در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

442. این خودشه! همونه!

تا اونجا براتون گفتم که اون کارگاه توی هوایی هم منتفی شد...
بعد از اینکه کارگاه هوایی منتفی شد ما گفتیم خب یه هفته مونده تا مزایده دریایی، دوباره رفتیم اون سوله متروکه رو بررسی کردیم و گفتیم جهنم و ضرر، صبر میکنیم تا مزایده، همینو میگیریم و ترمیمش میکنیم و توش کار میکنیم.
اون یه هفته کلا به این گذشت که به این فکر کنیم که سوله بهتره یا خونه های متروکه همون شهرک، سوله بزرگتر بود و خنک کردن کردن خونه راحت تر...
یادم نیست تصمیممونو گرفتیم یا نه... اما مزایده یه هفته عقب افتاد!!! از اونجایی که قبلا به خاطر مرخصی رفتن مسئولش عقب افتاده بود، حالا نزدیک شده بود به سر آمد موعد بقیه مغازه ها. اینام گفتن خب چه کاریه دو بار مزایده برگزار کنیم؟! اینو عقب میندازیم خب!
حدود ده روز دیگه هم به همین منوال گذشت... موعدش که رسید گفتن اوپس! قیمتا بالا بوده بعضی مغازه ها اصلا متقاضی نداشته. خب یه هفته دیگه هم صب کنیم و کلی پوستر بزنیم تو شهرک، شاید بعضیا حواسشون نبوده که مزایده س!!! بعد یه هفته انتظار دیگه، قرار شد چهارشنبه هفته پیش مزایده باشه. اس ام اس اومد برا همسر که فردا صبح بیا جلسه مزایده. صبح رفت و گفتن فلان فرمانده رفته ماموریت و جلسه عصر برگزار میشه! عصر رفت و گفتن فرماندهه خسته س جلسه افتاد واسه شنبه!!!! :/
اون مسئوله که اون سری رفته بود مرخصی، به همسر گفته بود آقا چرا میخوای تو زمینی کارگاه بزنی؟! بیا و تو همین دریایی فلان کارگاهو بردار متقاضی هم نداره راحت هر قیمتی دادی میدن بهت.
اون کارگاهه کوچیک بود. اما خیییلی نزدیک خونه مون بود. کلی بهش فکر کردیم، جوانبشو سنجیدیم، مترش کردیم، پشت و روشو نگاه کردیم و تهش گفتیم خب ما که میخواستیم اون سوله رو ترمیم کنیم، همون زمان رو صرف بزرگتر کردن همین کارگاه میکنیم، نزدیکتر هم هست بهتره. خوشحال از تصمیمی که گرفته بودیم، عصر جمعه رو رفتیم پیاده روی. تو راه برگشت همسر همون مسئول مرخصی رفته هه رو دید و رفت ازش بپرسه که میشه اون کارگاهو گسترش داد؟ اجازه شو میدن؟ مسئوله بهش گفته بود تو نگفتی اونجا رو میخوای، منم به یکی دیگه گفتم بیاد بگیره کارواش بزنه، حالا دیگه رقیب دارید! :////
نمیدونم میتونید حس اون لحظات ما رو درک کنید یا نه؟!
تو این مصیبت عجیب و غریب دلم به یه جمله گرم بود... دارن هاردی تو سمینار کارآفرین قرن 21 میگه تو مسیر موفقیت 95 درصد اوقات واقعا سخت و مزخرفن... اما باور کنید اون 5 درصد واقعا عالی هستن! ... دلگرمم میکرد چون فهمیدم این اوضاع نشونه این نبوده که از جاده خارج شدیم. چون میفهمیدم این فقط من نیستم که این همه سخت میگذره بهم!
بالاخره امروز اون مزایده لعنتی انجام شد... و به خاطر همون رقیب عزیز یه اجاره کت و کلفت رفت تو پاچه مون! :/ ... درست حدس زدید! این همون پستیه که قرار بود تیترش "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند" باشه. :)
به هر حال، به هر مکافاتی بود، بالاخره کارگاه گرفتیم!! ^__^

۴۴۱. پستام جدیدا هی موردی میشن!!

۱. من یه نگاه کارشناسانه به "عصر جدید" انداختم و به این نتیجه رسیدم که اگه مجری‌ش به جای احسان علیخانی، احسان کرمی باشه و اون مجری پشت صحنه‌ش یکی تو مایه‌های باربد بابایی باشه، داورا هم اینقد خشک نباشن، مثلا مهران غفوریان یا اون داور شب کوک که آهنگساز بود، باشن... واقعا برنامه خوبیه!


۲. اون روزایی که به شدددت دنبال جا بودیم، من هر روز کلی طرح میکشیدم. کلی کتاب میخوندم، کلی زندگیم نظم داشت و واقعا پیشرفت داشتم. تا اینکه رسیدیم به اینکه باید دو هفته صبر کنیم تا مزایده.... من تو این مدت حتی یه دونه طرح نکشیدم. به زور چند صفحه کتاب میخونم! صبحا دیر از خواب بیدار میشم. همش تو اینستا و پینترست ولو ام! و عنان زندگی از دستم در رفته!!


۳. خواهر زاده همسر منتقل شده به ته دنیا! البته با ۳۰۰ کیلومتر فاصله! در واقع همچنان ما اینجا کسیو نداریم! (خب میومدی نزدیکتر خب!:/)



۴۴۰. وی اعصاب ندارد!

۱. بهش میگم اینجوری نگام نکن، خجالت میکشم! میگه خجالت چرا؟! میگم خجالت نکشم یعنی؟ میگه نه! قبل از اینکه لبام تا بناگوشم کش بیاد میگه خجالت مال یکی دو بار اوله! :/
(ناهار نپخته بودم! :دی )

۲. اینکه رامبد جوان ممنوع‌التصویر شده نشون میده آزادی تو این مملکت موج میزنه!

۳. میگفت اتفاقا کار درستی کردن! من خوشحال شدم ممنوع‌التصویرش کردن!! اون که میره بچه‌شو اون‌ور دنیا متولد میکنه و از قضا ضرری هم به هیشکی نمیزنه میشه آدم بده، اون‌وخ تویی که تا دیدی ته دنیا استخدامی زدن بدو بدو زن‌تو استخدام کردی و از روز اول دنبال این بودی مامورش کنی شمال و همشم میگفتی ۶ سال تعهد داده که داده، ما خیلی زودتر منتقلی‌شو میگیریم و این همه آدمایی که دارن اینجا به خاطر کمبود امکانات به هزار مصیبت میوفتن برات هیچی حساب نمیشدن، تو... میشی آدم خوبه!!! عالیه دیگه! ما از جهان سوم دیگه چی میخوایم؟!!!

۴. اینکه ترامپ تصمیم گرفته بود پایگاه‌های نظامی رو بزنه نشون میده که دیواری کوتاه‌تر از دیوار ما نیست!!!! :/
دلم به این گرمه که آنتونی رابینز اعتقاد داره تا وقتی که نسبت به شرایط موجود به حس نفرت نرسی نمیتونی چیزی رو عوض کنی! و من دارم از حس نفرت منفجر میشم! و آماده‌ام دنیامو عوض کنم...

۵. این روزا خونه دلگیر شده... این خراب شده حتی یه شهر بازی هم نداره که بریم یه کشتی وایکینگها سوار شیم آدرنالین ترشح کنیم!!! (دیگه اوج ترشح آدرنالین من کشتی وایکینگ‌هاس. بازیای دیگه سکته‌م میده! :/)

۶. اینکه احسان علیخانی "آمریکاز گات تلنت" رو دیده، خوشش اومده، و گفته منم برم یه برنامه بسازم اسمشم بذارم "عصر جدید" ، (با اینکه کللللل دکور و همه‌چی رو کاپی کرده هم کاری نداریم حالا) ، قابل درک نیست اصلا!! نه به این دلیل که چرا کپی کرده‌ها.... واسه اینکه تماااااام چیزایی که "آمریکاز گات تلنت" رو باحال ‌کرده تو ایران ممنوعه :/

۴۳۹.

۱. شاید براتون جالب باشه که بگم ما بالاخره تونستیم یکیو پیدا کنیم که کارگاه هوایی رو برامون بگیره. همه‌چی هم خوب پیش رفت، قرار بود ودیعه رو بریزیم و کارگاه رو تحویل بگیریم که یهو گفتن پایگاه ما نجاری داره و دیگه دو تا نجاری نمیخوایم. و ما گفتیم ما با اون نجاری فرق داریم و قراره فلان مدل محصولات رو تولید کنیم. اونام گفتن اگه کسی از بیرون بخواد محصولات شما رو بخره برای خارج کردنش نیاز به برگه خروج داره و ما هم بهتون برگه خروج نمیدیم و شد آنچه شد! :/

و خب باز رفتیم سراغ گزینه بعدی و چند روز انتظار...


۲. اینجا قبلا ماما و پزشک زنان نداشت، و خب خانما، علی‌الخصوص خانمای باردار، واقعا با عذاب بزرگی مواجه بودن. کم‌کم هم پزشک گرفتن هم ماما. زن دوستِ جو یکی از همین ماماهای استخدام شده‌س. روز اول استخدام خوشحال و خندان اومدن و گفتن خب اول ما این خانمو مامور میکنیم واسه فلان شهر شمالی که شوهرشم فعلا اونجاس، بعدم انتقالی‌شو میگیریم و میبریمش! :/

یکی دو ماهه دنبال این فکر بکرشونن و موفق نشدن. خانمه اون روز میگفت اینا فک میکنن ما میخوایم بپیچونیمشون!!! خب خواهرم داری میپیچونی دیگه! چرا ما فک میکنیم حتما باید از دیوار کسی بریم بالا تا نونمون حلال نباشه؟!!


۳. یکی از دوستامون یه دختر هف هش ماهه خیلی شیرین داره. قرار بود امشب اونا رو دعوت کنیم، که مجبور شدیم دوست گزینه ۲ رو دعوت کنیم. میگم وای اصلا حوصله مهمون ندارم! میگه تو که خودت میخواستی مهمون دعوت کنی! گفتم حالا نمیشه با هم بیان؟! (دلم برا بچه‌هه تنگ شده!!) میگه تو همه حواستو میدی به بچه، بقیه رو بی‌خیال میشی!! :/ 


۴. کتاب "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد " رو دادم یکی از دوستامون بخونه. چند وقت پیش پیام داد که وای چه خوب بود. از اون موقع چند بار همدیگه رو دیدیم ولی کتابه رو پس نداده!!! اون کتابه رو خیلی دوست داشتم! :(

۴۳۸. اندر احوالات ما

۱. ترس هر چه عمیق‌تر باشد درونی‌ترین قدرت ما را به حرکت وا خواهد داشت. هنگام ترس جسم نیز به حالت آماده باش در می‌آید. ... ترس وجود شما را مجهز میکند تا آن چیزی را که ما به آن نام "شکست" داده‌ایم به سرتان نیاید. پس ترس احساس بدی نیست، اما چون ناراحتی زیادی را بر سیستم عصبی تحمیل میکند بسیاری از مردم تمایلی به احساس آن ندارند. ... ترس در مواقع به جا احساس مفیدی‌ست. از ترس نترسید اما آن را محدود کنید. زیرا در غیر این صورت ترس شما را محدود خواهد کرد.

آنتونی رابینز / موفقیت نامحدود در ۲۰ روز


۲. مهمونا اومدن و رفتن. بچه‌هاشون به اون بدی که فک میکردم نبودن! هر چند مامان خانوم معتقده که اونا با من و همسر رودرواسی داشتن! ولی به هر حال خیلی راحت‌تر از تصورم بود. هر چند پسر بزرگه‌شون تمام عروق عصبی‌مو جوید!

وقتی رفتن زندگیم کن‌فیکون بود! (چرا میگیم کن‌فیکون؟! چه ربطی داره اصن؟!!) تا به خودم اومدم و جمع و جور کردم خیلی طول کشید!


۳. داشتم براشون آب میذاشتم تو فریزر که تو راه برگشت ببرن با خودشون. یه تعارف الکی هم اومدم و گفتم خب اگه مرخصی دارین بیشتر بمونین. خانومش گفت مرخصی که داریم ولی چون شما خیلی به زحمت افتادین نمیمونیم! سریع ساکت شدم! :| یه کوچولو اصرار میکردم اوکی میداد!!! و موقع رفتن هم که گفتن این یکی از بهترین سفرای زندگیمون بود و بازم میایم! :( یعنی فهمیدن رنگم پرید؟!!!!


۴. همچنان در انتظار ساختمانی برای کارگاه!!! قرار بود چهارشنبه هفته پیش مزایده باشه، مسئولش رفته بود مرخصی!!!! واقعا دلم میخواد ببینم تهش چی میشه!

آدمایی که حس خوبی بهشون نداریم همیشه کاری میکنن که بیشترتر حس خوبی نداشته باشیم بهشون!

پیرو عنوان طولانیم... مث مهمونای دوست‌نداشتنیم که چندین روز منو منتظر گذاشتن و نگفتن کی قراره بیان و شنبه زنگ زدن گفتن هفته دیگه میایم و امروز اس‌ام‌اس دادن و گفتن فردا میرسیم. که اصن کاری ندارم به هیچ‌چی... فقط از این ناراحتم که قرار بود یه سری وسیله برام بیارن که نیاوردن. که گفتن بابات نگفته بود. که بابام گفته بود. که حتی اگه نگفته بود، شما دارید دو روز راهو تا اینجا میاین، نباید از ننه بابای من بپرسین میخوان چیزی برا دخترشون بفرستن یا نه؟!! اصلا نباید قبل حرکتتون از خودم بپرسین ما این هفته اصلا خونه هستیم یا نه؟! والا شاهنشاه آریامهر هم ایطوری نمیرفت مسافرت! اونم انتظار نداشت عالم و آدم دست از زندگی بکشن و چشم بدوزن به در ببینن این کی نزول اجلال میکنه! :/

بعضی پیوندای قوم و خویشی رو باس از ریشه قیچی کرد! کاش میشد! کااااش میشد!!!

۴۳۶.

۱. زندگی هیچ وقت عادل نبوده است. حقیقت این است که هر گاه کسی از آنچه دارد استفاده کند به او بیشتر داده خواهد شد. ... اغلب مردم میگویند به حد کافی از آنچه برای موفقیت لازم است ندارند.  ... پس از انجیل بیاموزید. اگر آنچه را به شما داده شده است به کار نگیرید، آن را از دست خواهید داد.

آنتونی رابینز / موفقیت نامحدود در ۲۰ روز



۲. مهمونام فردا میرسن! التماس دعا :))))

نمیدونم این یکی گزینه چندمه...

همشهری همسر وقتی متوجه مشکل ما شد با مسئول مغازه‌های هوایی صحبت کرد... و گفت که طرف گفته شنبه بیاین تا براتون اوکی کنم و کارگاه نجاری رو تحویلتون بدم. حالا که همسر رفته گفتن نچ! باس صبر کنید تا مزایده! :/ و من واقعا نمیدونم چرا این پترن "اول امیدواری صد در صد و بعد ضد حال زدن" تو تمام گزینه‌های ما داره اجرا میشه!؟

مهمونام گفتن هفته بعد اوایل هفته میان. یکی دوستامم که با همسرش مشکل حاد پیدا کرده و ممکنه هوس کنه چند روزی بیاد پیش من... و ما اتاق خالی نداریم! نمیدونم دیگه چیکار میشه کرد...

۴۳۴. نوشتم که خودم یادم بمونه...

۱. روزی که تصمیم گرفتیم کارگاه بزنیم یه سری اتفاقا افتاد، که خلاصه بعضیاشو براتون تعریف میکنم:

+ یه هایپر مارکت اینجا افتتاح شد و متعاقبش یه میوه‌فروشی تعطیل شد. و گفتن دیگه مجوز میوه‌فروشی و سوپر مارکت نمیدن. ما خوشحال شدیم و گفتیم پس دیگه کسی این میوه‌فروشی رو نمیخواد. ولی فرمانده منطقه گفت که میخواد اینو فست‌فود کنه. زیاد ناراحت نشدم.

+ یکی از دوستاش گفت فلان ساختمون که مال عقیدتیه چند ماهه تعطیله. برو صحبت کن. همسر رفت پیش فرمانده عقیدتی و ایشون گفت که یکی که خونه نداشته وسایلای زندگیشو ریخته اون تو. دو هفته دیگه خالی میکنه. ده روز بعد دوباره رفتیم، گفتن نه هر وقت خونه گرفت خالی میکنه. و این آقا امتیازش برا خونه گرفتن به شدت پایینه. یه کم حالم گرفته شد.

+ یه کارگاه بود تو هوایی، که گفتن به دریایی‌ها نمیدن. گفتیم یکیو پیدا میکنیم بگیردش برامون. که قصه ناو آمریکایی پیش اومد و اون چند روز کشنده... ولی انگار تو هوایی آب از آب تکون نخورده بود! مزایده برگزار کرده بودن تو اون گیر و دار! گفتیم حالا بدینش! گفتن صب کنین تا مزایده بعدی! زورم گرفت!

+ یکی از دوستان گفت یه ساختمونی هست که قبلا خیاطی بوده. حالا خالیه. رفتیم ساختمونو دیدیم. مناسب بود. از خانمایی که همون حوالی بودم درمورد خیاطی‌ه پرسیدم. گفتن مرخصی بوده تازه برگشته! زنگ زدیم به دوست همسر. گفت زنه طلاق گرفته. رفتیم پیش مسئولش گفت زنه تازه اجاره‌شو داده. زنگ زدیم به دوست همسر گفت حتما فک کرده تا آخر قراردادش باید اجاره بده. خانمش زنگ زد به زنه... و معلوم شد اصلا قصه طلاق از بیس الکی بوده! دردم اومد!

+ یه سوله‌ای هست که قبلا کارگاه کابینت‌سازی بوده. گفتن متروکه‌س و پیمانکار کارش تموم شده ول کرده رفته. با هزار مصیبت و مراجعه به خیلیا تونستیم از شرکتشون بپرسیم میذارن ما یه مدت اونجا کار کنیم؟ و گفتن نه! اذیت شدم.

+ دوباره قصه میوه‌فروشیه مطرح شد. گفتن میذاریم مزایده هر چی خودتون دوست داشتین بزنین. چند روز بعد همسر زنگ زد به مسئولش. قیمت بالا گفت واسه اجاره‌ش. اما گفت هر کی قیمتو میشنوه دیگه تو مزایده شرکت نمیکنه! باز ما خوشحال شدیم و گفتیم پس اگه هیشکی نخوادش ما میتونیم با قیمت مناسب خودمون بگیریمش! روز بعد که همسر قیمت برد گفتن خیلیا شرکت کردن!!

+ رفتیم پایگاه زمینی. جایی که بیشتر از بیست ساله متروکه‌س! و تک و توک افرادی که خونه نداشتن بعضی از خونه‌های اونجا رو بازسازی کردن و زندگی میکنن. یه ساختمونی بود که در نداشت. برق نداشت. کف صاف نداشت. در دیواراشو سربازا به گ.. کشیده بودن. خلاصه بگم... بیغوله بود! گفتیم تعمیرش میکنیم و توش کار میکنیم. به فرمانده مهندسی زنگ زدیم. گفت مشکلی نیست. به فرمانده منطقه گفتیم گفت حله. واسه قرارداد که رفتیم پیش فرمانده پشتیبانی گفت صبر کنین تا مزایده! شاید واسه‌ش برنامه‌ای داشته باشیم!! لامصب! بیست ساله این ساختمون اونجاس یعنی چی برنامه داشته باشید؟! :/

- و لازمه بگم هر یه دونه از این پروسه‌ها بین یک هفته تا دو هفته زمان برد. یعنی یه چیزی حدود یه هفته نهایت امیدواری و بعد یه دفعه ناامیدی.


۲. حالا بذارین بحثو براتون مهندسیش کنم!

تو دوران دانشجویی یادمون دادن نهایت باری که یه تیر یا یه ستون میتونه تحمل کنه رو حساب کنیم. فرض کنید واسه یه تیر این بار بشه ۱۰۰ کیلو. یعنی این تیر تا ۱۰۰ کیلو بار رو تحمل میکنه. ولی اگه شد صد کیلو و نیم میشکنه! ولی اگه صد کیلو باقی بمونه تا ابد میتونه تحملش کنه.

ولیییی فرض کنید به همون تیر یه بار ۵۰ کیلویی وارد کنیم. با این تفاوت که هی بار رو بذاریم هی برداریم. (مث کاری که با خط‌کشای بچگیمون میکردیم. هی دو لبه‌شو رو به پایین فشار میدادیم، بعد رو به بالا فشار میدادیم. بعد دوباره رو به پایین. کم‌کم یه ترک‌های ریزی رو خط‌کش ایجاد میشد تا در نهایت میشکست!) به این پدیده میگن پدیده خستگی! (اسم عمرانیش هم همینه.)

+ لابد با خودتون گفتین من ان ساله دارم با فلان دردم کنار میام بعد گندم به خاطر همچین چیزی جا زده! گندم ادعای صبوری نداره، ولی باور کنید گندم هم به اندازه خودش دردای طولانی مدت و حتی ابدی داشته و داره. دردایی که همیشه وارد میشن آدمو خسته نمیکنن!!


۳. و چیز دیگه‌ای که لازمه بدونید اینه که هیچ وقت توان تیر و ستون طبقه هم کف و بالاترین طبقه با هم برابر نیستن. تیر و ستون طبقه هم‌کف رو قوی‌تر میسازن تا بتونه بار همه طبقاتو تحمل کنه. ولی بالاترین طبقه ضعیف‌ترین تیر و ستونا رو داره. شاید تیر و ستون تحمل من از نوع بالاترین طبقه‌س و مال شما از نوع پایین‌ترین طبقه. پس تحمل ما هیچ‌وقت نمیتونه برابر باشه با هم.


۴. روزایی بود که من مشکلی داشتم که جز خودم و اونایی که عین مشکل منو داشتن هیچ کس دیگه‌ای درکم نکرد. اون روزا من یاد گرفتم که هر کسی فقط میتونه موقعیتی رو درک کنه که خودش توش قرار گرفته باشه. یاد گرفتم انتظار درک شدن نداشته باشم. و یاد گرفتم وقتی کسی پیشم درد و دل کرد فکر نکنم مشکلش کوچیکه و خودش ناتوان...


۵. این پست طولانی شد... احتمالا کسی نمیخوندش... ولی باید مینوشتم که سالها بعد بیام و بخونم و یادم بیاد چقدر سخت بود... ولی من پیروز شدم و کاری که میخواستمو انجام دادم.

و خدایی که در این نزدیکی نیست...

توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.

خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.

۴۳۲. در تربیت فرزندان خود کوشا باشید!

انصافا اگه بلد نیستید بچه تربیت کنید نزایید!!! اگه هم میزایید یکی بسه! اینقد بچه‌های بی‌تربیت تکثیر نکنید!!! اگه هم فک میکنید به خودتون مربوطه و به ما ربطی نداره، پا نشید برید خونه ملت! اگه میرید، زود برگردید و اعصاب صاب‌خونه رو داغون نکنید!! :/

طرف رفته خونه بابام‌اینا واسه افطار... اذون ساعت هشت و خورده‌ای بوده، این ساعت ۵ رفته! تا دیر وقت هم مونده! سه تا بچه سه نقطه هم داشته. قال بابام که "من از فکر اینکه اینا سال دیگه باز واسه افطاری بخوان بیان خونه ما تنم میلرزه!" ... حالا این قوم و خویش عزیز دل داره میاد خونه ما تعطیلات رو بمونه!!!! کسی که فک و فامیل چند ساعت نمیتونن تحملش کنن میخواد بیاد اینجا بمونه!!! یکی بره بهش بگه والا اینجا هیچی نیس جز خاک و بیابون!! :/ تازه گفتن به ماشینای پلاک استانای دیگه بنزین نمیدن! ما تلویزیون نمیبینیم، اونا که میبینن چرا خبر ندارن؟! :/

نگا چجوری تعطیلات آخر هفته آدمو حیف میکننا! :/ حالا خوشحال باشم که ماه رمضون تموم میشه یا نگران بچه‌های سه نقطه اینا؟!!


+ گفتم اینا نمیدونن بچه‌هاشون بی‌شعورن که راه افتادن بیان خونه ما؟!! آبجی کوچیکه گفت اونا فک نمیکنن بچه‌هاشون بی‌شعورن. اونا فک میکنن بچه‌هاشون با نمکن! ://

+ به نظرم قشنگ از قیافه هر کسی میتونید بفهمید درمورد بچه‌تون چه فکری میکنه!!

+ دوست همسر اومده بود خونه‌مون. بچه‌ش از همون سه نقطه‌ها بود‌. کل خونه زندگیمو داشت به هم میریخت. بهش گفتم شاید بچه‌ت بیش‌فعاله! ببرش دکتر! :/  و وقتی پرسید بچه‌ها رو دوست داری گفتم نه!!!

+ من واقعا بچه‌ها رو دوست ندارم‌. اگه هم داشتم باز دلیل نمیشه بچه‌شونو ول کنن تو خونه‌م هر کاری دوست داشت بکنه، به روی خودشونم نیارن که داره چه بلایی سر زندگی من میاره!


++ خوشحال نیستم :/ امیدوارم زود بیان و برن!

+ واقعا خودشون نمیدونن که خبر اومدنشون منو خوشحال نمیکنه؟!!

+ دم خونه‌مون بزنم ورود بچه‌ها ممنوع؟! :))

+ خودمم بچه‌دار شم، بچه‌م همینجوری سه نقطه میشه یعنی؟!!!! :/


این منم؟!

در ادامه پست ۴۲۹.... به نظر میاد که بالاخره کارامون داره درست میشه‌...

فک میکردم روزی که این انتظار تموم بشه یه پست مینویسم با عنوان "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند!" فک میکردم کلی ذوق کنم و بالا پایین بپرم! اما خیلی ریلکس گفتم عه اوکی داد؟ خب الهی شکر! حتی وقتی همسر گفت تا وقتی توی کارگاه مستقر نشدی کارو تموم شده ندون، باز هم نه ته دلم خالی شد و نه اشک تو چشمام اومد! 

این سوله متروکه رو قبلا هم دیده بودیم! تقریبا سه هفته پیش!! واقعا نمیدونم چرا اون زمان فکر کردیم که مناسب نیست و این همه وقت دور سر خودمون چرخیدیم! شاید فقط به این دلیل که من کنترل احساساتمو دست بگیرم!

رابرت کیوساکی یه چیزایی میگه در مورد هوش هیجانی... هوشی که اعتقاد داره به شدت مهمه تو کسب و کار... و کسی که زود ذوق میکنه و زود اشکش در میاد هوش هیجانیش پایینه. شاید همه این روزا رو گذروندیم تا من یه کوچولو مسلط‌تر بشم به خودم!

خلاصه که... هنوزم محتاجم به دعاهاتون... تا روزی که واقعا مستقر بشیم اونجا :)

۴۳۰. بیاین با هم یه تمرین جالب کنیم.

۵ ثانیه وقت دارید!

به دور و برتون نگاه کنید و هر چیزی که به رنگ قهوه‌ایه رو به ذهنتون بسپرید.

حالا زود چشماتونو ببندید و هر چیز سبز رنگی که دیدید رو نام ببرید! تقلب نکنیدا!


این مساله رو خیلی وقته میخوام براتون توضیح بدم! چیزی که دارن هاردی تو یکی از سمینارهاش جور دیگه‌ای گفته بود، حالا آنتونی رابینز توی کتاب "موفقیت نامحدود در ۲۰ روز" اینطوری بیانش کرده. اینکه ما تو زندگی همون چیزایی رو میبینیم که بهشون تمرکز داریم و دیدن بقیه چیزا رو از دست میدیم! توضیحی برای قانون جذب! که میگه به هر چی فکر کنی جذبش میکنی... در واقع جذبش نمیکنی، همیشه بوده، فقط تو تا حالا ندیده بودیش!

به چیزای خوب فکر کنیم :)


۴۲۹. فقط برام سواله که چرا واسه همه‌شون باید انتظار بکشیم؟!

همسر یه جایی رو پیدا کرده که متروکه‌س. در و پیکر نداره اما بزرگ و خوبه. فقط مونده نظر یه آدم مهم... که انتظار داشتیم همون دیشب توی مسجد شهرک ببینیمش... دیشب نیومده بود! به دلم موند واسه یکی از این مکانا انتظار نکشم! :)))

امیدوارم امشب بیاد و امیدوارم اوکی بده. 


۴۲۸.

در واقع من دلم میخواست از اونایی باشم که وقتی نگرانن، ناراحتن یا عصبی‌ان هیچی از گلوشون پایین نمیره! ولی متاسفانه دقیقا از اونایی هستم که وقتی نگرانن، ناراحتن یا عصبی‌ان همش دلشون میخواد یه چیزی بخورن. یه صدایی هم ته ذهنشون میگه گور بابای رژیم و چاقی! :/

همسر میگه یه روزی تو آینده برمیگردی و این روزا رو نگا میکنی و میبینی همه‌چی ساده‌تر از چیزی که فکر میکردی حل شده...

اون روزی که شروع کردیم میدونستیم قرار نیست آسون باشه... الانم قرار نیست جا بزنم... فقط گاهی خسته میشم... گاهی دلم سنگین میشه... گاهی...

۴۲۷.

کاش میدونستید هر چی بیشتر یه چیزی رو فیلتر و سانسور میکنید ما بیشتر کرممون میگیره که بریم ببینیم اون چی بوده! :/ بعدشم ما میمونیم و یه عالمه سوال که نمیدونیم جوابش چیه!!!! 


+ نگارنده به تازگی کتابی خوانده که از افشای نام آن معذور است! :))

۴۲۶. اینم نشد!

اونقدر دیگه "نشد" و "نمیشه" و "اونطور که فکر کرده بودیم نبود" و... شنیدم که دارم سِر میشم!! 

این نهمین باره! نهمین جایی که گفتن نمیتونید بخوایدش!!

نمیدونم حکمتش چیه... ولی ما هنوز داریم به تلاشمون ادامه میدیم. پرنده دلمون پر از شوق پروازه... مطمئنا تا موفقیت فاصله‌ای نیست....

۴۲۵. این بار هم باز خوشحال شدم!

همسر اومد خونه و گفت فلان شرکت کارشو تحویل داده و چندتا خونه که قبلا محل نیروهاشون بوده الان خالیه. یه شماره گرفته بود که زنگ بزنه و ببینه میتونه یکی از اون خونه‌ها رو اوکی کنه یا نه.

مسئول مورد نظر گفت همه اون خونه‌ها تحویل داده شدن به پرسنل بی‌خونه. (که خب خدا رو شکر. تو این شهر بی‌خونه بودن خیلی سخته) اما یه کارگاهی بوده که قبلا توش کابینت میساختن و اون الان متروکه‌س! برید دنبال اون.

و باز من خوشحال شدم! (شاید مشکل همین خوشحال شدن منه؟!! شاید باید حتی تو شادی هم صبورتر باشم!) ولی واااقعا این یکی مثل رویا بود. مثل همون موقعیت فوق‌العاده‌ای که قرار بود به جای همه اون شکستها اتفاق بیوفته!

ولی خب، مسئول مورد نظر گفته اون شرکت تمام ساختمونایی که برای کارش ساخته رو خراب میکنه بعد میره! :(

(خل نیستن، مرض هم ندارن! :/ تیرآهنا و مصالحشو میفروشن)

حالا قرار بود تا دوازده و نیم - یک خبر قطعی رو بهمون بده... یک و بیست و نه دقیقه‌س و من جرات ندارم به همسر زنگ بزنم که بازم بشنوم که نشد....


خدا جون! با ما به از این باش که با خلق جهانی! ^__*

۴۲۴. امیدوارم تهش یه اتفاق خوب بیوفته...

وقتی تصمیم گرفتیم کارو گسترش بدیم نمیتونستیم انتظار داشته باشیم که همچنان با اره مویی چوبا رو ببریم. و اره برقی رو هم نمیشد تو آپارتمان روشن کرد! اینطوری شد که شروع کردیم دنبال جاهایی گشتیم که بتونیم توش اره برقی روشن کنیم!
یکی از دوستای همسر گفت فلان ساختمونی که قبلا عکاسی بود الان مدتهاست تعطیله. کلی خوشحال شدم و گفتم چقدرم خووووب. چون اون ساختمون خیییلی به خونمون نزدیک بود. اما وقتی با مسئول مربوطه صحبت کردیم گفت یکی که خونه نداشته اومده وسایلاشو گذاشته اونجا، و تا وقتی خونه بهش بدن وسایلاش همونجا میمونه. و اوشون امتیازش خیلی پایینه. و حالا حالاها بهش خونه نمیدن!
به سرعت رفتیم سراغ گزینه بعدی. میوه فروشی‌ای که نزدیک خونه‌مون بود و با افتتاح هایپر مارکت، تعطیل شده بود. هایپر مارکت برای خیلی از مغازه دارا اتفاق بدی بود! و ما مطمئن بودیم که میوه‌فروشی و سوپر مارکت دیگه تو شهرک به صرفه نیست. بنابراین اون مغازه دیگه خواهان نداره. پس میتونه مال ما باشه ^__^. اما وقتی پیگیری کردیم گفتن میخوان جاش فست‌فود بزنن! :/ حالا مغازه ساندویچ‌فروشی شهرک ان ساله که تعطیله‌ها! میخوان اینو فست‌فودی کنن! :/
یه مغازه شیشه‌بری تو پایگاه هوایی بود که تو مزایده اول کسی نگرفته بودش. خوشحال و خندان رفتیم پیش مسئولش. ولی بهمون گفت که اون مغازه رو نمیشه تغییر کاربری داد :( اما یه کارگاه نجاری توی همون پایگاه هوایی بود که اونو هم تو مزایده اول کسی نگرفته بود. یه ذره جاش پرت بود. ولی چیز خوبی بود. نفر قبلی هنوز وسایلشو توی مغازه‌هه گذاشته بود‌. دستگاه‌های بزرگ نجاری و ام‌دی‌اف. بهمون گفت هر کس بخواد مغازه‌ای رو بگیره باید وسایل نفر قبلو هم بخره! :/ البته چرت گفت و چنین قانونی نبودا... ولی مساله این بود که به نیرو دریایی نمیدادن اونجا رو. باید حتما هوایی میبودی!
تو همون روزای دو دو تا چارتا بود که ناو آمریکایی اومد نزدیک ایران و گند زد به اوضاع! روزای خر تو خر و سختی رو گذروندیم. روزای خیلی بدی رو...
تو همون روزای سخت، یکی از همکارای همسر آدرس یه خیاطی رو داد و گفت این خانمه از شوهرش جدا شده و دیگه مغازه رو نمیخواد! ما هم تند و تیز رفتیم پیش مسئولش! و ایشون فرمودن که این خانمه تازه اجاره‌شو داده! دوباره با همکار همسر صحبت کردیم، همسر همکارش زنگ زد به همین خانمه و خانمه گفت تا اول مهر تو مغازه میمونم و بعدش شااااید برم‌. اونم نه به دلیل طلاق! (طلاقو از کجاشون آورده بودن؟! :/) به دلیل درس و دانشگاه!
دوباره برگشتیم پایگه هوایی. تو مزایده دوم هم کسی اون کارگاه نجاری رو نگرفته بود. یه دوست هوایی پیدا کردیم و گفتیم تو بیا این مغازه رو بگیر به جای ما. اونم اوکی داد. منم خوشحال و خندان برنامه این هفته رو راه اندازی کارگاه در نظر گرفتم. حالا اون دوست زنگ زده که مزایده سومی هم وجود داره و دو هفته دیگه‌س و تا قبل اون مزایده اینو همینجوری به کسی نمیدن :( و دوباره نقطه سر خط.
و زمانی که همینطور داره میگذره. و درایی که قبل باز شدن بسته میشن...

+ زمان برامون خیلی پر اهمیته... چون اتفاقاتی تو آینده باید بیوفته که خارج از کنترله و به شدت تو همه‌چی موثره...

۴۲۳. بیا و دستمونو بگیر!


شجاعت یعنی اینکه بپذیری قرار نیست همه‌چی اونطوری که تو میخوای پیش بره.

باور یعنی اینکه بدونی تهش همونی میشه که میخوای.

میدونم!

شجاعتم نیاز به تلاش‌ه! باورم ولی بیسته بیسته!

این روزا روزای سختی‌ان...

همسر میگه شاید خدا میخواد یه چیزی بهمون یاد بده... میدونم خدا میخواد منو مجبور کنه صبورتر باشم! ولی خدای خوبم! زمان با ارزشی که تو بهمون هدیه کردی داره بی‌خود و بیهوده میگذره. داره هدر میره. داره تلف میشه... و تو این دنیا، چی "تجدید ناپذیرتر" از زمان؟!

هر روز یه دری رو برامون باز میکنی، ولی وقتی به یه قدمیش میرسیم شیش قفله‌ش میکنی! واقعا اینجوری میخوای بهم درس صبوری بدی؟ با ناامید کردن امیدواری‌هام؟؟

ولی من نمیخوام ناامید بشم خدا!

گفتی از من حرکت از تو برکت... من حرکت کردم. الوعده وفا!!

وعده ما یک خرداد بود! داری بد قول میشی خدا جون! حواست هست؟؟ ^__*

باز کن این زنجیرا رو از دست و پاهام! بذار بپرم! بذار آسونتر باشه همه‌چی. این همه همه‌چیو با هم سخت کردی... صبور نبودم، قبول! ولی دیگه نوبت روز آسونی شده... بازم الوعده وفا! 

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan