اصلا اینکه o از هیچ گروه خونی دیگهای نمیتونه خون بگیره به کنار... اینکه پشهها عاشق گروه خونی o هستن دیگه چه صیغهایه؟!!! :/ کباب شدم که :(
جو هم که برگشته میگه خوبه تو هستی، کاری با من ندارن دیگه!! ://
- چهارشنبه ۱۰ بهمن ۹۷ , ۱۳:۲۹
نام تو مرا همیشه مست میکند
اصلا اینکه o از هیچ گروه خونی دیگهای نمیتونه خون بگیره به کنار... اینکه پشهها عاشق گروه خونی o هستن دیگه چه صیغهایه؟!!! :/ کباب شدم که :(
جو هم که برگشته میگه خوبه تو هستی، کاری با من ندارن دیگه!! ://
پرسید تا حالا چه داروهایی مصرف کردی؟
گفتم قبلا فاموتیدین میخوردم، یه مدته ترو... ترا... ترامازول... (بعد رو به جو) چی بود؟!!! :/
چرا من باید به جای امپرازول بگم ترامازول؟!! حالا فک میکنه ما ترامادول خوریم! :////
جو داره بهم میخنده! :/ میگه آبرومونو بردی!! ://////
۱. برعکس بقیه زنا من نمیتونم دو تا کارو با هم انجام بدم :/
۲. شبکه تماشا که راه افتاد و قرار شد دوباره سریال پس از بارانو پخش کنه، من کلی ذوق کردم! گفتم آخ جون که من عاشق پس از بارانم!! ولی وقتی پخش شد دیدم چقد نظرم عوض شده!!
چند وقت پیش حرف از این فیلمای مبارزهای و اینا شد، من گفتم وای فیلم کیکبوکسر خیلی قشنگه و بیا دانلود کنیم و ببینیم و اینا... تو همون دو دقیقه اول فهمیدم من خیلی عوض شدم! :)))
حالا هر بار یه فیلمی رو معرفی میکنم و میگم قشنگه، همسر میپرسه کی دیدیش؟؟ :/
البته اعتراف میکنم دو سه روز پیش باز با کلی ذوق نشستم پای ghost و تهش فقط به این فک میکردم که ولی دختره خوشکل بود که! :)
۳. در راستای مورد ۱ ، غذام سوخت :/
۴. میخوام عسلی درست کنم، ولی چوب پهن پیدا نمیشه! نئوپان نمیخوام :/
۵. تازگیا هی همش احساس گشنگی میکنم! مامان همیشه میگفت این یه هشداره که داری چاق میشی!!
۶. عمو جان اومدن خونمون. اومده بودن ماموریت، یه سر هم به ما زدن...
۷. بالاخره تو باشگاه با دو سه تا خانوم سلام علیک کردم!! واقعا برام سخته شروع ارتباط!! البته تو کلاس معرق خلاف عادتم عمل کردم و نتیجه هم گرفتماااا ... ولی در کل آدمیام که سخت با کسی آشنا میشه!
۸. تنها دوستم قراره یکی دو هفته دیگه برگرده به ته دنیا :)
۹. دلم برای آبجی کوچیکه خیلی تنگ شده!
+ آیا احساس میکنید عنوان از روی دست بهارنارنج کپی شده؟!! اشتباه میکنید! نمیدونم شایدم درست فک کنید! :))) اصن دلم خواست :پی
آقای پدر تعریف میکرد:
بچه بودم. رفته بودم نونوایی. یه جایی اون تهمههای شیراز. تو اون کوچه پسکوچهها. یهو چندتا مامور ریختن تو نونوایی و گیر دادن به نونوا که چرا نون رو داری گرون میفروشی؟!! نونوا گفت وزن نون من بیشتر از بقیه نونواهاست.
یکی از نونها رو برداشتن و وزن کردن و حرف نونوا ثابت شد. جریمهش نکردن اما خیلی جدی بهش گفتن وزن نونت رو مثل بقیه نونواها بگیر و قیمتتو هم مثل بقیه بذار!
حالا.... هیچی. ولش کن!!
+ این پستو دیروز نوشتم ولی زدم امروز منتشر شه!! الان احتمالا ما تو جادهایم :)
بعضی از این خانما هستن تو فامیل، که نمیدونی دقیقا چیکارهتن ولی خاله صداشون میکنی... یه همچین خالهای دارم من، که اتفاقا زیادم باهاشون رفت و آمد داشتیم. چند سال پیش، رفته بودیم خونهشون، آنتن روشن بود، یه خواننده اون وسط میخوند و چندتا دختر با پوششهای نه چندان اسلامی دورش میرقصیدن! خاله جان یه نگاهی به تلویزیون انداخت و با یه لبخند بسی مهربانانه گفت "چه ثوابی میکنن اینا که دل مردمو شاد میکنن!!" :))))
ما یه نگا به پر و پاچه این دخترا کردیم یه نگا به آسمون!! :))
ولی انصافا شاید خودشون ثواب نکنن، ولی اونقد این روزا ما به هر کی که یه کم حال دلمونو خوب کنه میگیم "خدا خیرش بده" که تهش همه خیرا میرسه به همینا باور کن :/
مثلا من جدیدا با دو تا از همین عزیزان ثواب کن آشنا شدم! مکس امینی و تینا بخشی!!! :))) خیلی خوبن این دو تا! :))
۱. فردا راهی بندرعباس میشیم. آیا بندر الان سرده؟؟ لباس گرم ببریم؟؟
۲. رفقای جنوبی، کسی هست که دستور دقیق شاورما رو بلد باشه؟ مث همونا که تو رستوران عربی بندرعباس میفروشن؟؟ تو نت سرچ کردم و پختم، اصصصلا مزه اون شاورما رو نمیداد! :/
معمولا روز من اینجوری شروع میشه که تو خواب و بیداری حاضر شدن جو رو تماشا میکنم تا کمکم خواب از سرم بپره. ساعت شیش و نیم تا دم در دنبالش میرم و بدرقهش میکنم. بعد تا ۷ از اینترنت رایگان همراه اول لذت میبرم ^__^ بعدشم دیگه میرم سراغ کارام... خونه رو مرتب میکنم، ظرفا رو میشورم ناهار میپزم و... تا دو که جو بیاد. بعد شروع میکنیم با هم دیگه خونه رو به هم میریزیم!!! بیرحمانههااا!! تقریبا تنها تفریح ما فیلم دیدنه اینجا، شیرازی جماعت هم که فیلمو نشسته نمیبینه!! هوا هم یه کوچولو سرد شده دیگه بدون پتو اصلا نمیشه دراز کشید!! دیگه بند و بساط چایی و هله و هوله و ...!! یعنی یه چیزی به بار میاد مث همون اوضاعی که دوستش یهو خواست بیاد خونهمون!! :/
بعد دوباره از فردا صبحش همون روند تکرار میشه!! اصلا نمیدونم چجوریه که وقتی جو خونهس حسم به خونهداری نمیره!! حتی از شام پختن خوشم نمیاد و سعی میکنم گاهی یه عالمه کوکو و کتلت و ... بپزم و فریز کنم واسه شام. در نتیجه همه کارای خونه رو نمیشه تو یه صبح تا ظهر انجام داد و طبیعیه که یه بخشاییش میمونه واسه آخر هفته!! یه سری کارا هم که کلا مردونهس و از اولم از وظایف حضرت همسر بوده و هست و من اصلا توشون مداخله نمیکنم مبادا به جناب صدر اعظم بربخوره :دی
این جمعهای که گذشت، جو اول فرش و مبلا رو جمع کرد و کل خونه رو تی کشید. بعد رفت کارگاهو مرتب کرد. بعد مشکل آبگرمکنو حل کرد . گلدونا رو آب داد. آشغالا رو برد بیرون و سطل زباله رو شست، سرویسا رو هم تمیز کرد. بعد اومد یه خاطره تعریف کرد...
گفت یه آقایی از همکاراشون از ساعت کاریش شاکی بود و همیشه میخواست ساعت کاریشو عوض کنه. با درخواستش موافقت میکنن و شیفتش عوض میشه. توی شیفت جدید اونقدر ازش کار میکشن که برمیگرده به رییسش میگه منو برگردونین به همون روال قبل!!! حالا منم میخوام جمعهها هم برم سر کار!! تو خیلی ازم کار میکشی!! :)))))
۱. یه پیرکس و یه دیس مرغخوری چینی توی ماکروویو شکست :( در واقع سرویس چینیم ناقص شد :(( نمیدونم چرا شکستن! قبلا هم دقیقا همون ظرفا رو توی ماکروویو گذاشته بودم! یه احتمال میدم که شاید چون غذاها داغ بودن و توی ماکروویو گذاشتم شکستن :((
۲. یه سگ تو محل کار جو اینا بوده که میخواستن از شرش خلاص شن! میارن میندازنش تو شهرک و میرن. یه روز صبح که جو داشته تا محل کار میدویده (ورزشکاره همسر!) سگه جو رو میشناسه و دنبالش میره و خونهشو پیدا میکنه ^__^
۳. رفتیم لواشک بخریم، خانمه گفت اینا رو بریزی تو خورشت هم طعمش خوب میشه هم لعاب میده! یاد نیروانا افتادم :)
۴. کارگر فستفودی تا ما رو دید گفت "دو تا مغز؟!" . احساس اون آدمی رو داشتم که میره کافیشاپ و میگه "همون همیشگی"!! :))))
۱. من هر نوع غذا یا خوراکیای درست میکنم، اگه دیدم خوشمزه شده دستورشو یادداشت میکنم. الان خیارشورم خیلی خوشمزه شده! منتها موقع درست کردنش دستورشو ننوشتم... صبر کردم اگه خوب شد یادداشت کنم، ولی چند هفته گذشته و من اصلا یادم نیست مراحلشو :/
۲. اونقد همسر رفت پیش همکاراش پز داد که زن من صبحا زود بیدار میشه که چشمم زدن ://
۳. این روزا خیلیا از یه خستگی عجیب و غریب حرف میزنن... از یه جور بی حالی و بی حوصلگی بی دلیل!
۴. بعد از عروسی تا الان شیش هفت کیلو اضافه کردم :(( همشم تقصیر همسره!! :/
۵. عروسیای اینجا خیلی عجیبه!! اصلا از روش عجیب تزیین ماشین عروسشون که بگذریم... ماشین عروس راه میوفته تو خیابونا و چندتا ماشین دیگه پشتش بوق بوق کنان حرکت میکنن. حتما میگین خب این که عادیه، همه جای ایران عروسکشون هست! بله خودم میدونم! :/ نکته عجیبش چیز دیگهس آخه!! اینه که تو هیچ ماشینی هیچ زنی وجود نداره!! و این "هیچ" کاملا مطلقه! یعنی حتی تو ماشین عروس هم زنی وجود نداره!!!! یه عده مرد با لباسای محلی مشابه، دنبال ماشینی که به سبک عجیبی تزیین شده و پز ار مرده، بوقبوق کنان تو شهر پِر میخورن!!! :/ (پِر میخورن یعنی دور دور میکنن:) )
۶. دلتنگم این روزا...
۷. از جو پرسیدم اگه من هیچ وقت آدرس وبلاگمو نمیدادم بهت، بعد یهو یه روز متوجه میشدی که من بلاگرم، واکنشت چی بود؟ گفت حق میدادم بهت که یه جایی حرفای دلتو تخلیه کنی! همون لحظه گفتم آخ کاش آدرس اینجا رو نداده بودمااا :))))
حرف نگفتهای بینمون نیست... ولی غرغرهایی وجودمو پر کرده که اگه میشد اینجا بنویسمشون شاید آرومتر بودم...
۸. یکی از دوستام چند وقت دیگه عروسیشه... دوست که نه، بیشتر همکلاسی دانشگاه. خب زمان دانشجویی اتفاقای خوبی بین ما دوتا نیوفتاد... شاید اوایل روش حساب دوستی میکردم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این اسمش دوستی نیست!
عروسیم دعوتش نکردم، بهم پیام داد و ابراز دلخوری کرد! و گفت من عروسیم دعوتت میکنم که با این جملهش منو خجالتزده کنه!! حالا به دوست مشترکمون گفته نمیخوام گندمو عروسیم دعوت کنم! :)))
همه اینا رو ننوشتم که بگم چرا دعوتم نکرده... میخوام بگم آدما حتی پای حرف خودشونم نمیمونن! اون موقع یه چیزی گفت که منو کوچیک کنه، حالا نشسته با خودش گفته اون که منو دعوت نکرد پس منم دعوتش نکنم تا دلش بسوزه لابد!! حالا من که دلم نسوخت... اون دوست مشترکمونم دنبال بهونهس که نره عروسیش!
تهش اینکه وقتی جایی دعوت نمیشیم نریم اعتراض کنیم که چرا ما رو دعوت نکردی؟! خب طرف دلش نخواسته دعوتتون کنه! شاید اون جایگاهی که تصور میکنیدو ندارید!
۹. دیروز هر جوری بود ساعت شیش و نیم بیدار شدم و گفتم امروز دیگه باید یه غذای حسابی درست کنم! خسته شده بودم از غذاهای هولهولکی!! قورمه سبزی پختم. همسر که اومد با کلی شوق و ذوق بدو بدو رفتم که غذا رو بکشم، دیدم یادم رفته دکمه پلوپز رو بزنم! در نتیجه برنج نپخته بود ://
۱۰. تو خونه گاهی همدیگه رو "همسر" صدا میکنیم. عادتم شده، گاهی بیرون هم بهش میگم همسر، یا میگم همسرم گفته فلان... بعدش به این فک میکنم که مردم پیش خودشون میگن این چقد پر مدعا و ننره!! :/ نمیگن؟!! :))
۱۱. بهش میگن از وقتی زن گرفتی مهربونتر شدی!! میگه گاهی یه چیزی که ازم میخوان میگم باشه عزیزم! و کف میکنن :)))
۱۲. چقد حرف زدم! :)))))
۱۳. ها راستی... آبجی کوچیکه یه عکس از رونالدو فرستاده که من بکشم و بزنه به اتاقش! :/ :)) جوجه ما بزرگ شده :)))
وقتی زن یه نظامی میشی باید بدونی که یه هوو هم داری! یه هوو به اسم سیستم!! یه هوو به اسم فرمانده! به اسم امیر!
باید آمادگیشو داشته باشی یهو وسط فیلم دیدن، که قراره بعدش تو بری شام بپزی و همسر بره قفسهها رو درست کنه زنگ بزنن بگن پاشو بیا! که بگی یعنی کی برمیگردی؟ که بگه معلوم نیست!!
باید آمادگیشو داشته باشی صبح که میره سر کار بگه امروز روز خونوادهس، دوازده خونهام! بعد ساعت هشت شب برسه خونه!!
باید آمادگیشو داشته باشی وقتی تازه از مرخصی برگشتین، بعد دو روز رانندگی، قبل از اینکه برسی خونه، زنگ بزنن مشکل پیش اومده زود بیا!
باید آمادگیشو داشته باشی تو هر ساعتی از شبانه روز، توی هر روز هفته، یهویی تنها بشی...
باید یاد بگیری اینجور وقتا نه دلت بگیره، نه در و دیوار خونه بخوردت!!
...
من یاد نگرفتم هنوز!
۱.جو قبلهنما گذاشته ... جهت قبلهمون ۴۵ درجه تغییر کرد!! :/
۲. آخر پستش نوشته "ادامه دارد.."! بعد خودش اومده میگه بخش بعدیشو عید مینویسم! :))
مجرد که بودم فک میکردم زن خونهدار موفقی نمیشم!! از ظرف شستن بدم میومد. علاقهای به آشپزی نداشتم. از جارو کردن متنفر بودم!! از گردگیری واقعا بدم میومد. از اتو کردن لباسا فراری بودم و...
تو دوره آشنایی با جو، بهم گفت از اینکه جایی نامنظم باشه خوشش نمیاد! و من پیش خودم گفتم "اوپس!! :/ چه سخت شد اوضاع!" جو میگفت چون سالها محل کارش دور از خونوادهش بوده و زندگی مجردی داشته یه سری کارا رو یاد گرفته، مثل آشپزی و باز من نگرانتر از قبل میشدم!! ولی همچنان دست به سیاه و سفید نمیزدم!!! در واقع تو اون دوران میخواستم دست به سیاه و سفید بزنم... ولی خب کلا داشتم با جو چت میکردم، در نتیجه نمیشد اصلا!! :))
خلاصه گذشت و ما عروسی کردیم. پا که تو خونه خودم گذاشتم همه چی فرق کرد. از صبح که بیدار میشدم تا ظهر که جو بیاد خونه رو عین گلدسته تر و تمیز میکردم و غذاهای متنوع میپختم و خلاصه کلی تو نقش "زن خونهدار" غرق شده بودم...
اما خب همیشه یه روزایی هست که استثناست... این چند روز گذشته هم استثنای من بود. یه خستگی عمیقی تو تنم بود که هیچ توضیحی هم براش نداشتم! جو هم "کنار بیا ترین همسر دنیا"، گفت خب هیچ کاری نکن!! این "خب هیچ کاری نکن"ه باعث شد خونه تر و تمیز من روز به روز کر و کثیفتر بشه!! (شما هم میگین کر و کثیف؟ یا اصطلاحات شیرازیاس؟!! :)) )
دیشب خونه تو بدترین حالت کثیفی قرار داشت که گوشی جو زنگ خورد. یکی از دوستای خوبش اومده بود ته دنیا ماموریت! تو یکی دو روز گذشته هر چی دعوتش کرده بودیم گفته بود نمیتونه بیاد خونهمون. منم گفتم دیگه نمیاد پس... ولی خب زهی خیال باطل! زنگ بود بگه میخواد بیاد خونهمون شب نشینی!!!! ساعت ده شب تازه زنگ زده بود! حالا وضعیت خونه ما چی بود؟!! بالش و پتو و ظرفای میوه و چایی و... کف پذیرایی ولو بود چون داشتیم فیلم میدیدیم!! شلوارای جو روی مبل بود چون دکمهشو قرار بود هر وقت حوصلهم شد بدوزم!! خرت و پرتای ترشی خونگی هم کف پذیرایی و آشپزخونه پخش و پلا بود چون گفتیم حالا که سرکه داریم پس ترشی بریزیم. ظرفا و کثیفی آشپزخونه رو که اصن نگو!!! :( و اینکه آشپزخونه ما اپنه به معنای واقعی کلمه!!! یعنی بین آشپزخونه و پذیرایی هیچ دیوار و کابینت و خلاصه هیچی نیست و کاملا دید داشت!!! :/ خونه جارو نشده بود. گردگیری نشده بود. اون لحظهای که دوستش زنگ زد من در حال شام پختن بودم، بوی تخممرغ کل خونه رو برداشته بود!! یعنی دو تا سکته پشت هم زدم!! :/
+ دیشب به خیر گذشت... هر طوری بود خونه رو جمع و جور کردیم. ولی واقعا درس عبرتی شد برام که هیچ وقت نذارم خونه زیادی به هم ریخته بشه.
بهش میگم تا من ظرفا رو میشورم تو یه فیلم شاد و خوب انتخاب کن با هم ببینیم. بعد اومدم میبینم اِکولایزر ۲ رو انتخاب کرده!!! :/ کلا تو این یه سال فیلمایی دیدم که قبلا اصلا سمتشون نمیرفتم! و خب بد هم نبودن انصافا...
کلا تو ذهن من فیلما به دستههای "زنانه" ، "مردانه" و "عمومی!!" تقسیم میشدن! مثلا تایتانیک عمومیه... مین گلز دخترونهس و نجات سرباز رایان مردونه!! اما این مدت آقای همسر این دستهبندی منو تغییر داده! البته فقط بخش مردونهشو هم عمومی کرده!! ولی من هر کاری کردم حاضر نشد هری پاتر ببینه!!
+ چقدر احساس میکنم چرت و پرت نوشتم!! :/
++ کلا تهش اینکه اکولایزر فیلم شادی نیست! ولی خب بد هم نیست!
اوایل ازدواجمون بود... همون روزا که هنوز خونه نداشتیم و دل تو دلمون نبود که تو کمیسیون بعدی هیچ خونهای سهم ما میشه یا نه...
یه روز بحث غذای سالم و داستان همیشگی وضعیت ناجور کارخونههای مواد غذایی پیش اومد. حرف از سالم نبودن رب شد و جو که انتظار داشت خودمون رب گوجه درست کنیم! خیلی بهم برخورد!! اونقدر که به بهانه بردن ظرفا تو آشپزخونه برای چند ثانیه هم که شده اون فضا رو ترک کردم! یه چیزی درونم میگفت: "وا دیگه چی؟!! یعنی چی که انتظار داره من رب بپزم؟! :/"
اون روزا هیچ بحثی رو کش نمیدادیم. زودی یکی کوتاه میومد! اون روزم من خیلی زود برگشتم پیش جناب همسر. جو هم که فک کرده بود حالا من میخوام قهر کنم از برگشتنم خوشحال شد و سر و ته قضیه رو هم آورد و پرونده رب گوجه رو بستیم!!
حالا چهار پنج ماه از اون روز میگذره. من اینجام... تو خونهای که بالاخره دادن بهمون. در حالیکه هر روز از رب گوجه خونگیمون تو غذاها میریزم! صبونه مربای خونگی میخورم. خیارشورای خونگیم تو اتاق کار به ردیف چیده شدن... دیروزم دیدم سس کچاپمون تموم شده، در نتیجه ناهار دیروز با سس کچاپ خونگی خورده شد!! و حتی مرزهای خودکفایی رو درنوردیدم (:دی) و امروز طرز ساخت اره مویی برقی رو سرچ کردم!! :)))
و واقعا هیچ کدومش اونقدری که فک میکردم سخت نبود! ^__^
البته این وسط جو هم گاهی مرزهای پررویی رو درمینورده(!!) و حرف از نون پختن میزنه!! که انصافا اینو دیگه زیر بار نمیرم! دیگه چی؟!! چهار روز دیگه واسه گوشت و شیر سالم واسه آقا، باس برم گوسفند بچرونم لابد! :/ :))
+ چند وقتی بود افکارم خیلی آزارم میدادن. جو پیشنهاد داد یه لیست از فکرای خوب بنویسم و بذارم جلو چشمم، که هر وقت فکر بد خواست بیاد سراغم برم اون لیستو بخونم و خوشحال بشم. روی من تاثیر داشت این کار. شما هم امتحان کنید :)
دو روز پیش، به مناسبت روز نیروی دریایی ارتش، تو آمفیتئاتر شهرک مراسم بود. قرار بود فلان خواننده هم بیاد... حالا این فلان خواننده رو که اصلا من نمیشناختم... یعنی میدونستم که اسم یه خوانندهس، ولی نه قیافهشو میشناختم و نه حتی میدونستم چه آهنگایی خونده! اما برای تفریح بد نبود...
چون قرار بود خواننده بیارن میدونستیم سالن زود پر میشه... پس خیلی زودتر رفتیم. جمعیت هی زیادتر میشد، منم که میدونستم اون دوست جدیدی که تو نونوایی پیدا کرده بودم قراره بیاد، و بچه هم داره، و خب دوستی که قبلا اینجا داشتم همسرش رفته دریا و خودشم رفته شهرشون و من تنها شدم، و خوبه که باب دوستی رو با این دوست جدیدم بیشتر باز کنم، براش جا گرفتم! ( اوف! چه جملهای شد!!)
کمکم سالن پر شد و خبری از این دوستمون نشد... کمکم عذاب وجدان میگرفتیم از این که بعضیا سر پا ایستادن و ما دو تا صندلی کنارمونو واسه دوستامون رزرو کردیم! کمکم عذاب وجدانم بیشتر شد و تصمیم گرفتم به دوستم زنگ بزنم ببینم چقدر دیگه مونده برسن... ولی هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد! از اون طرف یه آقایی ایستاده بود بالای سرمون و با لحن بدی اصرار داشت صندلیا رو بدیم بهشون! از یه طرف از اینکه صندلیا خالی مونده بودن حس بدی داشتم و از طرفی از اینکه به دوستم گفته بودم برات جا میگیرم، بعد بیاد ببینه جا نگرفتم حس بدتری!
در نهایت اون آقا با رفتار خیلی بدی اون صندلیا رو گرفت... خب من نمیتونم ربطش بدم به هیچ قشر و فرهنگی... اونقدر که رفتارش زشت بود!! و بلافاصله دیدیم که اون دوستمون اومد، با سرعت از کنار صندلیای ما رد شد و رفت اون جلو کنار یه دوست دیگهشون که براشون جا گرفته بودن نشست!!!!! و من چقدر ماتم برد از شعور و فرهنگی که حالا دیگه نمیدونستم میشه به چیزی ربطش داد یا نه؟!! چقدر سخت بود براش که یه اساماس بده بگه دوستای دیگهمون برامون جا گرفتن پیش شما نمیایم؟!!
اون مراسم برای ما با حس بدی شروع شد... هر چند خیلی سعی کردیم تو اون حال و هوا نمونیم. ولی یاد گرفتیم دیگه خودمونو وابسته کسی نکنیم. مستقل بریم و بیایم و زندگی کنیم.
خلاصه پر شدن سالن ادامه پیدا کرد، اونقدر که کل مسیرای بین صندلیا آدم ایستاده بود... از زن و مرد... بعضیاشون حتی بچه بغلشون بود!! به جو گفتم من اگه جای اینا بودم همون اول که میدیدم جا نیست برمیگشتم خونه! کنسرت ابی هم ارزش چند ساعت سر پا ایستادنو نداره!! :/ (حالا استثنائا ابی ارزششو داره! :دی) این سر پا ایستادنه جلوی دید بقیه رو گرفته بود. کلی هم داد و بیداد و اعتراض که یا بشینید یا برید جای دیگه و فلان. و من همچنان متعجب از آدمای سر پا...
خوانندههه که اومد رو صحنه، یعنی فک کنم فقط من و جو گوشی دستمون نبود!! همه گوشیا اومد بالا! یعنی طرف هم خودش فیلم میگرفت هم زنش هم بچهش!!!! :/ اکثرا که داشتن لایو میذاشتن! یکیشون که کامنت هم جواب میداد!! حالا خوانندههه نمیدونم سرما خورده بود یا کلا صداش اینجوری بود، چون من یکی دو تا آهنگشو قبلا شنیده بودم، صداش اینطوری نبود. ما که تو سالن بودیم نمیفهمیدیم چی داره میخونه، بعد یکی بود از اول تا آخر مراسمو فیلم گرفت!!!
اون خواننده رو من نمیشناختم... وقتی هم خوند نه صداشو دوست داشتم نه آهنگاشو... ولی مطمئنم اون شب، به منِ اعصاب به هم ریختهِ خواننده نشناس(!) خیلی بیشتر از اونایی که کل آهنگای این آقا رو حفظ بودن خوش گذشت!!
تهش هم که چند نفر رفته بودن التماس که تو رو خدا بذارید ما باهاش عکس بگیریم. اونم نیومده بود... چقدر ماها کوچیکیم!!
میگذرم از این که آقای طب سنتی تو چشام نگا کرد و گفت کمرت درد میکنه!
کف دستم نگا کرد و گفت چشات درد میکنه!
نبضمو گرفت و گفت استرس داری!!
میگذرم از اینا...
بهش گفتم زیاد میرم دستشویی...
اونقدررررر جوشونده و دارو بهم داده که کلا یه پام تو دسشوییه دیگه! :/
دارم فک میکنم قبلا زیادم دسشویی نمیرفتم! ://