در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

587.

شنبه، بیست و سوم مهر، برای ساعت دوازده فراخوان داده بودن...

قرار بود جمعه عصر بریم شیراز، یکشنبه صبح برگردیم. گفتم خوبه، تظاهراتو هم شرکت میکنم.

چون قبلا خونده بودم نباید تنهایی بریم، گفتم زنگ بزنیم به یکی از رفیقامون که با هم باشیم.

نزدیکای ظهر بهش زنگ زدیم، گوشیش خاموش بود. گفتیم پس دیر زنگیدیم، رفته بیرون از خونه و گوشی نبرده...

بابا گفت شیراز اکثرا شبا شلوغ میشه...

بعد از ظهر بهش زنگ زدیم، خاموش بود باز!

عصر زنگ زدیم، فرداش زنگ زدیم، پس فرداش زنگ زدیم!

من اصولا آدم نگرانی‌ام... اولین چیزی که به ذهنم میرسه معمولا بدترین احتماله... گفتم نکنه گرفتنش!:(

حمیدرضا از فاز منفی دادن بدش میاد... گفت بابا ملت صد تا خط دارن، اینو خاموش کرده، یکی دیگه رو روشن کرده! آ ببین آنلاینه!

بهش پیام داد: نکبت کجایی چند روزه؟ چرا گوشیت خاموشه؟ نگران شدیم.

سین نکرد... نه اون دفعه، نه دفعات بعدش که باز دیدیم آنلاینه!

به یکی از دوستای مشترکمون پیام دادم: بتی جون از رضا خبر داری؟ چند روزه استوری نمیذاره، گوشیشم خاموشه. نگرانشیم...

+ گرفتنش!:(



582. برای شما تعریف کنم بلکه این هیجان درونم بخوابه!!

جریان پست رو یادتونه؟

تا اونجا براتون گفتم که کارمند بازرسی پست بوشهر گفت نهایتش اینه که پنلشو میبندیم...
خب بعد چند روز حمیدرضا رفت بسته پست کرد و این آقا دوباره به ازای هر بسته دو هزار تومن گرفت!

به محض اینکه کد رهگیری به دستم رسید دوباره تو سامانه پست شکایت ثبت کردم و عکس پرینتی که متصدی پست پایگاه گرفته بود رو برای کارمند بازرسی پست بوشهر فرستادم. و گفتم دوباره پول گرفته.

گویا بازرسه زنگ زده بود به متصدیه، متصدیه هم شکش برده بود به حمیدرضا و زنگ زد به شماره فرستنده روی جعبه. به حمیدرضا گفت شما هی شکایت میکنید؟ حمیدرضا هم گفته بود آره! گفته بود واسه دو تومن شکایت کردی؟! گفته بود من شاید بخوام در ماه 100 تا بسته بفرستم. خب میشه 200 تومن! متصدیه گفته بود دیگه ازت بسته تحویل نمیگیرم! ببر تو شهر پست کن!

خب من در کسری از ثانیه این جمله رو برای آقای بازرس فرستادم و گفتم این میگه ازت بسته نمیگیرم. آقای بازرس زنگ زد و گفت غلط کرده وظیفه شه بگیره. شما هم بیا بازرسی شکایتتو کتبا ثبت کن.

ما هم فرداش رفتیم که شکایت ثبت کنیم که طبق معمول این مدت حمیدرضا فراخونده شد و مجبور شدیم برگردیم! (بوشهریا اگه کسی اینجاست، میدون ساعت همون میدون قدسه؟؟ و سازمان حج و زیاره دقیقا کجاست؟؟ یعنی اسمش تو نقشه چیه؟؟ یا اصن اگه میدونید پست مرکزی دقیقا کجاست ممنون میشم بهم بگین) دقیقا به خاطر ندونستن اسمای عامه نتونستیم زود خودمونو برسونیم...


خلاصه که من امروز دوباره رفتم بسته پست کنم! صدای قلبمو میشنیدم که چطور با هیجان میتپه!! اولش یه کم منو علاف کرد و نفراتی که بعد من اومده بودنو راه انداخت. بعد که بسته ها رو وزن کرد و وارد سیستم کرد گفت خانم فلانی، من دوباره این دو تومنو از شما میگیرم!! ولی جون خودت نرو باز شکایت کن برا دو تومن!

اولش سکوت کردم. ولی باز روی ناچیز بودن دو تومن تاکید کرد. بهش گفتم شما دو سال پیش یه کارتن دو هزار تومنی رو به ما فروختین ده هزار تومن!! گفتم به تعداد دفعاتی که پول اضافی بگیری من شکایت میکنم!

گفت این شکایتا به جایی نمیرسه که. من رفتم پست بوشهرو توجیه کردم!

اینجا من یه کم حس کردم ممکنه راست بگه! چون من دیگه پیگیری نکرده بودم که نتیجه چی شد. ولی گفتم اوکی بازرسی به من بگه حق با شماست، من دیگه شکایت نمیکنم. تا الان که همش گفتن حق با شما نیست.

گفت تو زنگ میزنی تهران. من بوشهرو قانع کردم. گفتم من تو سامانه شکایت ثبت میکنم ولی زنگ میزنم بازرسی بوشهر!

گفت خب از دفعه بعد میگم سیستمم قطعه و بسته تو نمیفرستم!  گفتم شما همین الان بگو سیستمم قطعه! گفت هیچ کاری نمیتونی بکنی وقتی سیستمم قطع باشه! گفتم شما بگو سیستمم قطعه بعد ببین من چیکار میتونم بکنم!! در ضمن من این جمله تونم حتما به بازرس پست میگم، همونطوری که وقتی به همسرم گفتی دیگه بسته نیار، بهشون گفتم!

توجهمو جلب کرد به قیمت روی برچسب و قیمت پرینت شده. خب قیمت پرینت شده بیشتر بود. گفت این مالیاته که از شما نمیگیرن از من میگیرن!(1) گفتم اولا که تو برگه پرینت شده ست و من دارم پرداخت میکنم! در ثانی (دستمو گذاشتم روی ردیف مالیات و گفتم) اینم مالیات!!

گفت این دو تومن نه منو گدا میکنه نه تو رو شاه! گفتم یه ضرب المثلی هست درمورد تخم مرغ، که اتفاقا الان قیمت تخم مرغ دو تومنه!!

تهشم کیفمو برداشتم و گفتم اگه همه مث من پیگیر بودن الان وضع مملکت این نبود!!!


تا از مرکز پست بیرون اومدم، زنگ زدم به کارمند بازرسی. اونقدددر بهش زنگ زدم که دیگه تا اسممو میگم میشناسه! گفت چرا نیومدی شکایت ثبت کنی؟ گفتم شوهرمو فرستادن ماموریت نشد که بیام. بعد تا اومدم بگم امروز چی شد، گفت وایسا بزنم اسپیکر رییسمون بشنوه چی میگی. خلاصه جربانو براش تعریف کردم. گفت هررر زمان که گفت سیستمم قطعه زنگ بزن به من. گفت به شدت پیگیر این شکایت هستن و گفت اصلا نگران هیچی نباشم! :)

البته تهشم باز گفت که نهایتا پنلشو قطع میکنیم!! ولی بازم دمشون گرم که رسیدگی میکنن!

البته خب منم واقعا کوتاه بیا نبودم خب.

خلاصه که اوففففف :)))


(1) من یه چیزی رو متوجه نمیشم! این مالیات مگه برای کسایی که درآمد دارن نیست؟؟؟ پس چرا همیشه مشتری پرداختش میکنه؟؟ یعنی الان من که تو سامانه مالیات ثبت نام کردم (به خاطر پنل پرداخت سایت و به خاطر دستگاه پوز) باید این مالیاتو از مشتری بگیرم؟؟؟ یا این مالیات بر درآمد منه؟؟؟

+ آیا اگه صدای متصدی پست رو ضبط کنم جرمه؟؟؟

581. که مثلا ثابت کنم یه دست هم میتونه صدا داشته باشه!

متصدی پست شهرک دریایی بوشهر، سالهاست داره بابت هر ارسال هزینه بیشتری میگیره و قیمت کارتنهاش هم دو تا سه برابر قیمت مصوب پست هستش...

و سالهاست هیچ کس بهش نگفته چرا!!!!

یعنی گفتنا... ولی مثلا گفته اگه کارتن ارزون میخوای برو پست شهر! یا این هزینه اضافی به خاطر این برچسبیه که داریم میچسبونیم!!!! (برچسب آدرس و اینا) و گویا قانع شدن همه!!!

یکی دو بار اول اعتراض کردم. همین جوابای پرت و پلا رو داد! گفتم من اولین بارم نیست دارم بسته پست میکنما! گفت به هر حال اینجا اینجوریه!

دیگه اعتراض نکردم، رفتم سامانه پست شکایت ثبت کردم! هر ارسال = یک شکایت!!!

هر بار هم از پست مرکزی بهم زنگ زدن و گفتن پیگیری میکنیم... و باز اوضاع همون بود... منم به ثبت شکایتام ادامه میدادم. هر چند هر بار یه فرد ثابت پیگیر بود که حتی شماره شو هم بهم داده بود که مستقیما به خودش زنگ بزنم. اما من شکایت ثبت میکردم که باقی بمونه شکایتام.

نمیدونم این آدم به چی و به کی وصل بود که پیگیریای مسئول پست بوشهر به جایی نمیرسید!

امروز که اون آقا باز بهم زنگ زد گفت اگه اصلاح نشه پنلشو میبندیم!

یه لحظه دو دل شدم...

ورود به شهرک نظامی برای عموم آزاد نیست. که این باعث میشه که ما هیچ "تحویل درب منزل"ی نداشته باشیم. نه از پست و تیپاکس، نه از دیجی کالا و...

و خب یه کم از مرکز شهر دوریم. و تو خیابون جلو در ورودی انگار همیشه مسابقه اتومبیل رانیه!!! تنددددد میرنااااا! :/

اگه پنل این آقا بسته بشه، من و خیلیای دیگه به دردسر میوفتیم!

اگه بسته نشه، یه تخم مرغ دزد دیگه فرصت پیدا میکنه شتر دزد بشه!

دو راهی سختیه!!

اما یه چیزی ته دلم میگه که اگه واقعا دلم میخواد تو کشوری زندگی کنم که صاحاب داشته باشه، نباید همچین جایی جا بزنم! بالاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد...

شاید اگه تو همه این سالایی که این آقا به شغل شریف دزدی مشغول بود، یه نفر پیدا شده بود که پیگیری کنه الان مشکل حل شده بود...

خب پس بذار این یه نفر من باشم!

تهش پنلشو میبندن دیگه!

مگه ته دنیا که تو شهرک باجه پست نداشتیم مردیم؟!!

580. #ذوقهای_زودگذر

هر بار یه تغییری تو صفحه اصلی سایت میدم، کلی ذوق میکنم و میگم وااای چه قشنگ شد!!! بعد دو روز دوباره میگم نه این به درد نمیخوره! :/
خلاصه که دوباره تغییرش دادم :))
دوست داشتید، ببینید: {کلیک}
چقدررررر دنگ و فنگ داره خدایی! هر بار میگم یه ذره دیگه بیشتر کار نداره تا به مرحله بهره برداری برسه. بعد میبینم بازم یه عاااالمه گره افتاده تو کار!
مثلا قسمت تماس با ما... کار نمیکرد قبلا. دهن هاستمو سرویس کردم تا درست شد... الان دوباره کار نمیکنه :/
یا مثلا دو تا محصول تستی گذاشتم که کارایی سایتو امتحان کنم، موقع تسویه حساب ارور میده برا آدرس... حالا هر آدرسی که زده باشی! هر شهری.
دیگه اینکه برای فعال کردن پیامک سایت نیاز به یه نشان اعتباری دارم... فعلا که جز زرین پال چیز دیگه ای ندارم. ببینم زرین پال این نشانو بهم میده یا نه :/
یه پلاگینم خواستم نصب کنم که باز ارور داد. تیکت زدم گفتن برو تو هاست آپلودش کن بعد نصب کن... منم گفتم نمنه؟!!! :)))) کلا به زور از کارای سایت سر در میارم. ولی با هاست کلا غریبه ام! اصلا حالیم نیست چی به چیه!!!


+ فیلوود که میرفتیم واسه آموزش نجاری... داداش رییسه همش پای لپتاپ بود. حمیدرضا میگفت این دقیقا چیکار داره میکنه؟!!! حالا تقریبا میفهمم چیکار میکرده!!!!
اولا که باید تو سایت مالیات ثبت نام کنی که کم دنگ و فنگ نداره.
اگه بخوای شرکت ثبت کنی اونم کلی دوندگی داره.
بخوای برند ثبت کنی باز کلی دوندگی داره.
بخوای لوگو ثبت کنی بازم...
بخوای پروانه کسب بگیری ...
بخوای ای-نماد بگیری...
بخوای پیامک سایتتو فعال کنی...
بخوای درگاه پرداخت بگیری...
و احتمالا یه عالمه کار دیگه که من هنوز باهاشون آشنا نشدم.
تازه اینا همه شونم اعتباری هستن و هی باس تمدید شن!

579. چقد غر زدم اینجا!!!

من اخبار گوش نمیکنم. این باعث میشه از یه عالمه از تلخیا و حال بد دور بمونم. شاید به نظر بیاد شبیه همون کبکی هستم که سرشو کرده زیر برف! :))) ولی خب وقتی روی برف همه چی خاکستری و سیاهه بیا سرمونو ببریم زیر برف اصن!

میگفتم... من اخبار گوش نمیکنم. و خب تقریبا داشت یادم میرفت که قراره طرح کثیفی به اسم صیانت از حقوق کاربر (شما بخون صیانت از آبروی فلان!!!) اجرا بشه. واسه خودم فک میکردم بالاخره مسئولین خون به مغزشون رسیده و تصمیم گرفتن پاشونو از گلوی ملت بردارن... ولی خب زهی خیال باطل!! چند روز پیش دوست حمیدرضا گفت که این طرح داره رای میاره... چرا رای نیاره آخه؟؟ یک به یک رای دهنده ها همون آدمای کثیفی هستن که میترسن از کنار رفتن ماسکشون و...

بگذریم... میگفتم!

تا چند روز پیش که داشتیم آماده میشدیم دوباره تولیدمونو استارت بزنیم، با دیدن تغییر قیمتا کرک و پرمون ریخت. با خودم گفتم چی میشد تو یه کشوری زندگی میکردیم که این همه افزایش قیمتای سرسام آور رو نمیدیدیم؟ چی میشد حداقل قیمتا برای یکی دو سال ثابت بودن و بعدشم نهایتا یه کوچولو تغییر میکردن؟

اما حالا میگم چی میشد تو کشوری زندگی میکردیم که یه ذره برای حقوق انسانی مردمش ارزش قائل میشد؟ چی میشد این همه دزد رو مسئول ریز و درشت مملکت نکرده بودیم؟؟؟ چی میشد که چهل سال پیش...

بگذریم اصلا... میگفتم!

وقتی شنیدم تیر اون طرح لعنتی داره با سرعت به سمت بادکنک آرزوهامون میاد، دوباره دست به دامن سایت شدم!! بعد میدونی؟ حتی مطمئن نیستم همین سایت هم با این وضع نت ملی بتونه درست کار کنه! ... اما مساله دیگه تغییرات قیمت پلاگینا و دوره ها و... ست. یه پلاگینی رو تو شهریور یادداشت کرده بودم که بگیرم. قیمتش 44 تومن بود. امروز خریدمش 160 تومن! هر چند که این تغییر قیمتا تو ابزارا خیلی پر رنگتره! مثلا یه ورق پلای وود (یه نوع چوب) دقیقا قبل شروع قرنطینه دو سال پیش 300 تومن بود. امروز یه میلیون و 500 تومنه! #دستاوردهای_انقلاب_اسلامی!

خلاصه که... امیدوارم خدا رحم کنه به مردم ایران... اگه هنوز داره نگامون میکنه!


+ چقد من برام مهم نبود که رفتیم جام جهانی! و چقد برای همه عجیب بود که برام مهم نیست!

خب الان این جام جهانی رفتن چه دردی رو دوا میکنه؟؟؟ تورم رو صفر میکنه؟ اینترنتو نگه میداره؟

تنها کارش اینه که بازم مردمو خواب کنه تا آقایون با خیال راحت بقیه خونمون رو هم تو شیشه کنن!!


+ به حمیدرضا گفتم من روز خواستگاری بهت نگفتم بچه نمیخوام... الانم دبه نمیکنم. ولی تمام تصمیمش با تو. من نمیتونم به خودم اجازه بدم یه آدم دیگه رو هم به این مملکت خراب اضافه کنم... نمیتونم همچین ظلمی بکنم... و میدونم یه روزی اون بچه ازمون میپرسه که مگه ندیدین؟ مگه نشنیدین؟ ...


578. وقتی خودت برای خودت حقوق در نظر میگیری و باید حواست هم باشه که عادلانه حساب کنی!

بهتون گفته بودم دارم یه دوره کسب و کار میبینم : {کلیک}

یه چیز جالبی که مدرس این دوره گفت، این بود که اگه داری توی کسب و کار خودت یه کاری انجام میدی، پس باید بابت اون کارت حقوق بگیری. این حقوق جدا از سودی هستش که باید کسب کنی...

یعنی اگه یه کسب و کاری رو راه اندازی کردی و همه کارا رو بقیه دارن انجام میدن، تو فقط سود خودت رو برمیداری. اما اگه داری کار میکنی، باید حقوق هم بگیری.

تو همه این مدت ما اصلا به این موضوع توجه نکرده بودیم... همیشه هم از این نگران بودیم که اگه بخوایم افراد جدیدی رو استخدام کنیم هزینه ها افزایش پیدا میکنه، پس بهتره خودمون بیشتر کارا رو انجام بدیم! مجانی :/

بعد از دیدن اون بخش از آموزش تصمیم گرفتیم مزد کارای خودمون رو هم حساب کنیم.

امروز که بعد از اون استپ طولانی بالاخره چند تا محصول اومد خونه، تو حساب و کتابا، اسم خودمون دو تا رو هم نوشتم و برای کارایی که انجام داده بودیم دستمزد تعیین کردم. حس خوبی بود. :)


+ بعد چند ماه رفتیم یه کم مواد مصرفی مثل سمباده و رزین بخریم، با دیدن قیمتا واااقعا کرک و پرمون ریخت :/

تا جایی که یادمه رییس جمهورای قبلی چهار سال اولو استراحت میدادن، از چهار سال دوم شروع میکردن به گرون کردن همه چی...

و تا جایی که یادمه بعضیا میگفتن بذا این بیاد بعد ببین شرایط اقتصادی رو! دیدیم :)

576. تا اکتشافات بعدی خداحااافظ

1. طبق معمول این یکی دو سال، من باز دارم دوره آموزشی میبینم :)))) (هی ما این پول بسته زبونو میریزیم تو جیب این اساتید کسب و کار! که خب از حق نگذریم... نوش جونشون!)

دوره قبلی ای که خریده بودم یه کوچ داشتم که هر هفته بهم زنگ میزد و پیشرفت کارمو بررسی میکرد. این دوره هه همچین آپشنی نداره. پرسیدم مرکز شما خدمات کوچینگ ارائه میده؟ گفت بله، اگه با رییس بخوای ساعتی ده میلیونه. و همینطور قیمتای مختلف داریم تا آخرین نفرات که ساعتی پونصد تومن میگیرن... !

الان که فکرشو میکنم میبینم دارم به شغل کوچینگ علاقمند میشم! :))) یعنی برگردم دبستان بهم بگن میخوای چیکاره بشی میگم کوچ! :))))

البته جدا از بحث شوخی و درآمدش و اینا... واقعا از کمک کردن به بیزینس آدما و تحلیل شرایط و اهداف کسب و کارشون خوشم میاد. و خب چرا از انجام کاری که دوسش دارم پول در نیارم؟ :))

مساله ای که این وسط مطرحه اینه که مدرس جدیدم (مسیح جوادی) تاکید زیادی داره به تمرکز روی یک کار. که البته یاد گرفتن کوچینگ تناقض زیادی به مسائلی که باید برای کسب و کار خودمون یاد بگیرم نداره... بنابراین دارم بهش فکر میکنم :)


2. چند وقتیه حضور مگس (یا به قول شیرازیا، پشه) تو خونه مون پررنگ شده!!! (اینا مگه میوه تابستون نبودن؟!!! تو این سوز سرما چه غلطی میکنن؟!!  :)))

حالا جمله تاریخی حمیدرضا بعد از کشتن یه مگس:

پشه ها هم دنیای عجیبی دارنااا... فک کن همینطوری یه گوشه ای نشستی یهو گومب... و همه چی تموم میشه! :)))))


3. آقا اینجا بارون شد، بعد 24 ساعت برق رفت! :/

یعنی اینجا برق میره از زندگی ساقط میشیما!! اولا که بخاریامون برقیه (چون گازکشی نشده بوشهر... یا در واقع شهرک ما. خود بوشهرو نمیدونم گاز داره یا نه). خلاصه که یخ زدیم. بعد نت گوشی هم پر. بعد اینکه آب تانکر بالایی خالی شد و برای پر کردنش پمپ لازم بود. (چون حتی سیستم لوله کشی آب هم نداریم! همین آب تانکر هم آشامیدنی نیست البته :) ) . دیدم واااقعا هیییچ کاری نمیتونم بکنم که سرم گرم بشه!! فقط تا میتونستم لباس پوشیدم و رفتم زیر سه چارتا پتو و به سقف خیره شدم! :)))

حدودای ده صبح برق رفت.بعد هر چی داشتیم به سمت شب میرفتیم هی هوا سردتر و تاریکتر میشد. دیگه گفتیم پاشیم بریم تو شهر بچرخیم تا برگردیم برق اومده... نیومد ولی. ما موندیم و گوشیای بی شارژ حمیدرضا و گوشی کم شارژ من... هیچی دیگه، نشستم به شمع بازی! :)))) یه شمع کوچولو داشتم که تو یه شیشه شبیه تنگ ماهی بود. نورش کم بود. بعد دیگه من کشف کردم اگه پارافین اون شمعو که آب شده بود بریزی رو مقوا و مقواعه رو فرو کنی تو شیشه شمع و آتیشش بزنی هم نورش بیشتر میشه هم گرما تولید میکنه! فقط یه کم خونه رو بوی کاغذ سوخته برمیداره که خب مهم نیست واقعا! :))



+ اگه علاقمند به طراحی سایت هستید، این سایت آموزشای کامل و رایگانی تو این زمینه داره که میتونید استفاده کنید :) {کلیک}

574. وی خودشم از چیزی که عذابش میده در عجبه!!!!

مساله اینجاست که من علاقه ای به بچه ها ندارم! و فهمیدن این موضوع راحت ترین چیز ممکنه! چون من اصولا فیلم بازی نمیکنم و درون و بیرونم معمولا یکیه... و حتی اینو به زبون هم آوردم... که بچه ها برام جذابیتی ندارن و علاقه ای ندارم بچه دار بشم و حوصله بچه ها رو ندارم... حداقل فعلا.

بچه ش خیییلی چسبه! همش دور و بر من میپلکه. همش سعی میکنه باهام حرف بزنه یا اصرااااار میکنه باهام بازی کنه. 4 سالشه و دختره. به بچه ها علاقه ندارم... اما از بچه پر روها واقعا بدم میاد. بچه پر رو عه. آویزونه! میریم پیاده روی با مامانش همش میخواد دست منو بگیره. میریم خونه شون یا میان خونمون به من لم میده!!! میره در یخچالمو باز میکنه. میره تو اتاقا سرک میکشه. وسایلمو برمیداره و قشنگ معلومه قصدش خراب کردنه!!!

گفتم آدم فیلم بازی کردن نیستم. وقتی حرف میزنه معمولا محل نمیدم. وقتی بهم میچسبه سعی میکنم فاصله بگیرم. وقتی میخواد دستمو بگیره بهانه میارم!!!! نمیدونم چرا مامانش نمیفهمه! اما برای من اونقدر عذاب آور شده که خودمم تعجب میکنم! حس زنی رو دارم که یه مرد غریبه میخواد دستمالیش کنه!!!!! واقعا وقتی بهم لم میده یا دستش بهم میخوره اذیت میشم!! یه بچه چهار ساله ستا... اما قشنگ روح و روان منو به هم ریخته! اونقدر تحملش برام سخت شده که برنامه پیاده روی رو میخوام کنسل کنم. و حتی سعی کنم کمتر ببینمشون. با اینکه خودشون دوستای خوبین... 

بارها به این فکر کردم که اگه من جای دوستم بودم چیکار میکردم؟!!

اگه بچم سر سفره بره بچسبه به یکی دیگه و مزاحم غذا خوردنش بشه، میشستم سر جام و با خیال راحت غذامو میخوردم؟!

اگه بیرون بچم آویزون یه نفر دیگه بشه و آرامششو سلب کنه، سکوت میکردم؟؟

اگه بچم بره لم بده به کسی که از بچه ها خوشش نمیاد و حتی اینو به زبون هم آورده و حتی معذب بودن خودشو هم نشون بده، میذارم بچم به کارش ادامه بده و لبخند میزنم؟؟

اگه بچم بره در یخچال یکیو باز کنه و بگه فلان چیزو بهم بده، هیچی بهش نمیگم؟!!

یا اگه یه وسیله ای رو بخواد خراب کنه و صدای صاحب خونه هم در بیاد که "خاله اینطوری خرابش میکنیا"، میرم اون وسیله رو از بچم میگیرم یا با لبخند به صاحبخونه میگم "دیگه قید اینو بزن"؟؟؟؟

اینا رو یادتون بمونه، روزی که بچه دار شدم بهم یادآوری کنید لطفا! :))


+ نمیدونم نتیجه فشار این روزاست، یا کلا وسواس لمس شدن داشتم و نمیدونستم، یا چی... ولی وقتی یادم میاد که اون بچه بهم لم داده بود میخوام کهیر بزنم!!! :/


++ دختر عموم بچه که بود، بچه پر رو بود! دوسش نداشتیم!!! بزرگ که شده بود به باباش گفته بود منو جوری بار آوردین تو بچگی که هیشکی ازم خوشش نمیومد. با خواهرم این کارو نکنین...

بچه هاتونو منفور نکنین واقعا!


+++ مامان یکی دیگه از دوستام نصیحت جالبی بهش کرد. هر چند اون دوستم هیچ وقت بهش عمل نکرد. اما امیدوارم من عمل کنم!

گفت بچتو تو خونه کاملا آزاد نذار... شاید اگه یکی از لیواناتو بشکنه ناراحت نشی. ولی عادت میشه براش و میره خونه یکی دیگه لیوانشونو میشکنه. اونا ناراحت میشن...

من ادعا نمیکنم که خیلی تمیز و مرتبم. اما واقعا وسایلمو مرتب و تمیز نگه میدارم. حتی اگه اون وسیله یه دفتر چرک نویس باشه! بازم تمیز و مرتبه. بعد باید بشینم نگا کنم که چطور بچه های مردم زندگیمو کثیف و خراب میکنن و به هر چیزی دست میزنن! :/ شاید یه کم وسواس باشه... اما به هر حال چیزیه که معلومه و حس میشه تو خونه م. کسی که وقتی یه کتاب بهش قرض دادم گفت "وااای چه نو نگه داشتی!" چرا فکر نمیکنه که وقتی بچه ش روی پاف هام بپر بپر میکنه خوشم نمیاد و نمیخوام قید وسایلمو بزنم؟!!!!

(یاد اون چالشه افتادم که عکس میزمونو پست کردیم. بعد همه کامنتایی که برا من نوشتین این بود که "چرا پلاستیک لپ تاپتو نکندی؟!" :)))) )

573. آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟

قرار بود آخر هفته کارگاهو تمیز کنیم و وسایلا رو انتقال بدیم کارگاه و... ولی چون یه سری وسیله از قبل اونجا بود و تخلیه‌ش نکردن، گفتیم خب این دو روزو بریم شیراز.
چهارشنبه عصر حرکت کردیم و شب رسیدیم. قبلا گفته بودم که خونواده من چقدر عجولن و روی زود انجام دادن کارا حساسن و اینا. از اولش که همش میگفتن چرا زود راه نیوفتادن و خوردین به ترافیک عصر چهارشنبه و باید یک حرکت میکردین و فلان! هر چی میگفتم بابا، حمیدرضا که دو و خورده‌ای تازه میاد خونه! بعدم یهویی تصمیم گرفتیم بیایم، من هیچی وسیله جمع نکرده بودم. باید یه کم هم خونه رو مرتب میکردم، چند بار هم مجبور شدیم برگردیم چون یه چیزایی جا گذاشته بودیم و... هی میگفتن نه شما باید زود میومدین!
بعد گیر دادن به اینکه چرا میخواین جمعه برگردین! جمعه عصر دوباره ترافیکه و... گفتم خب فقط پنجشنبه رو مرخصی داریم و شنبه هم کار داریم و نمیشه بمونیم. دیگه بابام گیییر داد که پس باید ظهر زود ناهار بخورین و برین! اینقدر گفت اینقدر گفت اینقدر گفت که واقعا کلافه شده بودم! اصرار هم میکرد که جمعه ظهر حتما باید خونه خودمون ناهار بخورین که خودم زود راهی‌تون کنم و اگه برین خونه بابای حمیدرضا ناهار بخورین دیر میرین!
خب ترجیح ما این بود که خونه حمیدرضا اینا ناهار بخوریم و از اول ازدواجمونم سعی کردیم این چیزا رو مدیریت کنیم که افسار زندگی از دستمون خارج نشه. بنابراین با وجود اصرارای زیااااد بابا، گفتیم ناهارو اون طرف هستیم و نمیتونیم برنامه‌مونو عوض کنیم.
پنجشنبه شب خیلی زود خوابم گرفت و رفتم تو رختخواب. هنوز بیدار بودم که شنیدم بابا داره میگه عه فردا بارونیه. با اینکه مامان بهش گفته بود من خوابم اما بازم چند بار صدام کرد و هی بلند بلند گفت فردا بارونیه و اینا. من که اصلا حوصله بحث جدید نداشتم خودمو به خواب زدم! 🤦🏻‍♀️
صبحش تا بیدار شدم، قصه دوباره شروع شد! که ای وااای امروز بارونیه و خطریه و فلان. لینک هواشناسی رو هم فرستاده بود که تو گروه خانواده که مثلا حمیدرضا که خونه خودشون بود هم ببینه. بعد دوباره هی به من میگفت اصلا ناهارتونو ببرید توی راه بخورید...
مساله اینجاست که حتی درست‌ترین حرفا هم وقتی زیاد تکرار میشن آدم دربرابرشون جبهه میگیره، اما متاسفانه بابا به شدت عادت داره اینجوری دیگرانو مجبور کنه کاری کنن که خودش میخواد. معمولا هم ناموفقه‌ها. چون قبل از اینکه طرف مقابلش فرصت کنه به حرفاش فکر کنه، اونقددددر تکرارش میکنه که طرف جبهه میگیره دیگه!
خلاصه حدودای ده و نیم یازده که حمیدرضا اومد دنبال من دوباره حرفای بابا شروع شد که بارونه و فلانه و زود حرکت کنید.
ساعت یک حرکت کردیم. ساعت یک و ده دقیقه بارون شروع شد. از اولشم من همش تو دلم ترس بود و همش میگفتم کاش صبح رفته بودیم!
ساعت دو روبه‌روی پلیسراه شیراز کازرون ماشین جلویی یهو خیییلی سرعتشو کم کرد که از دست‌انداز رد شه. سرعت ما هنوز زیاد بود. کنارش اندازه یه ماشین جا بود، و کنار اون جای خالی، یه تریلی... حمیدرضا میخواست ماشینو هدایت کنه به اون جای خالی... اما چون زمین لغزنده بود کنترل ماشین از دستش در رفت و لحظه آخر من فقط دیدم داریم میریم سمت تریلی و چشمامو بستم و بوممممممم...
یه لحظه واااقعا حس کردم همه چی تموم شد. شانس آوردیم که سرعت همه ماشینا به خاطر نزدیک شدن به پلیسراه و دست‌اندازاش کم بود. شانس آوردیم که رفتیم توی لاستیک تریلیه، مثلا اگه میرفتیم سمت فاصله خالی بین چرخاش، احتمالا شما حتی نمیفهمیدین که چرا گندم دیگه پست نمیذاره و هیچ جای دیگه هم نمیشه پیداش کرد!! و شانس آوردیم که کمربندامونو بسته بودیم...
تریلیه که رفت. سپر هم جوری خم شده بود که میگرفت به لاستیک.
به سختی ماشینو آوردیم کنار جاده. یه پلیسه سی ثانیه بعد تصادف اومد. دو سه تا پسر هم چند لحظه بعدش اومدن و گفتن وقتی کنترل ماشین از دستت خارج شد و از جلو با تریلی تصادف کردی، از پشت هم زدی به ماشین ما. بعد اومدن وضعیت سپرو دیدن، شروع کردن به کمک کردن و بررسی ماشین و...
من تو ماشین بودم. بیمه بدنه رو بررسی کردم دیدم لازمه گواهینامه و مدارک راننده تریلی رو هم داشته باشیم و اینکه پلیس هم کروکی بکشه و گزارش بده. سعی کردم اینو به حمیدرضا بگم. اما خب هوای بارونی، اعصاب داغون، وضعیت سپر و... فقط دیدم پلیسه داره میگه حالا که تریلی رفته به کارشناس بیمه بگو زدم به گارد ریل. باز من سعی کردم بگم که حتی اگه به گارد ریل هم زده باشیم باید گزارش پلیسو داشته باشیم. اما خب واقعا تو اون شرایط ممکن نبود... حالا تو همین گیر و دار بابا زنگ زده میگه حرکت کردین؟ گفتم آره. میگه نه صدای حرکت ماشین که نمیاد! گفتم داریم راه میوفتیم!:/
پلیسه و پسرا که رفتن، حدود ساعت دو و نیم، که بارون هم قطع شده بود دیگه، حمیدرضا اومد تو ماشین که زنگ بزنه به کارشناس بیمه. بهش گفتم باید پلیسه گزارش بده. چون کارشناس بیمه هم همینو گفت، راه افتادیم بریم پلیسه رو پیدا کنیم. نبودش! رفتیم سمت ساختمون پلیسراه. افسر نگهبانه گفت که چند کیلومتر جلوتر تصادف شده و این پلیسه رفته.
طولانی شد، نه؟
امیدوارم خسته نشده باشین 🙈
خلاصه که یه شماره از اون آقای پلیس بهمون داد که هرررر چی زنگ میزدیم صدای ضبط شده اون خانمه میگفت شماره اشتباهه. خیلی طول کشید که نگهبان اونجا بپذیره که شمارهه واقعا اشتباهه و یه شماره دیگه بهمون بده!!
زنگ زدیم به پلیسه. میگفت من نمیتونم الکی بنویسم خوردی به گاردریل! دوباره زنگ زدیم به کارشناس بیمه و گفتیم ببین، ما زدیم به یه تریلی و تریلیه رفت و واقعا نمیدونستیم باید پلاکشو برداریم. بنابراین نمیتونیم پیداش کنیم. کارشناسه گفت مشکلی نیست. پلیس همینو بنویسه. دوباره زنگ زدیم به پلیسه. گفت من اصلا ندیدم زده باشین به تریلی! شاید زدین به یه چیز دیگه!! حالا همونجا بودااااا میگفت ندیدم! اون همه آدم اونجا بودن، یه تصادف دیگه قبل ما اتفاق افتاده بود و کلی آدم اونجا جمع بود، میتونست بپرسه. اما زیر بار نرفت و گفت به هیچ وجه من گزارش نمینویسم!
نگهبان پلیسراه گفت رییسشون ساعت چهار میاد و اون موقع میتونیم باهاش صحبت کنیم. ساعت ده دقیقه به سه بود!
تا ساعت چهار تو ماشین نشستیم... بارون قطع شده بود،  تو سکوت منتظر بودیم زمان بگذره. میدونید دیگه، مردا اینجور وقتا اصلا دوست ندارن حرف بزنن... در واقع دوست ندارن با زنا حرف بزنن، با مردای دیگه حرف میزنن آخه!! به هر حال من سکوت کردم که شرایطو براش سخت‌تر نکنم.
ساعت چهار رییس پلیسراه گفت زنگ بزنین 110 و اونا مشکلتونو حل میکنن. رفتیم نزدیکترین پاسگاه و گزارشو نوشتن و گفتن یه ساعت دیگه بیا تا رییس مهرش کنه! ساعت چهار و ربع بود!!
حدودای ساعت پنج مامان زنگ زد. گفتم یه ساعت دیگه داریم تو بوشهر!
ساعت پنج و ربع رفتیم پاسگاه. رییسشون گفت واسه چی پلیسراه شما رو فرستاده اینجا؟ اصلا این مساله به ما مربوط نمیشه و فلان!! دیگه حمیدرضا راضیش کرد مهرو بزنه و ما رو خلاص کنه!!
ساعت پنج و نیم راه افتادیم. اصولا باید هشت و نیم میرسیدیم.  ولی سپر گیر میکرد به لاستیک.  مجبور شدیم یواش یواش بریم. 
حدودای شیش اس‌ام‌اس دادم به بابام گفتم رسیدیم که دیگه زنگ نزنن. اما انگار ندیده بودن چون مامانم زنگ زد. صدای ماشینو شنید و گفت هنوز نرسیدین؟ گفتم رسیدیم، اومدیم تو شهر خرید کنیم!! بعد دیدم مامان شروع کرد تعریف کردن از اتفاقات عصر جمعه‌ش. ما هم هی داشتیم به کوه‌ها نزدیک میدیم، گفتم الانه که آنتن بپره و دوباره داستان بشه! دیگه زود وسط تعریفاش خدافظی کردم!:/
ساعت 10 بالاخره رسیدیم.  در حالیکه از ساعت دو و نیم دیگه یه قطره بارونم نیومده بود!! و حتی قبلا هم بارها تو هوای بارونی تو جاده بودیم و مشکلی پیش نیومده بود.
ما این ماجرا رو گذاشتیم پای قدرت کلمات... تاثیر تلقین و افکار منفی!
هر چند کلا زندگی ما پر از شرایط سخته... اما بیاین قبول کنیم که حتی روشن‌فکرترین آدما هم نمیتونن تو این ماجرا کسیو مقصر ندونن!
این ماجرا به خیر گذشت. اما ما باید بشینیم جدی به این فکر کنیم که حالا که به خونواده‌هامون نزدیک شدیم چطور شرایطو مدیریت کنیم که نذاریم کسی تو زندگیمون دخالت کنه یا به جامون تصمیم بگیره....

572. انگار آدما عادت کردن به شنیدن بدبختیای همدیگه! :/

حمیدرضا یه اخلاقی داره که تو هر وضعیت تخم مرغی ای هم که باشه، ازش بپرسی اوضاع چطوره؟ میگه همه چی خوبه!

خب من همیشه این اخلاقشو دوست داشتم و سعی کردم یاد بگیرم ازش. و خب خیلی خیلی هم موثر بوده تو صبورتر شدن. تحمل اوضاع راحت تر میشه. انگار ناخودآگاهت باور میکنه که اوضاع اونقدرام بد نیست...

اما خب مساله اینه که خونواده من مدلشون صبور بودنای این شکلی نیست... یعنی میدونی، ما همیشه آدمای پر سرعتی بودیم. همیشه هم از آدمایی که یواش یواش حرف میزدن یا یواش یواش یه کاریو انجام میدادن حرصمون میگرفت. از اونا بودیم که وقتی میرن خرید از همون مغازه اولی خریدشونو میکنن و وقت تلف نمیکنن!! ولی یکی دو باری که خرید کردنای حمیدرضا رو میدیدن میخندیدن و میگفتن چه حوصله داره! یا مثلا خونواده ش که برا بیرون رفتن دیر حاضر میشدن تو نظر خونواده من آدمای یواش و حوصله داری بودن...

اون روزایی که کارای فرستادن چوبامون گره خورده بود تو هم، یا اون روزایی که ته دنیا گیر افتاده بودیم، یا روزایی که درگیر بازسازی خونه بودیم، یا الان که کارگاه رو بعد دو ماه دوندگی گرفتیم اما هنوز کلیدشو بهمون ندادن... هیچ کدومش از سر یواش و پر حوصله بودن نبود که پیش نمیرفت. اتفاقا با همه جونمون تلاش میکردیم و نمیشد. و اوووونقدر بعضی روزا این قضایا فرسایشی میشد که حد نداشت. و خب دوری و دست تنهایی هم همه چیو سخت تر میکرد.

بعد تو این شرایط، وقتی مامانم یا بابام از اوضاع میپرسیدن و من سعی میکردم مث حمیدرضا بگم خوبه همه چی، نق نزنم، منفی نباشم، خودم و اونا رو اذیت نکنم، بعد ازشون میشنوم که تو هم شدی یه آدم بی خیال،... واقعا ناراحتم میکنن! و واقعا تحمل شرایطو برام سخت تر میکنن!

مگه میشه یکی چند ماه زندگیش رو هوا باشه و عین خیالش نباشه؟!!

نمیدونم... تازگیا از هر حرفی میرنجم! لوس شدم شاید...

571. این داستان: دندون پزشک بیشعور

شنیدین قدیمیا میگن از بس رفتیم دکتر، دکتر شدیم؟!

این قضیه برا من درمورد دندون پزشکی صدق میکنه! حالا نه اینکه دکتر شده باشماااا... ولی دکتر شناس شدم یه جورایی!!

یادتونه که دو سال پیش برا یه دوره هفت هشت ماهه اومدیم بوشهر؟ اون موقع من سراغ دندون پزشک خوب گرفتم و یه کلینیکو بهمون معرفی کردن و اولین دندونی که اونجا درست کردم فهمیدم که اینا دندون پزشک نیستن! :/

بعد گفتم خب میرم شیراز سراغ همون دندون پزشکی که بعد شونصد نفر دندون پزشک ناشی(!) بالاخره تونست رضایت منو جلب کنه! :))) که خب از بخت بلند من کرونا شد و اون خانم دکتر هم مطب نداشت و اون اولا هم کی جرات میکرد بره درمونگاه؟!!

(البته الان یادم افتاد که اتفاقا چقد همون موقع سر هوپ اینا شلوغ بود و هوپ هی حرص میخورد که الان چه وقت دندون پزشکی اومدنه؟!! :/ )

خلاصه که تو همون گیر و ویر یکی از دوستای دبیرستانم مطب زد. خیلی وقت بود هر بار میدید من میرم دندون پزشکی به شوخی میگفت بیا پیش من بذا پولش بره تو جیب من... اما دروغ چرا؟ جرات نمیکردم!! یعنی اونقدر زیر دست دندون پزشکای مختلف رفته بودم و دندونمو داغون کرده بودن که ترجیح میدادم دو دستی بچسبم به همون خانم دکتر جانم!!

اما خب طی یه حرکت بازار گرمی، رفیقم پیامای مشتریای راضیشو استوری کرد! پشتشم یه استوری گذاشت که یه خانمی بهم گفته تو چرا به فلان درمونگاه به دیده تحقیر نگریستی و من که میرم اونجا راضیم و اینا. بعد که اسم دکترشو پرسیده معلوم شده خانمه بیمار شوهر همین دوستم بوده! خلاصه که اعتمادم جلب شد و دست حمیدرضا رو گرفتم بردم مطب تازه تاسیس رفیق جان! که تازه شم با بیمه ما قرداد نداشت! و خودمونو در معرض هزینه های کمر شکن دندون پزشکی قرار دادیم!

خلاصه که دوستم و شوهرش دچار "سندروم کار برای آشنا" شدن! و دندون من و شوهرمو به فنا دادن! :)))) تا چند مدت بعدش هر از گاهی بهش میگفتم دندونم درد داره و اینا و اون میگفت امکان نداره و اوضاع اوکی بود و اینا! منم دیگه مزاحمش نشدم... گفتم در هر صورت درست نیست هی بهش بگم دندونی که برام کار کردی مشکل داره و فلان...


آقا ما برگشتیم ته دنیا با همون اوضاع دندون... که اگه کرونا هم نبود من هفتاد سال سیاه اونجا نمیرفتم دندون پزشکی! :))))

هر بارم برگشتیم شیراز هم کلی کار داشتیم، هم هنوز کرونا بود و هم اینکه دندونه دردش بگیر نگیر داشت... وقتایی که شیراز بودیم خوب بود!

بوشهر که اومدیم یکی از رفیقای حمیدرضا یه دکتری رو معرفی کرد که میگفت کارش خوبه اما درصدی که به خاطر بیمه کم میکنه نمیدونم چجوریه که تقریبا هزینه ش سه برابر جاهای دیگه میشه! گفتیم حالا خوب کار کنه، عیب نداره! :/

یه کم که کارامون کمتر شد، رفتیم سراغش. رفته بود مسافرت. رفتیم کلینیک کناریش که مثلا معاینه بشم و اگه لازمه دارویی (مثلا چرک خشک کنی) مصرف کنم تا دکتر که اومد علاف نشیم. اما جالب اینجاست که منشی عکس نوشت و ما اصلا دکترو ندیدیم! و تا عکس گرفتیم هم دیگه دیر شد...

خلاصه که همسر جانم که از بس رفته بود دکتر، خودش دکتر شده بود، برام چرک خشک کنی تجویز کرد! چرک خشک کنیه رو که میخوردم درد دندونم کم شده بود، ولی معده م به فنا رفته بود! :))) بعد برگشته میگه با معده خالی خوردی! خب من یه عمر مسکن های بد موقع رو با یه دونه بیسکوییت خوردم و اوکی بود! چمیدونستم چرک خشک کنی اینقد خشن تره!!! :/

خلاصه که تو این مرحله تصمیم گرفتم پا رو فرهنگ بذارم و به یکی از رفیقای دندون پزشکم پیام بدم! :))) و از اونجایی که با هوپ از همه راحت تر بودم، مزاحمش شدم و هوپ جانمم گفت فقط مسکن بخور فعلا...


خلاصه آقای دکتر از مسافرت قدم رنجه کردن و برگشتن! زنگ زدم مطبش و به منشیش گفتم من عصب کشی دارم کی بهم وقت میدی؟ گفت باید بیای معاینه بشی بعد چهارشنبه یا پنجشنبه بهت وقت میدم.

رفتیم مطب و قبل ما یه آقایی میخواست وقت بگیره. منشی بهش گفت فردا دو بذارم؟ گفت نه آخر وقت بذار. و منشیه دفتر نوبت دهیشو باز کرد و تو روز سه شنبه ش که کاملا خالی بود برای اون آقا نوبت گذاشت. بعد من دفترچه و عکسمو دادم. و مبلغ ویزیت برای خودم و حمیدرضا پرداخت کردم. منشیه رفت و برگشت گفت آقای دکتر میخواد بره مرخصی وقت نداره رو دندون شما کار کنه!!! گفتم همین الان به اون آقا برای فردا وقت دادین! و اینکه زنگ زدم گفتین چهارشنبه و پنجشنبه خالیه! گفت خب باید اینا رو کنسل کنم!!!!  :/  گفتم خب کی برمیگرده از مسافرت؟ گفت معلوم نیست!!!!

گفتم ببین من چند مدته منتظرم ایشون از مسافرت برگزده. الان چیکار باید بکنم؟ گفت برید کلینیک بغل، همونجا که دکتر فلانی براتون عکس نوشته! گفتم من چون دکتر نبود رفتم اونور عکس نوشتم! حالا تا اینجا اومدم. ویزیتو هم که پرداخت کردم. حداقل دکتر معاینه مون کنه!!!

به زوووووور آقای دکتر راضی شدن بار بدن!!!!!!! بعد رفتیم پیشش یه کوچولو قاشقشو تو دهنمون چرخوند و تمام!!!!! :/

لامصب! من همه عمرم تو دندون پزشکی بودم. نمیدونم دکترا دقیقا تو حلق ما چیکار میکنن... ولی میتونم قسم بخورم اسم این کاری که تو کردی معاینه نبود!

حمیدرضا بهش گفت چون دفعه قبل که ما اومدیم شما نبودین، ما رفتیم پیش یکی دیگه عکس بنویسه و جسارت نشه و اینا... بعد دکتره برگشت گفتش که نه من چون تازه از مرخصی برگشتم سرم شلوغه نمیرسم رو دندون شما کار کنم!!! گفتم من زنگ زدم به منشیتون، گفت چهارشنبه و پنجشنبه وقتتون خالیه! گفت نه چون دندون تو عصب کشیه و یه روز باید بیای عصب بکشم و یه روز پر کنم نمیتونم!نوبتا قاطی میشه!!!!! :///////// (آخه آقای دکتر خودش به نوبتا میرسیده! منشیه هم اونجا مترسک بوده لابد!!!!!!!)

حمیدرضا بهش گفت آقای فلانی که رفیق منه شما رو معرفی کرد و از کارتون تعریف کرد. برای همین ما چند هفته س منتظر شماییم. گفت آره اون وضعش خوب بود! شما برید کلینیک فلان که بیمه تونو بهتر قبول میکنه! ://///////////////////// وای خدا! مگه میشه؟!!!!!


از مطبش که اومدم بیرون اعصابم خیلی داغون بود. حتی الانم که دارم اینا رو مینویسم عصبی شدم!!! حمیدرضا گفت زنگ بزن به منشیه و خودتو خالی کن! :)) گفتم من خودمو میشناسم. بد بحث میکنم و بد جواب میشنوم، عصبی تر میشم... خودش زنگ زد. گفت ما فهمیدیم به خاطر اینکه عکسو یکی دیگه نوشته بود این رفتارو کردید. گفت ولی تو چند ثانیه این همه دروغ پشت سر هم گفتن کار درستی نبود!


واقعا برام سواله که مگه این دندون پزشکا چقدر بابت هر بیماری از این مراکز عکس برداری دندون میگیرن، که این آقای دکتر اینجوری فلان جاش سوخته بود که درصدش پریده؟!!!! البته همون خانم دکتری هم که تو شیراز همیشه میرفتم پیشش همیشه همین بلا رو سرمون میاورد که الا و بلا فلان مرکز. اما اگه یه دکتر دیگه عکس مینوشت و ما همون مرکز میگرفتیم دیگه این رفتارای زننده رو نشون نمیداد!!!!!


خلاصه که تصمیم گرفتم تا یکی دو ماه دیگه میریم شیراز، این دندونو همینجوری تحملش کنم و برم تو وِلات خودمون دندونمو درست کنم... و به قول نیروانا منت قصاب نکشم!! :))))))))

چالش «با ساده‌ترین وسایل و در ساده‌ترین شرایط ولی حال خوب کن»

وقتی یه بلاگر فراموش شده رو به یه چالش دعوت میکنید، اسمشم اول همه مینویسید، نمیگین ذوق مرگ بشه؟:)))

مرسی مرسی شارمین ^__^:*


خب اول متن اینو بگم که همونطور که در جریانید زندگی ما در حال حاضر شرایط ساده نداره! :)))


و اما حال خوب‌کنای ساده...

.

آقا من عاشق هندونه‌ام! در حدی که حاضرم همون موقع که خریدیمش و گرمه چندتا قاچ بخورم! واقعا سخته برام صبر کنم خنک بشه 😅😅😅 و تواناییشو هم دارم که نصف هندونه رو تنهایی بخورم 🙈  حتی اون زمانا که دانشجو بودم و تختمم بالا بود و دستشویی هم خیلی با اتاقمون فاصله داشت بازم حاضر نبودم شب هندونه نخورده بخوابم 😂

.

بعد اینکه بنده عاشق شیرکاکائو هستم. بعد مثلا میخوام زود تمومش نکنم، بطریشو میذارم تو یخچال هی سی ثانیه یه بار یه قلپ میخورم! هیچی دیگه یه بطری بزرگ یه ساعته تموم میشه 🙄 بعدم حرص میخورم که چاق شدم:(

.

دیگه اینکه اینجانب عاشق آب‌پرتقال و آب‌آلبالو هستم 🙈🙈😂 اینام خیلی منو ذوق‌زده میکنن.

.

کیک هم خیلی دوست دارم 🙄🙄

.

بعد اینکه هر کدوم اینا رو حمیدرضا بخره بیاره خونه اونقد ذوق میکنم اونقد خوشحال میشم انگار جایزه چند میلیاردی بردم!🙈🙈

تو این دو سال هم که زندگی یه کم سخت گرفت بهمون، هر بار حالم خوش نبود حمیدرضا با اینا میخواست حالمو بهتر کنه... و نتیجه‌ش شد چند کیلو اضافه وزن 😭😅

یعنی اگه من عاشق کرفس هم بشم چاق میکنه!:/

.

چقدم پستم بی نمک شد! 😶😶

.

دعوت میکنم از:

بهارنارنج. هوپ (کجاست این دختر؟). مترسک. نیروانا. نرگس. یلدا. نیمچه مهندس. آقاگل. و سایر خوانندگان ♥



569. به سفارش نرگس:)

گرچه من فکر میکنم عمر وبلاگ‌نویسیم تموم شده، اما انگار هنوز بعضی از دوستام اینو قبول ندارن!:)

نرگس که اومد گفت بنویس، یهو جمله‌ها تو ذهنم رژه رفتن! از طرفی هم بهار نارنج نوشته بود که دیر به دیر نیاین بعد یهو طومار بنویسین:))) حالا سعی میکنم طومار نشه.

فعلا فقط جریان رنگ رو مینویسم:

براتون گفتم از وضعیت چرک و چیل اینجا. خب کابینتا هم به شدت کثیف و البته قدیمی و خراب بودن.

روز اول تریپ خانمای با کلاسو به خودم گرفتم و دستور دادم همه کابینتا رو ببرن بیرون و مرجوع کنن. گفتیم خودمون ورق ام‌‌دی‌اف میگیریم و کابینت میسازیم و اینا آشغاله و فلان.

بعد دیدیم کارای خونه خییییلی طول کشید و داره پ.اره میشیم و جون نمونده که بخوایم کابینت هم بسازیم!

و اینکه قیمت یه ورق ام‌دی‌اف که قبلنا صد تومن و دویست تومن این حدودا بود شده حدود یه میلیون!:/

دیگه عین زنای دهه پنجاه چادر بستم دور کمرم نشستم کابینتا رو تمیز کردم:/ حتی اون کابینت زیر سینکی که به شدددت داغون بود:/

حالا ربط اینا به رنگ چیه؟!  :))) 

میگم حالا.

(نمیشه بهارنارنج! طولانی میشه هر کار میکنم!:)))

خونه ته دنیایی‌مون دو تا از دیواراش رنگش خراب شده بود. ما هم گفتیم خب هر کاری هم کنیم عین این رنگو که نمیتونیم بسازیم، پس تصمیم گرفتیم یه رنگ متفاوت بزنیم. چون مبلامون آبی فیروزه‌ای بودن، دیوارا رو آبی کم‌رنگ زدیم و کلی قشنگ شد و هر کی اومد خونه‌مون کیف کرد. خلاصه این شد که به چند رنگ شدن دیوارای پذیرایی علاقمند شدیم:)

اولش میخواستیم اینجا رو هم همون دو رنگ خونه قبلیو بزنیم. بعد حمیدرضا گفت پالت رنگا رو سرچ کن ببین چه رنگایی به مبلامون میاد. دیگه آقا خلاصه‌ش اینکه تصمیم گرفتیم سبز بزنیم و آبی.

بعد سبزی که انتخاب کردیم اونقد خوشگل بود اونقدر خوشگل بود که من عاشقش شدم، گفتم کابینتا رو هم همین رنگی بزنیم.

خلاصه اون آقایی که آورده بودیم دیوارا رو رنگ کنه گفت رنگ کابینتو هم براتون میسازم. بعد اومد تو یه قوطی چهار کیلویی رنگ سفید، سبز و گل ماش ریخت و گفت بیا اینم سبزی که میخواستین! اونقدر سبزه زشت بود که حد نداشت! بعد خیییلی هم رنگ خراب کرده بود! خودم نشستم تو حجم کم همون رنگو ساختم. ولی هر کاری کردم رنگی که آقاهه ساخته بود درست نشد. دیگه هر چی آبی و زرد و سبز داشتیم قاطی رنگه کردیم و یه سبز پررنگ به دست اومد:/ همونو زدم به کابینتا، شد عیییین کابینتای قدیمی مامان بزرگم:))))  یعنی خاک تو سر نقاشه:))) 

بعد رنگ آبی‌ای که ساخته بود به حدی کم‌رنگ بود که تا کنار سفید نمیذاشتی معلوم نمیشد آبیه!

رسید به سبز دیوارا. بهش گفتیم ببین، دقیقا این رنگو میخوایم. گفت میدونم، مث همون رنگی که برا کابینتا ساختم! گفتیم نهههه اصلا اون رنگی نشه! بعد رفت مادر رنگ مشکی آورد! گفتم این رنگه اصلا مشکی نداره! گفت سبز یا مغز پسته‌ایه یا یشمی!:/

خلاصه نذاشتم مشکی بریزه، اما باز همون رنگ کابینتا رو ساخت، و بازم تو حجم بالا، با اینکه بهش گفتیم اول یه کم بساز...

از اونجایی که دیوارا مدل قدیما تا نصفه یه رنگ بود و بالاش یه رنگ دیگه، لازم بود چند دست رنگ بزنه. بهش گفتیم فعلا یه دستو بزن تا ما برمیگردیم...

مغازه‌هاس رنگ فروشی یه کاغذایی دارن که روش نوشته برای ساخت هر رنگ چقدر مادر رنگ و چقدر سفید بریزید. گفتم میریم میپرسیم. ته دلمم پشیمون بودم که گفتیم خونه رو سبز کنه:/

اما رنگ فروشیه یه راه جالبتر پیش پامون گذاشت. نمیدونم که این چیزی که میخوام بگم قدیم‌تر هم بوده یا نه، اما برای من تازگی داشت. یه دستگاهی هست که مثل پرینتر عمل میکنه! رنگ رو که انتخاب میکنی عینا همون چیزی که خواستی رو تحویلت میده. و رنگی که ما میخواستیم حاصل ترکیب شیش تا رنگ بود.:)

رنگو گرفتیم و خوشحال و خندون برگشتیم خونه. و چون سبزه با سفید ست میشد، اون دیواره که آبی خیلی خیلی کم‌رنگ بودو هم گفتیم سفیدش کنه و خلاص...

.

خلاصه که اگه خواستین خونه‌تونو رنگ کنین خیلی شرایط خوب شده. رنگو که آماده میدن. یه غلطک و یه دسته طی. با سینی مخصوص غلطک. اتاقا رو دیگه خودمون رنگ کردیم همینطوری.



پ.ن.

نمیدونستم نوبت واکسیناسیون سنم رسیده. آخه قبلا خیلی تو هر رده سنی میموندن. خیلی وقت نبود که مامانم دوز اولشو زده بود که من رفتم... بعد ما که اخبار و اینا گوش نمیکنیم، همینطوری سرمو انداختم رفتم. دیدم بنر زدن که اگه تو سایت ثبت‌نام نکردی واکس نمیزنیم برات. رفتم پیش یکی از پرستارا، گفتم من ثبت نام نکردم. گفتن متولد چندی؟ گفتم 69. گفتن برو بشین میزنیم برات!

+ احساس پیری کردم:)))


سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد. عمه از قم برسد خاله ز کاشان برسد!

گفتیم کار رنگ دیوارا و چارچوبا و قرنیزا که تموم شد، خونه رو موکت میکنیم و میریم مرخصی. بعد با مامان‌اینا میایم برا بقیه کارا. اما خب با مرخصی این هفته‌مون موافقت نشد. گفتن اوایل مهر برید. دیگه قرار شد بابا اینا بیان برا کمک.

بعد بابام برداشته زنگ زده به عموم گفته شمام بیاین بریم! ای خدا! بابا چه کاریه میکنی خب؟:)))  یه مشورت بکن حداقل!

الان شرایط خونه ما اینه:

اگه فرض کنیم بعد موکت شدن خونه بیان، دو تا از اتاقا که پر از وسایله، و تا اومدنشون این اتاقا خالی نمیشن. یعنی برای خواب پذیرایی رو داریم و یه دونه اتاق! و کلا من دو تا تشک مهمان دارم! و دارن هفت نفری میان!

بعد فاضلاب سینک مشکل داشت، کابینت زیر سینک هم خراب بود. فعلا شبیه عهد بوق، تو حیاط ظرف میشورم! کلا فاضلاب آشپزخونه مشکل داره و حتی از ظرفشویی و لباسشویی نمیتونم استفاده کنم.

گازم هنوز وصل نشده و فعلا فقط میتونم برنج بپزم، اونم با پلوپز! که خب قطعا جوابگوی نه نفر آدم نیست:))

بعد تازه نه قابلمه‌هام معلومه تو کدوم کارتنه، نه ظرفا و قاشقا! بعد آقای پدر برای من مهمون دعوت کرده 🤦🏻‍♀️😅

از اون طرف حمیدرضا میگه من دیگه هیچ کاری نمیکنم، یه تیم کمکی قوی داره میاد! قشنگ هم نشسته نقشه میکشه که خب اون دو تا اتاق که پر بود نشد رنگ کنیمو پدر زن رنگ کنه، باغچه هم که بابات و عموت (باغچه خیییییلی کار داره)، پرده ها هم مامانت. دیگه خودمم گفتم پس اتاق گماشته رو هم بدیم پسرعموها تمیز کنن!  🤭🤭


اتاق گماشته: زمان اعلی‌حضرت، خونه‌هایی که به افسرای درجه بالاتر میدادن، یه اتاق مجزایی داشته به اسم اتاق گماشته. یه اتاق با سرویس بهداشتی و حمام و یه حیاط کوچولو. یه سرباز همیشه تو این اتاق حاضر بوده که خریدای خونه رو انجام بده که بهش میگفتن گماشته. 

خب بعد از انقلاب این اتاقا تبدیل شدن به انباری. و درمورد خونه ما، یه موش رفته بوده تو اتاق گماشته، و نفر قبلی به جاییش نبوده که موش اون توعه! وقتی خونه رو تحویل گرفتیم، این اتاق علاوه بر آشغالای نفر قبل، پر از فضله موش بود. خب کارگر گرفتیم و اون وضعیت درست شد.  اما اتاقه هنوز به شدت بوی جیش موش میده! بدیم پسر عموها بشورنش، نه؟:))) برا همین دارن میان دیگه! برای کمک:))



567. این روزا

همون روزای اول شهریور بود رسیدیم بوشهر، نه؟ یکم، دوم اینا بود... الان نوزدهمه! و تمام این مدتو ما داشتیم بشور بساب میکردیم! تاااازه یه ذره خونه‌هه داره شبیه خونه آدم میشه! البته هنوز خیلی کار داره... ولی احتمالا تو همین یکی دو روز میایم ساکن میشیم و بقیه کارا رو کم‌کم پیش میبریم...
این روزا اونقدر خرما و رطب خوردیم، همه دهنمون شده آفت! و اونقدر صبونه و شام پنیر و ماست و سالاد اولویه خوردیم، دست و پاهامون درد میکنه! چرا اینا همدیگه رو خنثی نمیکنن خب؟:/
کم‌کم دارم به این مدل زندگی عادت میکنم! یادم نیست قبلا زندگی چجوری بود! عادت کردم به وضعیت قاطی پاتی و شرایط جنگی:))  یادم نمیاد آخرین بار کی آشپزی کردم، یا کی زندگیم سر و سامون داشته! گفته بودم چون دست تنها بودم از اسفند شروع کردو به جمع کردن زندگیم... و از اوایل تیر دیگه عملا شرایط زندگیم، شرایط زندگی صحرایی بوده! بعد میدونی جالب ماجرا کجاست؟ اینکه من فک میکردم میایم وسایلو میذاریم اینجا و میریم شیراز... بعد گفتم خب یه لباس بردارم برا خونه مادرشوهرم بپوشم، واسه خونه خودمونم از آبجی کوچیکه لباس میگیرم. و فکر نمیکردم هم مرتب شدن خونه بوشهرمون این همه طول بکشه... الان شونزده هیفده روزه ما اینجاییم و من هیچ لباسی ندارم! اون لباسی که همیشه خونه مادرشوهرم میپوشیدم، شده لباسکار! رنگی و خاکی... تازه اونم شب باس بشوریم که فرداش بشه بپوشم! و تو مهمونسرا هم که لباسای بیرون حمیدرضا رو میپوشم! چقد بهش نق زدم که این همه لباس نیار! حالا خـودم میپوشمشون:/ خب گرمه! لباساش همه آستین بلندن، که آستینشو تا کرده... گرمننننن!
واسه حمیدرضا هم فکر لباسکار نکرده بودم! تیشرتاش شدن لباسکار... بشور بپوش... تازه کارتن کفشا رو هم تو این دو هفته پیدا نکرده بودم، با یه کفش داااغون میرفتم تو مغازه‌های سرامیک و رنگ و... یه مانتو هم بیشتر نداشتم!
بعد اینا رو ولش کن، دیروز یکی از دوستاش یه قابلمه غذای خونگی برامون آورد... اونقدرررر چسبید که نگو ^___^
آخه من حدود بیست مرداد گازمم جمع کرده بودم، دیگه اومدنمونم هی امروز و فردا میشد، دوباره نصبش نکردیم... خلاصه که بعد یه ماه یه غذای خونگی خوشمزه خوردیم، خیییلی چسبید:)

یه چیزی که این روزا بهش عقیده پیدا کردم، اینه که سختیا و تلخیا هستن که به آدم حس خوشبختی میدن! تا روزای بد رو تجربه نکنی، روزای خوب برات معنی نمیدن. به علاوه، این سختیا ارزش آدما رو تعیین میکنن. تو روزای سخت میتونی رشد کنی، میتونی خودتو نشون بدی، میتونی خیلی چیزا رو ثابت کنی...
تو این چند ماه، تمام کاری که من کردم این بود که غر نزدم،(حالا به استثنا اون روزی که خونه قبلیه از دستمون رفت). حالا حمیدرضا مثلا میاد میگه فلانی گفته زنم بسکه غر زد تا خونه آماده بشه دیوونم کرد. اون یکی گفته زنم رفت خونه باباش و همه کارا رو گذاشت رو دوش من و... بعد من این وسط شدم زن نمونه 😎😎 تو سختیا با چند تا کار کوچیک آدم نمونه میشه... تو آسونیا هر کاریم بکنی، بازم هنر نکردی... 

566. پس در نتیجه، کارو باس داد به کار دون:(

رنگ دیوارا پوسته پوسته شده بود. یه کاردک گرفتم دستم و افتادم به جون دیوارا... تا هر چی میشد رنگای جدا شده رو تراشیدم. بعدشم تا دو روز دستم تیر میکشید و هر چی ویکس زدم دردش آروم نشد...

رنگ آشپزخونه یه هفته طول کشید. چند برابر هم رنگ مصرف شد... یعنی پول رنگ، شد اندازه پول رنگو دستمزد نقاش اگه نقاش میاوردیم!! دیگه گفتیم واسه سالن نقاش بیاریم. و الا تا دو سه هفته درگیریم حداقل...

حالا نقاش اومده میگه اینجاهایی که دیوارو تراشیدین خرابکاری کردین! باس گچکار بیاد!:(  از اونطرف هم گفته یه روزه کل سالنو میزنه! یعنی اگه از روز اول نقاش آورده بودیم الان یه هفته بود تو خونه ساکن شده بودیم:(((((( پولشم همینقدر میشد!:(


خب حداقلش اینه که چیزای زیادی یاد گرفتیم... مهمترینش این که وقت خیلی با ارزشه... خیلی با ارزشتر از اینکه اینجوری تلف بشه...

565. تو نیکی میکن و...

تو پست قبلی گفتم که به خاطر یه آقایی که از بوشهر منتقل ته دنیا شده بود، کامیونمونو کنسل کردیم و صبر کردیم با کامیون سیستم بیایم تا اون آقا هم بتونه وسایلاشو باکامیون سیستم ببره...

خب اون کامیون سیستم که تعمیر نشد، گفتن تعمیر تخصصی لازم داره. یه کامیون دیگه بود که کولر نداشت، گفتن یه پولی به راننده‌ش بدین تا بدون کولر حاضر بشه ببره وسایلتونو. خب قبول کردیم.

بعد زنگ زدیم بوشهر که ببینیم خونه‌ای که برامون در نظر گرفته بودن خالی شده یا نه. که گفتن چون شما دیر کردین خونه رو دادیم به یکی دیگه!:)

دقیقا تا قبل این تماس من همه تلاشمو کرده بودم که حالمو خوب نشون بدم. غر نزنم، نق نزنم، سعی کنم از وقتم استفاده کنم و به این فکر کنم که حتما خیریتی داشته! اما بعد این تماس انگار فرو ریختم! همه تلاشم برای صبور موندن تموم شده بود! گریه کردم، نق زدم، غر زدم. خب از اون طرفم حمیدرضا اعصابش داغون بود، نق و ناله‌های من عصبی‌ترش کرد.

گفتن یه خونه دیگه هم خالیه، گفتن قرار بوده اجاره‌ش بدن به یکی، چون مبلغ اجاره بالا بوده طرف بی‌خیال شده. شماره ساکن قبلی رو گرفتیم، گفت خونه‌هه کاملا سالمه و همه چیش اوکیه و میتونی همین الان بیای توش زندگی کنی!

گفتیم خب، به اون آقای بوشهری خیر رسوندیم، خدا هم جوابشو داد! خوشحال و خندون وسایلو بار کامیون بی‌کولر کردیم. بعدشم زدیم به دل جاده. گرچه هنوز محدودیت تردد بود، اما چون نامه انتقالی مشخص کرده بود که باید حتما فلان روز به بوشهر ورود بدی، پلیسا نگرفتنمون... 

تو بوشهر مهمونسرا گرفتیم. گفتیم خونه رو میگیریم، وسایلو میذاریم و میریم شیراز! گفته بودم شیش ماهه شیراز نرفتیم... گفتیم میریم شیراز، خستگی در میکنیم و بعد همراه مامانم برمیگردیم بوشهر و خونه رو میچینیم.

ببین در خونه که باز شد، یعنی صد رحمت به در طویله! یعنی اگه به جای نفر قبلی، اون ده سال اینجا گاو پرورش داده بودن باز این همه کثیف نمیشد! اصلا تو مغزم نمیگنجه کسی تو این همه کثافت بتونه زندگی کنه!

ببین یه ثانیه دستم خورد به هود، مجبور شدم دستمو با اسکاچ بشورم تا چربیش پاک بشه! دستگیره در آشپزخونه رو با فرچه سیمی تمیز کردم! بازم لابه‌لاش گنده! دیوارای آشپزخونه رو با سمباده برقی پاک کردیم! روی قرنیزا به حدی جرم داره که با جارو پاک نشد! عنکبوتو رو دیوار کشته بودن، بعد پاکش نکرده بودن!

اصلا هر چقدر از کثیفی این خونه‌هه بگم کم گفتم!

هیچی... تا اینجا اندازه همون پولی که قرار بود بدیم به کامیون اولیه و ده روز زودتر برسیم و خونه یه آقایی رو بگیریم که دکترای برق داشت و استاد حمیدرضا بود و خیلی هم آدم حسابی بود رو هزینه کردیم برا تمیز کردن این خونه‌هه! و مطمئنا خیلی بیشتر از این حرفا هنوز هزینه میخواد. من نمیدونم، اینا که هیچ وقت قصد نداشتن خونه رو تمیز کنن، چرا رنگ روغنی زدن اصلا؟ فقط دو برابر هزینه کامیونه باید پول رنگ روغن بدیم!!

بعد یادتونه گفتم لپ‌تاپم فرمت شد و فایلا هم ریکاوری نشدن؟ یه آموزش رنگ‌کاری رو لپ‌تاپم بود که از پارسال که دانلود کردم استفاده نشده بود، حالا لازم شده!:/


اون روزی که گریه کردم و لعنت فرستادم به اون آقا بوشهریه که سه ساعت قبل از بار زدن، زنگ زد و خواهش کرد صبر کنیم و باعث همه این مشکلات شد، حمیدرضا گفت دنیا گرده. جواب خوبی خوبیه... گفت حتما تهش یه اتفاق خوبه... خب من حرفشو قبول دارم. اما هنوز اون خوبی تهشو ندیدیم... امیدوارم ببینیم زودتر:)


خان بعدی کارگاهه! پارسال که رفتیم ته دنیا، خونه زندگیمون آماده بود. کارگاه پدرمونو درآورد تا راه افتاد... حالا که خستگی اسبابکشی واین خونه کپک زده و چیدن خونه و بعدشم کارگاه...


خستم...

564. خب بیا نپرسیم چرا هی همچین میشه.

گفتن یه مقدار بار توی بوشهر دارن که باید یه روز کامیون منطقه بره اون بارا رو بیاره، میتونید وسایلتونو باهاش بفرستین. گفتیم خب خوبه، حالا که ما مجبور بودیم یه کامیون چوب و یه کامیون اسباب بفرستیم، اینجوری حداقل فقط هزینه حمل یه کامیونو میدیم. از اون طرف یه نفرم از بوشهر منتقل اینجا شده بود، گفت منم وسایلمو کنار همون بار میذارم و میارم.

یه دفعه گفتن کامیونه رفته مشهد وسایل یکی که بازنشسته شده رو ببره، هر چند اون آقاهه درجه‌شم از حمیدرضا پایینتر بود، اما سنواتش بیشتر بود و با کله گنده‌ها آشنا بود... گفتیم حالا تا ما چوبا رو بفرستیم اون برمیگرده.

یهو گفتن راننده‌هه مشهدی بوده گفته حالا که تا اینجا اومدم یه چند روزی هم برم خونه...

بعد گفتن حالا که داره میاد یه بار هم تو سیرجان هست که باید بیاره،

بعد گفتن حالا یه سر هم تا بندر برو یه سری وسایلم از اونجا بیار...


به حمیدرضا گفتم ببین، ما سر قضیه چوبا خیلی اذیت شدیم. دیگه گنجایش اعصاب خوردی جدید نداریم. هر چی هم کارمون بخوابه بیشتر ضرر میکنیم. بیا کامیون بگیریم بریم.

اون آقا بوشهریه زنگ زد گفت من درجه‌م پایینه اگه تو نیای اون کامیونو نمیفرستن و فلان. به حمیدرضا گفتم ببین، ما داریم ضرر میکنیم، فشار روحی تحمل میکنیم، شیش ماهه خونواده‌هامونو ندیدیم. از طرفی هم اینا باید برن بار بوشهرو بیارن به هر حال، پس لوازم اون آقا رو هم میارن، بیا بریم.

کامیون گرفتیم و هماهنگ کردیم برای ساعت چهار. ساعت یک اون آقای بوشهری زنگ زد و گفت کامیونه دویست کیلومتری اینجاست و گفتن اولین سری بار مال شماست... گفتیم خب اگه فقط با دو سه روز بیشتر موندن بتونیم شیش هفت میلیون رو سیو کنیم که عاقلانه نیست بریم.

بعد معلوم شد کامیونه یه کم خراب شده. راننده ش هم گفته بود من خسته شدم و تا آخر هفته دیگه ماموریت نمیرم:/

گفتیم خب حالا کامیون درست بشه،  وسایلو بارگیری میکنیم و خودمون میریم.  هر وقت بارو آورد میریم بوشهر تخلیه میکنیم. که راه‌ها رو بستن:/

حالا هم معلوم شده نقص کامیونه جدی‌تر از این حرفاس و ممکنه نتونن تعمیرش کنن. و ما فقط حدود دو هفته علاف شدیم و باز باید همون پولو هم بدیم و کامیون بگیریم...


بعد میدونی کسی که سه ساعت مونده تا بار زدن اثاثیه‌ش وضع زندگیش چجوریه؟ همه زندگیش تو کارتنه... همه زندگی، گاز، قابلمه، تلویزیون، لباسشویی، بشقاب و کاسه و همه چی...


من واقعا نمیدونم چرا اینجوری میشه... تازه دیشبم اومدیم ویندوز عوض کنیم، یه مشکلی بود که یه سری تغییرا باید انجام میشد... نمیدونم کی دو شاخه از پریز در اومده بود که یهو لپتاپ خاموش شد و خیلی شیک کل هاردم فرمت شد و ویندوزی هم نصب نبود! بعدم که ویندوز نصب کردیم که امیدوارم رو اطلاعات مورد نیازم نصب نشده باشه، و گذاشتیم دیشب تا صبح هارد لپتاپ ریکاوری بشه، یهو صبح سیستم هنگ کرد و از برنامه پرید بیرون:/


این چند روز خیلی سعی کردم مفید بگذرونم، کلی آموزش مرتبط با سایت دیدم، آموزشای کسب و کار دیدیم... ولی میدونی، یه جایی از روحم خسته ست... هر دومون روحمون خسته س.

بعد این وسط موندم تو کار خدا! که مردا رو تو خستگی ساکت آفریده و زنا رو پر حرف!

سکوت حمیدرضا منو دیوونه میکنه، پرت و پلاهای من اونو کلافه...


و زندگی‌ای که جریان داره... با یه کم تغییرات... مثلا تنها امکاناتمون یخچال و فرشه. و تامام.

563. چوبا

تو این شهر کهور زیاد پیدا میشه...

اما نه کسی هنری داره که ازش استفاده کنه، نه تا وقتی چوب چشم هست کسی برای زغال سمت کهور میره.

تو منطقه هم تنه های خشک کهور زیاد بود. تنه هایی که بیش از پنج شیش سال از بریده شدنشون میگذشت.

باهاشون صحبت کردیم که اجازه بدن از این چوبا استفاده کنیم.

خیلیا میگفتن نیازی نبود اجازه بگیرین... این چوبا سالهاست رها شدن و هر از گاهی یکی یه تیکه شو میبره واسه جوجه کباب میسوزونه...

اما بیت المال بود به هر حال...


وقتی رفتنمون حتمی شد، دوباره حمیدرضا رفت صحبت کرد که یه مقدار از چوبا رو ببریم. گفتن اوکی ببرین بعد یه مبلغی هم بهمون بدین...

یه جووووری گفتن یه مبلغی، که ما گفتیم مثلا اگه قیمت چوبا بشه 5 میلیون، میگن 500 بده برو!

خلاصه که چندین روز حمیدرضا میرفت این تنه ها رو برش میزد و شاخه هاشونو جدا میکرد. اصلا نمیتونید تصور کنید برش زدن کهور تو هوای گرم و شرجی اینجا چقدر میتونه سخت باشه...


چوبا که بریده شدن، گفتیم خب کارگر بگیریم همه رو جمع کنیم یه جا که کامیون که اومد سریع بار بزنیم. ولی از هر کی سراغ کارگر میگرفتیم سراغ نداشت!! چندییین روز دنبال کارگر میگشتیم تا بالاخره چندتا پیدا کردیم. بهشون گفتیم صبر کنین با وانت هماهنگ کنیم بهتون خبر میدیم.

درست حدس زدین! وانت هم قحطی شده بود!

خلاصه دردسرتون ندم که با چه مکافاتی کارگر و وانت جور کردیم... جور شد و جمع شد بالاخره.


حالا که این همه وقت و انرژی و هزینه صرف کرده بودیم، یهو منطقه که گفته بود یه مبلغی هم بدین... گفت 15 میلیون پول چوبا رو بدین!!! :/

اینجا هیشکی کهور نمیخره. اما اگه اینا چوب چشم هم بودن این حجم از چوب اینجا 1 تومن میارزه، به شرطی که خودشون برش میزدن. که در واقع چون خودمون برش زدیم قیمتش 500 تومن هم نبود!!!! دوباره کلی استرس پای این موضوع کشیدم تا حمیدرضا رفت و با کلی دلیل و "برید خودتون تو شهر قیمت بگیرید" قیمتو رسوند به همون 1 تومن.


بعد گفتن منابع طبیعی به کهور مجوز نمیده!! چندییییییییییین روز صرف این شد که بگیم آقا، اینا درختای بریده و خشک شده هستن که اینجا بمونن تهش میشن زغال. گفتن اوکی کارشناسمون بیاد ببینه. حالا از شانسمون خدمت یک سوم شده بود به خاطر کرونا و اینجا هر کارمندی بره مرخصی کلا کارش لنگ میمونه تا بیاد* و این کارشناس محترم هم در جریان نبود که اون دو روزی که خونه ست در واقع در حال دور کاریه. گوشیشو خاموش میکرد و میرفت ولایت!!!!

آقا خلاصه کنم ... کارشناسم اومد و دید و اوکی داد.


حالا وقت کامیون گرفتن بود...

حدستون چیه؟!!!!

هزار ساله کامیونا با بار میان اینجا، اما خالی برمیگردن. و حاضرن با نصف قیمت هم که شده خالی برنگردن. اما از شانس بسیار دل انگیز ما، گندم و جو و ذرت وارد کردن اینجا... به هر کامیونی زنگ میزدیم ناز میکرد! میگفت من جو میبرم راحت و پاکیزه!!!

بازم نگم چقدر هر روز تو باربری ها و جلو میوه فروشیایی که بارشون رسیده بود و تو این اپلیکیشنا دنبال کامیون گشتیم. مسیری که تا همین چند ماه پیش با سه چهار میلیون میرفتن الان با شیش میلیون هم راضی نمیشدن! که یهو یه پرانتز این وسط باز شد!


منابع طبیعی گفت که زاهدان گفته فعلا به هیشکی مجوز ندین!! :/

باز پیگیری و دوندگی و اینا تا اینکه گفتن پس باید مجوزو منابع طبیعی زاهدانم تایید کنه!


دوباره برگشتیم سر قصه کامیون. یه آقایی از همین اپلیکیشنا پیدامون کرد و گفت من حاضرم با هفت میلیون بارتونو ببرم. بعدم گفت فعلا فکراتو بکن من الان منطقه آزاد دارم میچرخم. تا قردا صبح نظرتو بهم بگو.

در واقع مهمتر از فکر کردن، این مساله بود که کارشناس ته دنیا و رییسش و مسئول مربوطه تو زاهدان همه شون سر کار باشن.

اینا رو که مطمئن شدیم به طرف گفتیم اوکی بیا. فقط اینکه باید عصر بار بزنی تا فرداش تا ظهر مجوزا رو بگیری و بعد بری.

گفت چرا از اول نگفتین و من معطل شدم و فلان... دوباره پونصد تومن کشید رو قیمتش. از اون طرفم گفته بودن قراره به خاطر کرونا دو هفته تمام ادارات تعطیل بشه، دیگه مجبوری قبول کردیم.


حین بار زدن چوبا یکی دیگه از مسئولین اومده بود میگفت همه چوبا رو دارین میبرین ولی پول کم دادین!! گفتیم بابا ما چند تا وانت چوب از بیرون منطقه خریدیم. یه عالمه هم از شیراز آوردیم. فیلمشم هست تو پیج!! چوبای منطقه هم برو قیمت کن. اینجا اصلا نمیخرن! خلاصه دوباره مجبور شدیم برای پاره ای از توضیحات مراجعه کنیم! :/


چوبا رو بار زدیم و راننده ها رفتن که بخوابن. یهو زنگ زد و گفت اتاقم کولر نداره و داریم میپزیم و اینا. ما میریم چابهار همونجا بارنامه میگیریم میریم!! گفتیم بابا ما که گفتیم باید مجوز منابع طبیعی بگیریم!! خلاصه یکی از دوستای حمیدرضا خانومش پیشش نبود گفت راننده ها برن اونجا شبو.


صبح زود رفتن باسکول. مسئولش نبود. و گفتم اینجا مسئول هر چیزی که نباشه چی میشه... هزار سال طول کشید تا یکی دیگه از پرسونل با بدبختی بتونه یه قبض صادر کنه. 12 تن چوب شده بود. راننده وزن ماشین خودشو 2 تن بشتر گفت که 10 تن قبض صادر کنن!**

بعد رفتن منابع طبیعی. و حدس بزن چی شد؟ رییس منابع طبیعی رفته بود چابهار، مهرشم با خودش برده بود! :/

کارشناسه هم چون به ما قول داده بود، رفته بود چابهار مهرو از رییسش بگیره! ساعت ده و نیم بود و میگفتن منابع طبیعی ساعت دوازده و نیم تعطیل میشه و فرداشم به خاطر کرونا تعطیل بود کلا و پس فرداشم جمعه بود!!!

تا کارشناسه بیاد و مجوزو بده و کامیون راه بیوفته شد ساعت چهار!!!


گفتیم خب الهی شکر که بالاخره این دغدغه فکری گذشت و تموم شد قصه چوبا. فقط خدا کنه زمان خالی کردنش مشکلی پیش نیاد... اما زهی خیال باطل!


ما فک میکردیم چون دو تا راننده هستن حتما یه کله میرن تا بوشهر و جمعه صبح اونجان دیگه. اما یه تایمی رو مونده بودن بندر و گفتن داشتیم کولرمونو درست میکردیم.** بعدم رفته بودن گچین گردش!!!! چندین بار حمیدرضا بهشون گفت بابا زمان مجوز میگذره هاااا...

خلاصه که مجوز تا ساعت 6 عصر جمعه اعتبار داشت. ساعت 5 عصر یه میلیون دفعه به رانندهه زنگ زدیم تا جواب داد و معلوم شد چهارصد کیلیومتر تا بوشهر فاصله داره و پلیس گرفتتش و گفته تا یه ساعت دیگه نمیرسی بوشهر و تایم مجوزت تمومه!!

در حالیکه دیگه پوستی رو لبم نمونده بود و به گوشت لبم رسیده بودم، حمیدرضا با پلیسه صحبت کرد و با مکافات پلیسه کوتاه اومد و کامیونه دوباره راه افتاد.

خب اصولا باید 9 شب میرسیدن دیگه... اما با اجازه تون ساعت یازده شب هنوز سیصد کیلومتر تا بوشهر فاصله داشتن! تازه میخواستن شبم همونجا بخوابن، صبح ادامه بدن! که حمیدرضا گفت تو رو خدا برین همین امشب... حدودای 4 صبح رسیدن بوشهر.


بار که تخلیه شد گفتیم خب خدا رو شکر تموم شد. اما راننده زنگ زد . گفت تو واسه 9 تن توافق کردی، اما بارت 12 تن بود. پس باید بیشتر به من پول بدی! گفتیم خب چرا همونجا نگفتی؟؟ قبل حرکتت چرا حرف نزدی؟!! گفت من آقایی کردم هیچی نگفتم!!!! حالا هم اگه پولمو ندی میرم میگم اینا قبض باسکولشون 10 تنه، ولی من 12 تن آوردم حتما اینا قاچاقچی چوبن!!!! اون یه شبی هم که چابهار عشق و حال کرده بود میزد به حساب ما! میگفت من به خاطر بار تو دو شب الاف بودم! و حتی میگفت من به خاطر بار تو کولرمو درست کردم!! :/**


پیر شدیم!


* دو سال پیش بود، یکی از کارمندای دادگاه مرخصی بود. قشنگ یک ماه کار ما رو هوا بود! :/ کارمند معمولیم بوداااا ...

** میدونم جمع بستن کار درستی نیست. اما اولش گفتیم عه چه راننده خوبی، چه با شخصیت! بعدش گفتیم انصافا که... :/


درنهایت اینکه مگه میشه بی دغدغه و بی مشکل به جایی رسید؟!


+ ما بازم دوره آموزشی کسب و کار خریدیم. مدرس این دوره، تو یه قسمتایی، کسب و کارای موفق رو بررسی میکنه و روش کارشونو میگه. اکثرا بالای 70 درصد مشتریاشون از اینستاس... چه غم انگیز واقعا ...

++ و هنوز معلوم نیست بالاخره کی از این شهر میریم! :(

561. آشوبم... آرامشم تویی.

بالاخره معلوم شد رفتنی هستیم! :)

البته هنوز به طور رسمی بهمون ابلاغ نشده... اما دیگه رفتنمون صد در صده...

حالا بیاین براتون بگم اوضاع چجوریه!

از اینکه من از اسفند شروع کرده بودم کم کم جمع میکردم وسایلو، و این وسط گواهینامه و یه سری چیزای مهم دیگه جمع شد و من نمیدونم کجان، بگذریم...

از روزی که بهمون ابلاغ بشه، پنج روز فرصت داریم که از اینجا بریم...

خب هنوز یه عالمه از وسایل خونه هست که جمع نشده.

کارگاه هم خودش هیهاته جمع کردنش.

به علاوه اینکه حمیدرضا یه عالمه کار برای تسویه حساب داره.

و اداره منابع طبیعی به خاطر کرونا کارمنداشو یک سوم کرده، که مثلا اون روزایی که سر کار نمیان دور کاری کنن... اما اونی که ما باهاش کار داریم روزایی که نمیاد خیلی شیک و مجلسی گوشیشو خاموش میکنه!!! و گرفتن مجوز حمل چوبامون خیلی پروسه سختی شده.

و مجبوریم وسایلامونو با دوتا کامیون بفرستیم! چون وسایل کارگاه خودش یه کامیون میشه! و بیا حساب نکنیم که کرایه حمل چقدر میشه!

و اینکه اینجا خونه مون اسپیلیت داشت، اونجا هیچی نداره... و باز بیا حساب نکنیم که اسپیلیتا چقدر گرون شدن!

حالا اینا مشکلات مبدا بود...

و اما مشکلات مقصد:

خب معلوم نیست کی بهمون خونه بدن! یعنی خب اونجا هم یه سری افراد منتقل یا بازنشسته شدن... اما اینکه کی خونه شونو خالی کنن معلوم نیست. و اینکه اون خونه تعمیر بخواد یا نه. بعضیا وسایلشونو میذارن و میرن تو شهر جدید خونه پیدا میکنن و بعد میان وسایلو میبرن...  اما ته دنیا اونقدر از همه جا دوره که واقعا ترجیح میدیم وسایلمونو ببریم که مجبور نباشیم بازم برگردیم. مخصوصا اینکه احتمالا چند تا از دستگاهها توی کامیون وسایل کارگاه جا نشه و مجبور شیم با وسایل خونه بیاریمشون...

اما خب جا نداریم اونجا...

یعنی اولش بهمون گفته بودن خونه هست... حالا میگن تا خالی بشه زمان میبره.

قراره یه خونه خیلی کوچولو بهمون بدن تا خونه ها خالی بشن... تو فکر این بودیم وسایلو بذاریم تو همون خونه هه . اما خیلی خیلی خیلی کوچیکه. یه اتاق خواب داره که با یه تخت دو نفره کاملا پر شده و یه سالن خیلی کوچولو.

به حمیدرضا گفتم خب فقط مبلا و خوشخوابو میاریم تو این خونه هه. بقیه وسایلو با وسایل کارگاه میذاریم تو اون کارگاهه. (دوستش یه کارگاه داره که استفاده نمیکنه) گفتم مهم نیست حالا یه ذره هم خاک بگیرن وسایلا...

اما مساله دیگه اینه که نمیدونیم چه خونه ای بهمون میدن و من میخوام از اینجا پارچه بگیرم برای پرده هاش.


حالا اصلا اینا مهم نیست. به هر حال میگذره. مساله ای که هر دومونو نگران میکنه بحث پیج و کسب و کارمونه. که نمیدونیم چه مدت ممکنه تولید بخوابه...

البته تمام این مدت تلاش کردیم که برای این مساله آماده بشیم و محصول پشت دستمون داشته باشیم. اما مساله اینه که خیلی یهویی فروش متوقف شد و یهو به نظر رسید که کارمون تکراری شده و تنوع لازم داریم. دقیقا تو این نقطه باید همه دستگاه ها رو از برق بکشیم و بزنیم به دل جاده! و تا مدتها همچنان همین محصولات رو که از قبل آماده کردم پست بذارم و کسی نخره!!!


یادتونه چند مدت پیش خودمو با دو تا از همکارام مقایسه کردم و گفتم چرا از اونا عقبترم؟؟؟

مساله اینه که هیچ کدوم از اونا شرایط ما رو نداشتن...

یکیشون تو خونه مادربزرگش کارگاه راه انداخته و اون یکی تو زیرزمین مغازه همسرش.

ما هم سه بار و هر بار نزدیک به دو ماه بال بال زدیم واسه کارگاه گرفتن...

هر دوشون تو شهر خودشون بودن و از اولی که شروع کردن هیچ استپی نداشتن.

ما دفعه سومیه که کارمون استپ میشه و میریم که برای چهارمین بار استارت بزنیم! و استارت زدن سخت ترین بخش کاره...

هر کدوم خیلی ریلکس میرن دم چوب فروشی و چوبای مورد نیازشونو برش زده شده میخرن...

ما باید بریم بگردیم تنه های خشک پیدا کنیم، بعد بریم اطلاع بدیم و بخریمشون. بعد خودمون برش بزنیم و بیاریم کارگاه اسلایس یا اسلب کنیم و تازه برسیم به چیزی که اونا تو چوب فروشی میخرن!

حالا هم که منابع طبیعی و داستاناش...


یه چیزی ته دلمو چنگ میزنه. یه چیزی شبیه دلشوره... بی قراری... ناآرومی...

حمیدرضا میگه منم همینطوریم.

شاید دلیلش اینه که داریم از جایی که اسمش برامون "خونه"ست میریم. برای همیشه احتمالا!

میریم جایی که هنوز برامون خونه حساب نمیشه.

یه دلمون اینجاست... یه دلمون میخواد از اینجا فرار کنه.

خلاصه که ... آشوبم.

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan