در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

255 . یه جای خیلی خیلی دور

گاهی سرنوشت یه جوری رقم میخوره که همه خواسته ها و باورات عوض میشن

گاهی همه چی یه جوری پیش میره که یهو میبینی یه عمر اشتباه فکر کردی!

اما باید یه عمر اشتباه فکر میکردی تا برسی به اون نقطه ای که راه درستو بشناسی و با درست ترین انتخاب زندگیت مواجه بشی...

یه دوستی دارم که یه ازدواج ناموفق داشت و بعد جدایی و ازدواج مجدد حالا احساس خوشبختی میکنه.

میگفت تمام ویژگیای همسر فعلیم با همسر سابقم فرق داره!!!

راس میگه... خوب یادمه که دوس نداشت شوهرش پوست روشن داشته باشه، شوهر سابقش قد بلند و لاغر و سبزه و بداخلاق بود. همسر الانش قد کوتاه و تپلی و سفید و چشم روشنه... و البته خیلی خوش اخلاق و آروم. میگفت همسر الانم قبل ازدواج اولمم خواستگارم بود... اما من نمیخواستمش!!!

روزگار ما رو اونقدر میچرخونه تا بفهمیم که اون چیزی که ما میخواستیم شر بوده و اون چیزی که بهش رغبت نداشتیم خیر!!!

مستر جو یه بار اون اولا گفت چرا ما چهار سال پیش با هم آشنا نشدیم؟ گفتم چون اون موقع من زنت نمیشدم!!!!

چون اون موقع من جوجه مهندس تازه فارغ التحصیل شده ای بودم که فک میکردم میرم سر کار و پیشرفت میکنم و کله گنده و پولدار میشم!!!!

چون اون موقع من نازپرورده ای بودم که فک میکردم زندگی هر جایی جز شیراز غیر ممکنه.

لازم بود سالهایی بیان و برن و من بفهمم جایی که دارم زندگی میکنم واسه پیشرفت شغلی یه چیزایی بیشتر از مدرک تحصیلی و شوق و ذوق لازمه.

سالهایی بیان و برن و من یاد بگیرم که واسه زندگی کردن هر چند سایه مامان و بابا لازمه، ولی گاهی خوبه آدم خودش گلیمشو از آب بکشه.

لازم بود زمان صرف بشه تا بفهمم هیچ آدمی نمیتونه کاملا با خواسته های من منطبق باشه. پس بذار این عدم انطباق دوری راه باشه، نه اخلاق و فرهنگ.

این سالا گذشت و زندگی منو آماده کرد یه چیزایی رو بپذیرم...

فک میکردم قراره برم تو یه بیابون بی آب و علف زندگی کنم، فک میکردم دارم برای به دست آوردن یه جواهر قیمتی، از راحتی و امنیتم میگذرم.

اما میدونید...

گاهی خدا فقط میخواد میزان اعتمادمونو اندازه بگیره.

بعدش یه جوری پشتت در میاد که خودتم خودتو باور نمیکنی!!

دو هفته رو توی یکی از دور افتاده ترین شهرای ایران گذروندم... جایی که گاز کشی نبود و به خاطر استفاده از کپسول گاز همیشه آشپزخونه بوی گاز میداد...

جایی که وقتی شیر آبو باز کردم و خواستم آب بخورم شنیدم که آب تصفیه شده نیست! که مردمش از بچه دو ساله تا پیرمرد نود ساله لباسای یه شکل تنشون بود.

یه جایی ته ته دنیا...

اونجا پر از عشق و خوشبختی بود.

دلم تنگه براش...

دوشنبه آوانسه :)

یه وقتایی حس میکنی همه درا بسته‌س... به هر دری میزنی به هیچ‌جا نمیرسی... به هر کی رو میزنی تحویلت نمیگیره... هر چی بیشتر تلاش میکنی کمتر میرسی...

این دقیقا همون لحظه‌ایه که باید اعتماد کنی... مطلق!!

هر طوری هم بشه با خودت بگی جز خدا دیگه از هیچ کس چیزی نمیخوام...

هزار بار بری تا یه قدمی خواستن از مخلوق، هزار بار تو فکرت بیاد که شاید الان باید فلانی رو واسطه کنم، ولی سفت وایسی سر اعتمادت. حتی اگه ته دلت خالی بشه... حتی اگه چند روز اولش اتفاقای ناگوار بیوفته... اعتماد که کردی، اونوقت معجزه‌س که پشت معجزه میبینی!!

لازم نیست زاهد باشیاااا ... همین آدم معمولی‌ای که هستی... یهو حس میکنی چقد خاص و ویژه شدی واسه خدا!! اگه فقط از خودش بخوای...

مثلا از شیراز تا شهر محل کار مستر جو ۲۰ ساعت راهه... اتوبوسش هم امن نیست... ولی از وقتی عقد کردیم خدا یه هواپیما فرستاد واسه‌مون!! که هفته‌ای یه بار از شیراز میره پیش مستر جو... ^__^

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

این روزا خدا یه جوری دوسمداره که خودم تعجب میکنم!!! خدایا عاشقتم! خدایا شکرت!

خدایا مخلصتم به خودت قسم.

تو چقد خوبی!

نمیدونم این خوبیات به خاطر منه یا به خاطر جو... یا به خاطر دوتامون...

به هر دلیلی که هست خیلی خیلی ممنونم.

دلمو شاد کردی خدا جون.

ان شاءالله بتونم بنده خوبی باشم برات :**

دلتنگی دلتنگی دلتنگی...

جو گفت دوستم گفته عقد کنین جدایی واسه تون خیلی سخت تر میشه!

پیش خودم گفتم چه فرقی داره؟!!

ما که همون موقع هم محرم بودیم...

من که همون موقع هم خیلی دوسش داشتم...

فک میکردم اون موقع تو اوج دلتنگیم!

البته کلا من تو همه مراحل فک میکردم تو سخت ترین بخش زندگیمم!!

قصه زندگی من و جو از اولش با سختی شروع شد!

جو میگفت من عادت دارم به سختیا... ولی من عادت نداشتم!

این روزا خیلی بی تابم... خیلی دلتنگم...

دلتنگ تر از روزای نامزدی که دلم تنگ شده بود واسه گرمای دستاش...

دلتنگتر از روزای ماموریتش که دلم تنگ شده بود واسه خماری صداش...

دلم تنگه

دلم تنگه و هیشکی درکم نمیکنه! اینه که عذابم میده...

اینکه میگن ما که اینجوری نبودیم تو چرا اینجوری ای!!!! خب من اینجوریم حالا چیکار کنم؟؟

اینکه میگن ما هم عقد شدیم از این کارا نمیکردیم! خب آدما با هم فرق دارن! ندارن؟؟؟

دلم میگیره از درک نشدنا

دلم میگیره از این ...

همون بهتر سکوت کنم و از حس و حال این روزام با کسی حرف نزنم...

به هر حال که میگذره... هر چند دیر...


+ میشه یه دعای کوچولو برامون بکنید. که اسممون در بیاد واسه خونه سازمانی؟؟

زنده باد آغاز...

آبان... ماهی که من متولد شدم...
آبان.... ماهی که مستر جو متولد شد...
و آبان... ماهی که زندگی دو نفره ما متولد شد!

بعد جالبیش اینه که من متولد آبان 69 هستم و زندگیم متولد آبان 96 !!!! :)
اینو امروز که میخواستم وام ازدواج ثبت نام کنم فهمیدم! ^__^
راستی تازگی کسی وام ازدواج ثبت نام کرده؟ چرا نمیشه؟؟؟

نوشتن یادم رفته! :))
روز یک آبان عقد کردیم... با وجود همه حرف وحدیثا.
تحمل دوری سخت تر شد بعد عقد!!!
روز تولدم کنارش بودم... روز تولدش کنارم نیست! :(
دلتنگشم...

این پست باید شاد میبود... خیلی شاد!

یه خاله خرسه‌ای بود قدیما... که با یه آدمیزادی دوست شده بود. یه روز وقتی آدمیزاد خواب بود، یه مگس اومد نشست رو صورتش.

خب میدونید ... خاله خرسه آدمیزادو خیلی دوست داشت. دلش نمیخواست مگسه بیدارش کنه. پس چیکار کرد؟؟ یه سنگ بزرگ برداشت و محکم کوبید رو مگسه!!! محکممممم


حال این روزای منه!!! اسمش خیرخواهیه... اسمش دوست داشتنه... ولی رسما دارم به فنا میرم!

نمیدونم حکم "حروم کردن حلال خدا" چیه...

ولی میدونم تو اسلام هر کاری که ضرری برسونه به کسی حرومه... معده‌م داغونه، اعصابم داغونه،  روحیه‌م داغونه!

روزای خدا به ذاته نحس نیستن... آدما نحسشون میکنن!

مامان بزرگم معتقد بود اگر کسی دسته کلیدو دور دستش بچرخونه دعوا میشه. هر وقت تو خونه‌شون یکی کلید چرخوند دعوا شد. خود مامان بزرگم باهاش دعواش میشد. موضوع دعوا هم این بود که چرا کلید میچرخونی!!!

بچه‌تر که بودم میرفتم یواشکی جایی که کسی نبینه کلید میچرخوندم! دعوا نمیشد!!!


فردا قراره عقد کنیم... اگه بذارن!!!

دارم فک میکنم چی میشد اگه خوشحال میشدن، اگه میگفتن مبارک باشه، اگه میگفتن خوشبخت باشید...

ولی....

قراره چی بشه...

کلا یه آب خوش از گلوم پایین نرفته این مدت ...

یه ریز فکر و ترس و نگرانی...

کل حس خوشحالیم با یه جمله پر کشید!!

میدونم از روی خیرخواهیه... هر چند اینجور تعصبا رو نمیفهمم.

نمیفهمم محضر رفتن و خطبه عقد دائم خوندنتو ماه صفر دقیقا چه کراهتی داره!

انتظار داشتم اجبارمون درک بشه...

به هر حال...

حالا امیدوارم همه چی درست بشه.

248

تو هر قدمی که به سمت تاهل برمیدارم یه مشکل جدید پیدا میشه...

میدونم خدا داره امتحانم میکنه...

میدونم میخواد قدر عافیتو بدونم...

شکر

ولی کاش یه کوچولو صبوری هم میذاشتی تو وجودم!!!



+ این کتابای باربارا دی انجلس رو شدیدا پیشنهاد میکنم بخونید!

رازهایی درباره مردان که هر زنی باید بداند

و

رازهایی درباره زنان که هرمردی باید بداند

هر دوشو بخونید! مطمئنم مث من تعجب میکنید!

حتی اگه مجردین بخشای شناختیشو بخونید.

حتی تو برخوردای معمولی خانوادگی هم به درد میخوره!

هیچ وقت فک نمیکردم این همه فرق باشه بین مرد و زن!!

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم / در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

خدا جون شکرت... خیلی زیاااااد ♡♡♡♡



آشوبم

شاید اون روزی که جو رو وارد زندگیم کردی به اندازه کافی شکر نکردم، شاید دیدی اونقدر خوبه که واسه داشتنش باید خیلی سختیا رو پشت سر بذارم.

ماموریت سه ماهه

فشارای بابا

رفتن از شیراز

دلتنگیا

نگرانیا

همه و همه رو به جون خریدم خدا

بگو دیگه چیکار کنم که به دلم قرار بدی؟


+ آزمایش خون‌مون تکمیلی خورده :(((((

خیلی التماس دعا





امروز یه مهمون مهم داریم

اون لحظه‌ای که از " اِی ... بدک نیستم" میرسی به " وای خدا من چقد زشتم :( " ....

دقیقا همون لحظه‌ست که عاشق شدی!!!!! :|


+ نمیدونم چی بپوشم!!!!!



دردم از یار است و درمان نیز هم...

بالاخره جو زنگ زد!

بعد یه هفته!

آرومم... آرومم...




امان از این دلشوره ها...

هی خواهرش بهم پیام میده جو بهت زنگ نزد؟؟

منم میگم نه ... به تو زنگ نزد؟؟

میگه نه! نگرانشم!

میگم نگران نباش، روز آخر گفت امکان تماس محدودتر از قبل میشه.

آروم میشه چون فک میکنه راست گفتم.

آروم نیستم. چون میدونم دروغ گفتم :((((

خدایا خوب باشه حالش...


زن متولد آبان انتقامجوعه! ^_^

مقدمه:
مستر جو اینا جلسه اول که اومدن خواستگاری تا یه هفته خبری ازشون نشد! خب ما فک کردیم نظرشون منفی بوده که زنگ نزدن دیگه. که یهو بعد یه هفته تماس گرفتن و...
مستر جو میگفت دو دل بودم!! :/
خلاصه بعد جلسه دوم که تماس گرفتن جواب بگیرن ما گفتیم اووول باید بریم تحقیق!!!
مستر جو که یکی دو روز بعد از خواستگاری برگشت به شهر محل کارش.
تحقیقات محل کار مستر جو رو عموی شماره ۲ انجام داد. چون اکثر همکارای مستر جو رو میشناخت و اینا.
موند تحقیقات محل زندگی خانواده‌شون.
که خب ماه رمضون شد همون موقع!!! (یعنی من کشته مرده زمان‌بندی اتفاقات زندگیمم!!)
و چون خانواده مستر جو اینا هم شیراز نبودن و خود جو هم قرار بود بره یه ماموریت طولانی، ما بنا رو بر این گذاشتیم که خووووووب وقت هست حالا حالاها!!! ^__^
از اونجایی که مستر جو تو طول ماموریتش آنتن نداشت و فقط میتونست چند روزی یه بار با تلفن ماهواره‌ای زنگ بزنه و فقط سه دقیقه هم امکان صحبت داشت، اجازه خواستن که تو مدت باقی مونده ما با هم در ارتباط باشیم.
تو این مدت جو بارها خواست نظر منو در مورد خودش بدونه... منم میگفتم تا قبل تحقیقات اصلا و ابدا!!
بعد ماه رمضونم یه سری مشکلاتی پیش اومد و سفر تحقیقاتی ما رو چند روزی عقب انداخت!
توی این مدت مستر جو همیشه میگفت من یه عالمه علامت سوال بالا سرمه! یه حدودی از نظرتو بگو یه کمش حل بشه لااقل! ولی خب من که نمیگفتم!! ^__^
خلاصه بالاخره رفتیم و برگشتیم و اوضاع خوب بود...


پست امروز:
مستر جو زنگ زده میگه تو بالاخره نمیخوای علامت سوالای بالای سر منو برداری؟!!
گفتم مگه شما هنوز علامت سوال دارین؟!!
گفت به هر حال هنوز جواب اصلی رو ندادی بهم!
گفتم جواب اصلی رو که پشت تلفن نمیدن!!
گفت یه هفته دیر زنگ زدم، به خاطرش دو ماهه منو رو هوا نگه‌داشتی!
گفتم من یه همچین انتقام‌جویی هستم!! ^__^



آبانی ها!

+ دلت برام تنگ شده؟

- نه خیر!!

+ اتفاقا دل به دل راه داره! منم نه خیر!!! :دی



اسمشو میذارم "مستر جو" که به گندم بانو بیاد!

داستان از این قراره که "مستر جو" الان ماموریته!

قرار بود ۷۰ روز باشه... که برن تا عمان و برگردن...

بهش گفتم "ملت تو ۸۰ روز دور دنیا رو میگردن، بعد شما ۷۰ روز طول میکشه فقط برید عمان و برگردید؟!!"

:))

بیشتر طول میکشه ولی!

حسمو نمیفهمم...

از یه طرف چیزی تو زندگیم کم نیست! روال قبله! انگار که اتفاقی نیوفتاده!

کلاس معرق و ورزش.

دندون‌پزشکی.

آبجی‌کوچیکه.

همه‌چی عادیه...

ولی اینا دلیل نمیشه یه جای خالی رو حس نکنم!!!

جایی که هنوز درکش نکردم!



توضیح پاره ای از ابهامات!

چند وقت پیش یه وویس از دکتر هولاکویی شنیدم که کلا قضیه جذب رو رد کرد و فیلم راز رو یه دروغ بزرگ دونست!

ولی میدونید، ماجرا اینه که وقتی تو به یه چیزی خیلی فکر کنی، وقتی دقیقا بدونی که چی میخوای، وقتی موقعیت مورد نظرت برات پیش میاد از دستش نمیدی. اون لحظه‌ای که قلب و عقلت شروع میکنن به جنگیدن، یه دونه میزنی تو سر قلبت و میگی "این همونیه که همیشه میخواستم! پس دخالت نکن!!" 

نمیدونم دقیقا چی باید بگم!

یه عده که همون اول فهمیدن!! یعنی انصافا برید تو انجمن نوابغ عضو بشین شماها!!! :))

و اینکه این وسط یه عذرخواهی بکنم از اونایی که فهمیدن و من پیچوندمشون!!!!

البته خب هنوزم قطعی نشده... ولی خب، یه ۶۰-۷۰ درصد قطعیه!!!

تا خدا چی بخواد.



زنده باد آغاز!

یه عالمه حرف دارم زیر این عنوان بزنم!!!
یه عاااالمه حرف!!
حیف بلد نیستم مبهم نویسی کنم!!! 😅😅
این مرادی روزی ۱۸ صفحه مبهم مینویسه هر چی زور میزنی هیچی نمیفهمی،
بعد من سه خط به اصطلاح مبهم مینویسم، ۵ نفر کامنت خصوصی میدن که عهههه قضیه اینه؟!!! :/
پس دیگه هیچی... همون زنده باد آغاز!
و کلمه "لوس آبی‌پوش" هم یادم بمونه بی زحمت!!!!



این روزا ...

۱. به اینکه ته دلش قرصه حسودیم میشه!!!! :|

پس من چرا این همه دو دلم؟!!!! 


۲. میگه زنگ زدم دفتر مرجع تقلیدم و شرایطمو گفتم، بهم گفته هم روزه بگیر هم قضاشو بگیر! هم نمازای کامل بخون هم شکسته!!!

گفتم ایشون میخواسته معنویتو توی زندگیت به اوج برسونه!!


۳. اینکه یه آدمی اصلا عادت نداشته باشه تو چت‌ش از ایموجی استفاده کنه و بعد یه هفته عادت کنه، دلیلش میتونه تاثیر مستقیم یک عدد گندم باشه!!



خواستگاری در وقت اضافه!

۱.

آبجی کوچیکه: آجیییی! الان وقت خواستگار اومدنه؟؟!

من: پس کی وقتشه؟

آبجی کوچیکه: هیچ وقت!

:/


۲.

من: وای استرس دارم!

آبجی کوچیکه: استرس واسه چی؟ یه دقیقه میان میشینن، میگی نه میرن! .... نکنه بگی آره‌ها!

من: تو هم همیشه مجرد میمونی تا پیش هم بمونیم؟!

آبجی کوچیکه: نه من میرم! تو بمون پیش مامان و بابا!!!!

:/ 


۳.

دو ساعت خونمون بودن...

حدود یه ربع بیست دقیقه در مورد شغل و تحصیلات و محل ‌کار و ... صحبت شد

و مابقی بحث سیاسی!!!! :/

آبجی کوچیکه میگفت انگار اومدیم مناظره!!!

دیگه چهار روز قبل انتخابات همچین چیزایی هم داره :/



من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan