی قاط میزدم...
جو زنگ زد... گفت "خب تعریف کن"
گفتم ذهنم درگیر چیزاییه که میدونم الکیه، ولی دارن اذیتم میکنن!!
گفت خب بگو!
گفتم.
گفت اینا چیه بهش فک میکنی؟؟؟ بهش فک نکن!!
موندم تو بهت جملهش!! خب چجوری فک نکنم؟؟ مگه دست خودمه خب؟؟ :(
یکی دو ساعت بعد دوباره زنگ زد.
گفت میدونم زنا اینجورین... تو حق داری!
آروم شدم.
گفت همه کاراتو بنویس تو کاغذ. و بنویس چه روزی و با کمک کی باید انجام بشن!
کاری که گفت رو انجام دادم.
انگار مغزم خیالش راحت شد که دیگه چیزی فراموش نمیشه!! دست از مرور کردن بی وقفه برداشت!
به نظر میاد خیلی آرومتر شدم!
روش خوبی بود.
آبجی کوچیکه امتحان دیکته داره امروز.
میگه تو نماز ظهرت واسه من دعا کن. بذار یکی از دعاهات واسه من باشه! هی نشین دعا کن که جو بیاد بیاد بیاد!!!! :/
اعصاب نداره جدیدا!!!
اینایی که بهشون میگن اغتشاشگر...
ورژن چهل سال پیششون اسمشون انقلابی بود!!!!!
بحثم سر درستی و نادرستی کارشون نیستا...
سوالم اینه که فرق اینا با اونا چیه؟؟
روششون؟؟
هدفشون؟؟
دارم واسه آبجی کوچیکه صفت و موصوف رو توضیح میدم.
میگم صفت کلمهایه که در مورد یه کلمه دیگه توضیحی میده...
مثلا مرد خوب. دختر زیبا.
آبجی کوچیکه: گندمِ هی برو!!
:|
+ جو قراره بیاد شیراز ^__^
و خب قراره من همراهش برم خونه مامانشاینا.
گندمِ هی برو... :)))
گاهی سرنوشت یه جوری رقم میخوره که همه خواسته ها و باورات عوض میشن
گاهی همه چی یه جوری پیش میره که یهو میبینی یه عمر اشتباه فکر کردی!
اما باید یه عمر اشتباه فکر میکردی تا برسی به اون نقطه ای که راه درستو بشناسی و با درست ترین انتخاب زندگیت مواجه بشی...
یه دوستی دارم که یه ازدواج ناموفق داشت و بعد جدایی و ازدواج مجدد حالا احساس خوشبختی میکنه.
میگفت تمام ویژگیای همسر فعلیم با همسر سابقم فرق داره!!!
راس میگه... خوب یادمه که دوس نداشت شوهرش پوست روشن داشته باشه، شوهر سابقش قد بلند و لاغر و سبزه و بداخلاق بود. همسر الانش قد کوتاه و تپلی و سفید و چشم روشنه... و البته خیلی خوش اخلاق و آروم. میگفت همسر الانم قبل ازدواج اولمم خواستگارم بود... اما من نمیخواستمش!!!
روزگار ما رو اونقدر میچرخونه تا بفهمیم که اون چیزی که ما میخواستیم شر بوده و اون چیزی که بهش رغبت نداشتیم خیر!!!
مستر جو یه بار اون اولا گفت چرا ما چهار سال پیش با هم آشنا نشدیم؟ گفتم چون اون موقع من زنت نمیشدم!!!!
چون اون موقع من جوجه مهندس تازه فارغ التحصیل شده ای بودم که فک میکردم میرم سر کار و پیشرفت میکنم و کله گنده و پولدار میشم!!!!
چون اون موقع من نازپرورده ای بودم که فک میکردم زندگی هر جایی جز شیراز غیر ممکنه.
لازم بود سالهایی بیان و برن و من بفهمم جایی که دارم زندگی میکنم واسه پیشرفت شغلی یه چیزایی بیشتر از مدرک تحصیلی و شوق و ذوق لازمه.
سالهایی بیان و برن و من یاد بگیرم که واسه زندگی کردن هر چند سایه مامان و بابا لازمه، ولی گاهی خوبه آدم خودش گلیمشو از آب بکشه.
لازم بود زمان صرف بشه تا بفهمم هیچ آدمی نمیتونه کاملا با خواسته های من منطبق باشه. پس بذار این عدم انطباق دوری راه باشه، نه اخلاق و فرهنگ.
این سالا گذشت و زندگی منو آماده کرد یه چیزایی رو بپذیرم...
فک میکردم قراره برم تو یه بیابون بی آب و علف زندگی کنم، فک میکردم دارم برای به دست آوردن یه جواهر قیمتی، از راحتی و امنیتم میگذرم.
اما میدونید...
گاهی خدا فقط میخواد میزان اعتمادمونو اندازه بگیره.
بعدش یه جوری پشتت در میاد که خودتم خودتو باور نمیکنی!!
دو هفته رو توی یکی از دور افتاده ترین شهرای ایران گذروندم... جایی که گاز کشی نبود و به خاطر استفاده از کپسول گاز همیشه آشپزخونه بوی گاز میداد...
جایی که وقتی شیر آبو باز کردم و خواستم آب بخورم شنیدم که آب تصفیه شده نیست! که مردمش از بچه دو ساله تا پیرمرد نود ساله لباسای یه شکل تنشون بود.
یه جایی ته ته دنیا...
اونجا پر از عشق و خوشبختی بود.
دلم تنگه براش...
یه وقتایی حس میکنی همه درا بستهس... به هر دری میزنی به هیچجا نمیرسی... به هر کی رو میزنی تحویلت نمیگیره... هر چی بیشتر تلاش میکنی کمتر میرسی...
این دقیقا همون لحظهایه که باید اعتماد کنی... مطلق!!
هر طوری هم بشه با خودت بگی جز خدا دیگه از هیچ کس چیزی نمیخوام...
هزار بار بری تا یه قدمی خواستن از مخلوق، هزار بار تو فکرت بیاد که شاید الان باید فلانی رو واسطه کنم، ولی سفت وایسی سر اعتمادت. حتی اگه ته دلت خالی بشه... حتی اگه چند روز اولش اتفاقای ناگوار بیوفته... اعتماد که کردی، اونوقت معجزهس که پشت معجزه میبینی!!
لازم نیست زاهد باشیاااا ... همین آدم معمولیای که هستی... یهو حس میکنی چقد خاص و ویژه شدی واسه خدا!! اگه فقط از خودش بخوای...
مثلا از شیراز تا شهر محل کار مستر جو ۲۰ ساعت راهه... اتوبوسش هم امن نیست... ولی از وقتی عقد کردیم خدا یه هواپیما فرستاد واسهمون!! که هفتهای یه بار از شیراز میره پیش مستر جو... ^__^
این روزا خدا یه جوری دوسمداره که خودم تعجب میکنم!!! خدایا عاشقتم! خدایا شکرت!
خدایا مخلصتم به خودت قسم.
تو چقد خوبی!
نمیدونم این خوبیات به خاطر منه یا به خاطر جو... یا به خاطر دوتامون...
به هر دلیلی که هست خیلی خیلی ممنونم.
دلمو شاد کردی خدا جون.
ان شاءالله بتونم بنده خوبی باشم برات :**
جو گفت دوستم گفته عقد کنین جدایی واسه تون خیلی سخت تر میشه!
پیش خودم گفتم چه فرقی داره؟!!
ما که همون موقع هم محرم بودیم...
من که همون موقع هم خیلی دوسش داشتم...
فک میکردم اون موقع تو اوج دلتنگیم!
البته کلا من تو همه مراحل فک میکردم تو سخت ترین بخش زندگیمم!!
قصه زندگی من و جو از اولش با سختی شروع شد!
جو میگفت من عادت دارم به سختیا... ولی من عادت نداشتم!
این روزا خیلی بی تابم... خیلی دلتنگم...
دلتنگ تر از روزای نامزدی که دلم تنگ شده بود واسه گرمای دستاش...
دلتنگتر از روزای ماموریتش که دلم تنگ شده بود واسه خماری صداش...
دلم تنگه
دلم تنگه و هیشکی درکم نمیکنه! اینه که عذابم میده...
اینکه میگن ما که اینجوری نبودیم تو چرا اینجوری ای!!!! خب من اینجوریم حالا چیکار کنم؟؟
اینکه میگن ما هم عقد شدیم از این کارا نمیکردیم! خب آدما با هم فرق دارن! ندارن؟؟؟
دلم میگیره از درک نشدنا
دلم میگیره از این ...
همون بهتر سکوت کنم و از حس و حال این روزام با کسی حرف نزنم...
به هر حال که میگذره... هر چند دیر...
+ میشه یه دعای کوچولو برامون بکنید. که اسممون در بیاد واسه خونه سازمانی؟؟
یه خاله خرسهای بود قدیما... که با یه آدمیزادی دوست شده بود. یه روز وقتی آدمیزاد خواب بود، یه مگس اومد نشست رو صورتش.
خب میدونید ... خاله خرسه آدمیزادو خیلی دوست داشت. دلش نمیخواست مگسه بیدارش کنه. پس چیکار کرد؟؟ یه سنگ بزرگ برداشت و محکم کوبید رو مگسه!!! محکممممم
حال این روزای منه!!! اسمش خیرخواهیه... اسمش دوست داشتنه... ولی رسما دارم به فنا میرم!
نمیدونم حکم "حروم کردن حلال خدا" چیه...
ولی میدونم تو اسلام هر کاری که ضرری برسونه به کسی حرومه... معدهم داغونه، اعصابم داغونه، روحیهم داغونه!
روزای خدا به ذاته نحس نیستن... آدما نحسشون میکنن!
مامان بزرگم معتقد بود اگر کسی دسته کلیدو دور دستش بچرخونه دعوا میشه. هر وقت تو خونهشون یکی کلید چرخوند دعوا شد. خود مامان بزرگم باهاش دعواش میشد. موضوع دعوا هم این بود که چرا کلید میچرخونی!!!
بچهتر که بودم میرفتم یواشکی جایی که کسی نبینه کلید میچرخوندم! دعوا نمیشد!!!
فردا قراره عقد کنیم... اگه بذارن!!!
دارم فک میکنم چی میشد اگه خوشحال میشدن، اگه میگفتن مبارک باشه، اگه میگفتن خوشبخت باشید...
ولی....
کلا یه آب خوش از گلوم پایین نرفته این مدت ...
یه ریز فکر و ترس و نگرانی...
کل حس خوشحالیم با یه جمله پر کشید!!
میدونم از روی خیرخواهیه... هر چند اینجور تعصبا رو نمیفهمم.
نمیفهمم محضر رفتن و خطبه عقد دائم خوندنتو ماه صفر دقیقا چه کراهتی داره!
انتظار داشتم اجبارمون درک بشه...
به هر حال...
حالا امیدوارم همه چی درست بشه.
تو هر قدمی که به سمت تاهل برمیدارم یه مشکل جدید پیدا میشه...
میدونم خدا داره امتحانم میکنه...
میدونم میخواد قدر عافیتو بدونم...
شکر
ولی کاش یه کوچولو صبوری هم میذاشتی تو وجودم!!!
+ این کتابای باربارا دی انجلس رو شدیدا پیشنهاد میکنم بخونید!
رازهایی درباره مردان که هر زنی باید بداند
و
رازهایی درباره زنان که هرمردی باید بداند
هر دوشو بخونید! مطمئنم مث من تعجب میکنید!
حتی اگه مجردین بخشای شناختیشو بخونید.
حتی تو برخوردای معمولی خانوادگی هم به درد میخوره!
هیچ وقت فک نمیکردم این همه فرق باشه بین مرد و زن!!
شاید اون روزی که جو رو وارد زندگیم کردی به اندازه کافی شکر نکردم، شاید دیدی اونقدر خوبه که واسه داشتنش باید خیلی سختیا رو پشت سر بذارم.
ماموریت سه ماهه
فشارای بابا
رفتن از شیراز
دلتنگیا
نگرانیا
همه و همه رو به جون خریدم خدا
بگو دیگه چیکار کنم که به دلم قرار بدی؟
+ آزمایش خونمون تکمیلی خورده :(((((
خیلی التماس دعا
اون لحظهای که از " اِی ... بدک نیستم" میرسی به " وای خدا من چقد زشتم :( " ....
دقیقا همون لحظهست که عاشق شدی!!!!! :|
+ نمیدونم چی بپوشم!!!!!
چند وقت پیش تو یه وبلاگی یه جملهای خوندم، که به نظرم رسید خیلی طعنه
آمیز درمورد اینکه بعضیا به لهجه منطقه خودشون صحبت نمیکنن اشاره کرده
بود...
نه میخوام شمشیر بکشم، نه ایشونو متهم کنم یا هر چیز دیگهای... فقط میخوام یه ذره این قضیه رو بررسی کنم!
۱. دیدین بعضیا دو سال میرن کلاس زبان، نصف کلمههای مصرفیشون انگلیسی
میشه؟؟ یا اونایی که درسای مذهبی میخونن خیلی از کلمههای عربی استفاده
میکنن؟؟؟
از لحظهای که خوندن نوشتن یاد میگیریم، تمام کتابای درسی و اکثر کتابای غیر درسی رو با لهجه معیار* میخونیم!! چطور انتظار میره که بی تاثیر باشه این قضیه؟!
* میگم لهجه معیار، چون معتقدم که تهرانیا یه لهجه (یا آهنگ) مخصوص به
خودشون دارن، یه چیزی متفاوت با مدل حرف زدن مجریا و بازیگرا...
۲. شبهای برره رو یادتونه؟؟؟ چقد مردم بررهای حرف میزدن... دبیر
ادبیات خودمون تا دو سه سال بعدش هنوز "خاک و چوک" رو استفاده میکرد!!
بعدشم که دیگه من ندیدمش ببینم هنوز استفاده میکنه یا نه!!! :)))
از روزی که فیلمفارسی روی کار اومد تا امروز، تا حتی سالها بعد! ما داریم لهجه معیارو میشنویم! از بازیگرا و مجریا و همه و همه!
...
مطمئنم خیلی دلیلای دیگهای هم میشه پیدا کرد واسه اینکه چرا یه عده دارن لهجه و زبون مادریشونو فراموش میکنن...
حتی شاید یه زمانی -حتی تو بچگی، حتی تو دلمون- کسی رو به خاطر لهجهش مسخره کرده باشیم...
داریم فیلم دو سالگی آبجی کوچیکه رو میبینیم.
یه دامن چین چینی پوشیده، از هر طرف صدای "مهدیس بچرخ" به گوش میرسه...
و آبجی کوچیکه بهتزده فقط نگا میکنه!
یهو اون وسط دختر داییم میگه "مهدیس پِر بخور!"
و آبجی کوچیکه پِر میخوره ^__^
شیرازی را پاس بداریم انصافا :)))
+
اومده میگه آجی، پردیس یعنی زیبا همچون پر؟!!
(مهدیس یعنی زیبا همچون ماه)