- چهارشنبه ۶ آذر ۹۸ , ۱۲:۴۳
۱. زمزمههای اینترنت داخلی حسابی اعصابمو به هم ریخته... به دیوارای این قفس نگا میکنم که روز به روز تنگتر میشن... به آزادیای که نداریم... به آیندهای که تاریکه...
۲. خواب میدیدم فرار کردم رفتم فرانسه!! بعد اون دوستمو دیدم که رفته آمریکا!!! بعد من همش داشتم دنبال کاپشن و کلاه میگشتم! :))) این سرمایی بودنه تو خواب خارجم منو ول نمیکنه! و جالبه اونجا از این کلاه بازیگریا میپوشیدم! روحم از خودم مسلمونتره :)))
۳. فقط شانس آوردم کارگاه راه افتاد و این روزا فول تایم دارم کار میکنم. وگرنه خیلی عصبیتر از الان میشدم با این اوضاع...
۴. میگفت " میگن از مجرای قانونی اعتراض کنید نه اینطوری... خب مجرای قانونیش چیه؟!!!! یعنی هر کس به گرونی بنزین اعتراض داره بره دادگاه شکایت تنظیم کنه؟!!! " واقعا راه اعتراض درست چیه؟!!! اعتراضی که نتیجه بده و اسم معترض رو نذارن اغتشاشگر؟
- شنبه ۲ آذر ۹۸ , ۱۱:۳۹
۱. گفتم همسر ناچار شد بره مشهد و نامه آزادی ماشینو بگیره... شنبه بهش مرخصی ندادن بره دنبال ماشین‘ شد یکشنبه و ماجراهای نا آرومی شهرا... و آقا پلیس مورد نیاز‘ آماده باش خورده بود و نبودش! ولی بالاخره دوشنبه پرونده ماشین بسته شد و تموم شد همهچی خدا رو شکر!
۲. مدرسههای شیراز تعطیل شده... به آبجی کوچیکه میگم خوشحالی؟ میگه تو اگه یه امتحان سخت داشتی و تعطیل میشدی خوشحال نمیشدی؟
۳. بعد سالها دیروز یه کم اخبار گوش دادم هنوز عصبیام بابتش!
۴. خیلی چیزا میخوام بنویسم... اما به علت نهایت آزادی بیان بیخیال میشم!
- دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸ , ۲۳:۰۰
ماشین باید شنبه آزاد میشد. هرروز میرفتیم پلیس به اضافه ده و هر روز میگفتن هنوز شکایت روی ماشینه! و جالبه برام که تو کل پروسه داستان ماشین, پلیس هیچی نمیدونست از مراحل و اینکه باید چیکار کنیم نمیدونست! و این واقعا مایه مباهاته که همچین پلیسای کارکشتهای داریم! :/
با هزار مصیبت آقای مقروضو فرستادیم بره دادگاه بپرسه چی شده که حکم آزادی ماشین نمیاد. (نمیرفت که!! دهنمونو سرویس کرد تا رفت بپرسه!!) گفتن حکمش اومده, ولی خودش باس بیاد بگیره!!! همسر از بوشهررفت مشهد که دو دقیقه بره حکم دادگاهو بگیره و دوباره برگرده!!!! و باز تاکید میکنم که اینترنت هنوز اختراع نشده و حتی فکس هم اختراع نشده وگرنه اونقدر نباید همهچی احمقانه باشه!!!
همینکه حل شد امیدوار کنندهس. نیچه میگه چیزی که منو نکشه قویترم میکنه... کمیدوارم این ماجرا ما رو قویتر کرده باشه.
- چهارشنبه ۲۲ آبان ۹۸ , ۲۰:۰۴
1. بالاخره به هر ضرب و زوری بود کارگاه گرفتیم... نمیدونم شاید این گپ بزرگی که افتاد تو کارمون حکمتش این بود که یه بار دیگه نسبت به چیزایی که میخوایم تولید کنیم تجدید نظر کنیم...
2. این کارگاهه قبلا سمساری بود... وسایلای نفر قبلی هم هنوز اونجاس... این چند روز درگیر مرتب کردن و جا به جا کردن وسایل بودیم. هر بار احساس میکردیم نیاز به کمک داریم من فوری میگفتم زنگ بزنم بانوچه؟؟؟و همسر سریع میگفت آره آره!! در بیگاری کشیدن از دیگران به شدت تفاهم داریم! :))))
3. قبلا که تصمیم داشتیم تخت و کمد بچه تولید کنیم یکی از دوستای همسر گفت که میتونه بیاد کمکمون. الان تصمیم داریم چیزای کوچیکتر تولید کنیم و بیشتر پروسه تولید که شامل رنگ و... ست تو خونه انجام میشه و نمیدونم چطور میشه اون آقا رو قاطی این کارا کرد. در حالیکه ایشون به شدت دلش میخواد منو خط بزنه انگار! :/ مثلا وقتی بهش گفتیم میخوایم تو شیراز بریم کلاس نجاری گفت شما هم میخوای بیای؟!!! یا فقط من و جو بریم؟! :/ منم گفتم شمام اگه دوست داشته باشی میتونی بیای!!!! :/
یا داریم میریم دنبال کارای کارگاه تو راه میبینیمش، به جو میگه با خانومتی؟! ://// به همسر میگم بهش بفهمون که اگه قرار باشه بیاد با ما کار کنه من رییسشم! :/
4. این مدت ننوشتم... چون شاید نباید میگفتم بوشهرم! که وقتی از مشکلاتم با اینجا مینویسم بانوچه جان ناراحت نشه.
- شنبه ۱۸ آبان ۹۸ , ۱۲:۲۹
به همسر گفتم: ولی خوبیش این بود که حداقل بعد چهل روز، چند ساعت حالمون خوب بود...
گفت: الانم حالمون خوبه، فقط یه کم ماشین نداریم!!!
یه کم؟! :)))
ماشینو که گرفتن تصمیم گرفتیم به هیشکی نگیم چی شده. که هم نگران نشن و هم سرزنش نکنن!!! اصلا فکر نمیکردیم این همه طولانی بشه قصه! بابا چند باری به رومون آورد که "میدونم یه چیزی شده و نمیخواین بگین.." ولی هی ما مقاومت کردیم بلکه حل بشه و مجبور نشیم بگیم! حالا هم من هم همسر به یه نتیجه مشترک رسیدیم: "تا به بابا اعتراف نکنیم حل نمیشه این قضیه!!" :/
هر چی میگذره بیشتر از بوشهر اومدن پشیمون میشم... بوشهر از اولش برای ما خوش یمن نبود. از قضیه ماشین بگیر تا مشکلات دوباره کارگاه پیدا کردن، تا شایعاتی که نمیدونیم چقدر ممکنه حقیقت داشته باشن...
اونقدر حالم با بوشهر خوب نیست که دوست ته دنیاییم میگفت ما دنبال انتقالی به بوشهر بودیم، تو رو که دیدیم پشیمون شدیم!
به همسر میگم غرغرو شدم! میگه بیشتر منفیباف شد! کلا این گندم، گندم دو ماه پیش نیست!
- سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸ , ۰۸:۵۶
طرف رفته پولشو داده، پروندهش مختومه شده، بعد قاضی احمق ورداشته ته رایش نوشته بیست روز مهلت اعتراض دارن!!!!! :/ د آخه خرررررررررر (!) این ماشین اگه مال ما هم نبود الان که طرف پولشو داده دیگه باید آزاد بشه!
- دوشنبه ۲۹ مهر ۹۸ , ۱۱:۱۹
"دادگاه اعتراض به عمل آمده را وارد دانسته و به استناد مواد فلانِ قانون اجرای احکام مدنی، حکم بر بطلان عملیات اجرایی و رفع توقیف از خودرو به نفع معترض ثالث صادر میکند."
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد!
جیییییییییغ!
بعد چهل و اندی روز، بالاخره یه جمله مثبت حقوقی خوندم! :))))
چقد حالم بهتره!!!!!
- دوشنبه ۲۹ مهر ۹۸ , ۰۹:۵۱
چند روز پیش یلدا شیرازی ازم پرسید حست به بوشهر چیه؟ گفتم حس غربت! گفت اونجا که باید حالت بهتر باشه! نزدیکتری به شیراز! گفتم خونهم ته دنیاس. من به ته دنیا خو گرفته بودم...
ته دنیا که بودیم عاشق تعطیلات بودم. عاشق اینکه چند روز پشت سر هم همسر خونه باشه... یه جورایی انتظار داشتم تعطیلات اینجا هم مث تعطیلات ته دنیا خوش بگذره. اما قضیه اینه که اینجا نه اون دوستایی که ته دنیا داشتیم رو داریم که روزای تعطیلاتو یه روز در میون خونه ما و خونه اونا مهمون باشیم. نه هوا مث ته دنیاس که بشه بری بیرون قدم بزنی، نه ماشین هست که بشه جایی بری کلا!
اصلا نمیفهمم چرا بوشهر این همه دلگیره!!!! هر چی هم تلاش میکنم به چیزای مثبت فک کنم باز بی رمقم! .... دلم بدجووووری هوای ته دنیا رو کرده! :(
- جمعه ۲۶ مهر ۹۸ , ۲۰:۳۰
۱. سه چهار سال پیش لافکادیو یه پستی نوشته بود درمورد یه آرمانشهر که همه شهرونداش بلاگر باشن... در جریان باشید فعلا دو تا از اون دایناسور جون سختا با هم همسایه شدن، تا ببینیم کی مدینه فاضلهمون محقق میشه! :))) *
۲. اون شتره بود، تو سریال حضرت یوسف از دست صاحبش فرار کرده بود که حضرت یوسف بتونه حال خانوادهشو از شتربانه بپرسه.... احساس میکنم شتر زندگی ما هم شاید به همین دلیل فرار کرده و همه این راه ما رو دنبال خودش دوونده دنبال یه ماموریت! شاید برای اینکه کمک کنیم یه زندگی از هم نپاشه... شاید بتونیم .... نمیدونم...
* خودم و بانوچه رو میگم! :)
- چهارشنبه ۲۴ مهر ۹۸ , ۲۳:۰۸
یادمه اون موقعها، روزایی که بابا سر کار بود ما باید حاضری میخوردیم! همیشه حرصم میگرفت که مامان فقط وقتی بابا خونهس ناهار درست میکنه! انگار ما آدم نبودیم! :/
حالا دو روزه همسر نیست و اجاق کوچیک خونه ما خاموشه... دو روزه که حتی حاضری هم حاضر نشده تو این خونه! دو روزه فهمیدم که مامان خیلی لطف میکرد که همون سفره رو هم مینداخت! دو روزه... که انگار دو ساله!
+ غر بزنم باز؟! قاضی دادخواستمونو رد کرد! چرا؟ چون اسم دو نفرو باید تو دادخواست میذاشتیم که نذاشتیم. دو نفری که هیچ آدرسی ازشون نداشتیم و قاضی فرمود عیب نداره بنویسین مجهولالآدرس و اصلا مهم نیست که بیان! فقط باید اسمشون باشه تو دادخواست!
زنگ زدم به دوستم... باز از علمش سوءاستفاده کردم :( گفت قاضی میتونسته با همین مدارک رای بده و مشکلی نبوده...
دارن هاردی تو کتاب ترن هوایی کارآفرینی میگه خودتونو به ترس و شکست عادت بدید... شاید داریم عادت داده میشیم... نمیدونم.
- جمعه ۱۹ مهر ۹۸ , ۱۷:۲۳
این روزا زندگی درهمه! هم خبرای خوش هست و هم خبرای ناخوش! هنوزم از شنیدن خبرای خوش، هر چند هنوز صد در صد نشده باشن، ذوق میکنم و خبرای ناخوش حالمو میگیرن!!! هنوز همون کم ظرفیتیم که بودم! :)))
این روزا از اینکه زندگیم اینقدر خالی میگذره حرص میخورم! اینکه باز باید منتظر بمونیم تا ببینیم کی و کجا میتونیم کارمونو شروع کنیم...
این روزا حس همون پروانه پر بستهای رو دارم که چند ماه پیش داشتم!!! نمیدونم این روزا برای هدف میشه چیکار کرد؟؟؟ وقتی نه کارگاهی هست که نمونه کار بزنیم و نه حتی ماشینی که بتونیم بریم باهاش بازاریابی کنیم...
طبیعت پایگاه بوشهر قشنگه... اما خونهها داغونن. قوانینش عجیب و غریب و خر تو خره! :/ از یه طرف میگم کاش نیومده بودیم. از یه طرف میگم کاش کلا منتقل بشیم همینجا بمونیم! نمیدونم چی میخوام!!!! :/
- دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸ , ۱۸:۰۴
آنتن اینترنت، و حتی آنتن خود گوشی اینجا خیلی ضعیفه... خیلی روی اعصابه :( گوشی من که چی بشه تا آنتن بده! :/
تا من قصد کردم پیج بزنم فالوور جمع کنم تبلیغ بگیرم، اینستا تو آپدیت جدیدش تعداد فالوورا رو نشون نمیده :/
این روزا آرومترم. تازه یه ذره شبیه تعطیلات شده زندگیمون. یه کم استراحت با فکر آزاد! البته فکر آزاد آزاد هم نه... به هر حال ماشین هنوز گیره، کمدای ته دنیا رو کسی نمیخره :( و اینجا هم هنوز کارگاه گیر نیاوردیم... ولی با این حال اون سلسله اتفاقای دیوانه کننده تموم شدن تقریبا.
- پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۸ , ۰۸:۰۴
یکی از ویژگیای نظامی بودن اینه که پا تو هر شهری بذاری یه آشنا داری حداقل!
همسر با یکی از دوستاش درمورد مساله ماشین صحبت کرده بود و قرار بود این آقا موتورشو این مدت بده دست ما. روزی که رسیدیم اومد دنبالمون، گفت چراغ خطر موتورم گیر کرده به یه چیزی خراب شده! گفتم گیر کرده به شانس ما! داشتیم دنبال مهمونسرا میگشتیم و پیداش نمیکردیم... همسر پیاده شده بود از چند نفر آدرس بپرسه که من خلاصه قسمت اول و دوم متهم گریختمونو براش تعریف کردم. خیلی معمولی برخورد کرد و گفت ما نظامیا عادت داریم به این جور اتفاقا! بعد رفته بود به همسر گفته بود شماها چه طاقتی دارین! :/
از وضع و اوضاع مهمونسرا براتون گفته بودم قبلا... خبر رسید که یکی از خونهها خالی مونده و چون من تنها زنی بودم که دنبال شوهرش پاشده اومده بوشهر تصمیم گرفتن بدنش به ما! کلی ذوق کردم و گفتم خب اینم از اولین بارقههای امید! :) رفتیم خونه رو دیدیم، طبقه چهارم بود. تک خواب. خیلی کوچیک و دلگیر. با دیوارایی که تا نصفه کرم مایل به زرد هستن و بالاش فیلی. با چهارچوبایی که نفرات قبل صورتی خیلی بدرنگی بهش زدن! با یه در شکسته... کلا همه چیزش خیلی توی ذوق میزد. باورم نمیشه خونه مث دسته گلمو ول کردم اومدم اینجا!
از اونجایی که بوشهر هم مشکل آب داره و فقط روزی چند ساعت آب شهر رو داریم، اون شب آب نداشتیم و باید روز بعد میومدیم. اما از اونجایی که این سلسله داستان ما ادامه داشت معلوم شد کلید مهمونسرا پیش هیچ کدوممون نیست! همسر برگشت بالا و کل خونه و پلهها رو گشت. احتمال دادیم که شاید درو قفل نکردیم یا کلید روی در مونده... اما نبود. زنگ زدیم دفتر مهمونسرا، گفت همه اتاقا کلید زاپاس دارن الا این یکی! :/ زنگ زدیم کلید ساز، گفت ۷۵ تومن میگیرم درو باز میکنم، ۵۰ تومن هم مغزی و کلیدش میشه! :/ یه نگا به آسمون انداختم و تو دلم زمزمه کردم خدا یا میشه بسه؟؟؟ همسر توی فکر بود. این همه تعللش برام عجیب بود! انتظار داشتم سریع زنگ بزنه کلیدساز و خلاصمون کنه از اون هوای فاجعه بوشهر! یه دفعه گفت شاید کلید خونهمون بهش بخوره! کلیدو در آورد و درو باز کرد!!!!!!!!!! O_o بعد دیدیم کلید مهمونسرا رو سر یخچالش بوده و از اول همسر با کلید خونه درو قفل کرده!!!!
فرداش آبگیری کردیم و اومدیم توی خونه ساکن شدیم. اما پمپ درست کار نمیکرد! معلوم شد پمپ ما برعکس کار میکرده! و دوباره کل بعد از ظهر تا شب رو آقای لولهکش داشت با پمپ و لولهها کلنجار میرفت.
پیام اومده از دادگاه که شما آدرس خوانده رو اشتباه وارد کردید و اگه اصلاحش نکنید رد دادخواست میشید! حالا جریان چیه؟ اینکه ما آدرسو درست نوشتیم، اما تو دفتر پیشخوان آدرس مشهد زدن براش. بعد من گفتم عه چرا آدرسشو زدین مشهد؟ گفت تو سیستم بوده! عوضش کنم؟ ما هم گفتیم نه دیگه اگه تو سیستم بوده لابد خودش این آدرسو اعلام کرده! :/ حالا خوبه این یکیو استثناعا تو دادگاه اینترنت کشف شده و میشه تو بوشهر اصلاحش کرد... البته امیدوارم.
یه حس غم تو همه لحظهها باهامه. احساس میکنم بوشهر اومدن اشتباه بود. احساس میکنم تمام نقشهها و برنامههامون داره نقش بر آب میشه. حالم خوش نیست این روزا...
- دوشنبه ۸ مهر ۹۸ , ۰۷:۴۳
تقریبا سه روز تو یزد موندیم. روز اول به دیدار با خانواده برادر همسر گذشت. روز دوم یه دوری توی یزد زدیم و قرار بود روز سوم بعد از ناهار به سمت استهبان حرکت کنیم.
از اونجایی که استهبان اتوبوس مستقیم نداشت باید بلیط نیریز میگرفتیم. صبح همسر بیحال بود. اینترنتو هم که چک کردیم دیدیم برای نیریز بلیط ساعت ۷ میاره، که یعنی حدود یک و نیم دو نصف شب میرسیدیم. اولش فک کردیم دیر اقدام کردیم و اتوبوس ساعت ۲ پر شده، بعد دیدیم خوششانسی ما بیشتر از این حرفا بوده و کلا اتوبوس ساعت ۲ وجود نداشته!
راه دوم گرفتن بلیط شیراز بود، اما از اونجایی که ماشین نداشتیم و مامان و بابای همسر هم رفته بودن استهبان، ترجیح دادیم با اتوبوس ساعت ۷ بریم.
حال همسر هی بدتر و بدتر میشد. دکتر مسمویت غذایی تشخیص داده بود. نمیدونستم میشه با این حالش سوار اتوبوس شد یا نه!اما ناچار بودیم بریم...
به محض اینکه سوار اتوبوس شدیم، راننده با لحن بدی گفت کولر اتوبوس خرابه و هر کی ناراحته پیاده شه!! هوا گرم بود، اما چارهای نبود. حال همسر باز بدتر شد و سردرد و تب و لرز به حالت تهوعش اضافه شد! با اینکه گرمای اتوبوس کلافهم کرده بود اما وقتی میدیدم همسر دور خودش پتو پیچیده میگفتم شاید بد هم نشد که کولر خرابه!
یه کم جلوتر اتوبوس نگهداشت. یه بطری آب گرفتیم و دوباره راه افتادیم. کمکم شب میشد و چون پنجره سقفی اتوبوسو باز کرده بودن حتی منم سردم شده بود :( هوا کاملا تاریک شده بود و ما وسط بیابون بودیم که اتوبوس خراب شد!!! :/ بطری آبو هم که همسر میگفت حواسش نبوده و دهن زده و بهتره من نخورم چون ممکنه منم مریض بشم! بنابراین تشنگی هم به مشکلات ما اضافه شد! بالاخره اتوبوس تلوتلو کنان راه افتاد. یه احساسی ته دلم میگفت آخر این قصه یه تصادف حسابی میکنیم و این سلسله بدبیاری تموم میشه!!!
با اینکه بارها به برادر همسر گفته بودیم به زحمت نیوفته و ما خودمون از نیریز تاکسی میگیریم برا استهبان، اما داداشش حوالی ساعت یک نصف شب از استهبان راه افتاد که بیاد نیریز دنبال ما. و خب شانس ما به گوشه لباسش گیر کرد و نصفه شبی وسط بیابون تسمه تایم پاره کرد و ماشینشو با مکافات بوکسل کرد برد خونهشون! :/
نیریز که رسیدیم حال همسر بهتر بود. تاکسی گرفتیم و رفتیم استهبان...
این "زیارت قبول"ها و "خوش گذشت؟"ها و "این سری که میخواستین برین مسافرت چرا بدون ماشین اومدین پس"ها خیلی خیلی رو اعصاب بودن! ماجرا رو برای یکی از دوستام که تعریف کردم گفت خب واقعا همه شواهد علیه شما بوده! :))) چون به هیچ کدوم از افراد خونواده نگفته بودیم چه مشکلی پیش اومده...
- شنبه ۶ مهر ۹۸ , ۱۱:۵۴
خب... حالا که حالم بهتر شده بریم سراغ آنچه گذشتِ این مدت!
روز اولی که رسیدیم مشهد یه تیکه کاغذ دستمون بود با کلمه "شعبه ۵" که هییییچ کس نمیدونست کجاست! حتی به ۱۱۸ زنگ زدم و خواهش کردم به جای شماره تلفن بهم آدرس بده! که گفت چیزی به عنوان شعبه ۵ ثبت نشده! ساکا رو گذاشتیم امانات و باز شروع کردیم پرسیدن آدرس. پنج شیش تا خیابون مختلفو آدرس دادن! :/ بالاخره تو کلانتری ترمینال یکی پیدا شد که آدرس دقیق رو میدونست...
اسنپ گرفتیم... به راننده اسنپ گفتیم ما دقیقا تو خروجی ترمینال ایستادیم. بعد چند دقیقه زنگ زده میگه من دور میدون وایسادم بیاین! :/ دور میدون آخه؟!!! :// بعد به شیرازیا میگن تنبل! خب کجای دور میدون لامصب؟!!
تو ساختمون اجرای احکام منو راه نمیدادن! همسر رفت و من موندم اون بیرون... اون بیرونی که خیلیا رو راه نداده بودن و هیچ جای نشستنی هم در نظر نگرفته بودن. حالم خوش نبود و همهچی تو نظرم عصبیکننده بود. لبه یه دیوار کنار یه خانم مسن مشهدی نشستم که از کل یک ساعتی که حرف زد فقط فهمیدم عروسش ازشون شکایت کرده!
همسر بعد یه مدت طولانی اومد و گفت باید بریم پیش یه عریضه نویس. وسط همه بدبیاریای اون روزا یه آقای وکیل بامحبتی پیدا شده بود و همسرو راهنمایی کرده بود که پیش کی بره و چیکار کنه. اون آقای عریضه نویس خیلی کمک کرد که کارامون خیلی تند تر پیش بره...
بعدش باید میرفتیم دفتر خدمات قضایی... (باید بگم به طرز احمقانهای روند کارای دادگاه پیچیدهس! درصورتی که واقعا میتونست نباشه!) در هر حال... با موتور رفتیم! :)))) همسر تو نوبت نشست و قرار شد من برم از بیمه پارسال ماشین پرینت بگیرم. برای اونایی که زوتوپیا رو دیدن همینقدر اشاره کنم که جریان پرینت گرفتن من جریان همون ملاقاتیه که خرگوشه با اون خرسای تنبل داشت! :/
حدودای سه و نیم چهار بود که بالاخره وقت کردیم ناهار بخوریم. چون صبونه هم نخورده بودیم اولین غذاخوریای که به نظر تر و تمیز میومدو انتخاب کردیم و املت سفارش دادیم! بگذریم که قرار بود من املت مرغ سفارش بدم و همسر املت قارچ، ولی بعد دیدم واسه خودش املت مرغ سفارش داده و واسه من املت معمولی!!! ولی اون املت خوشمزهترین غذایی بود که تا حالا خوردم!!
بالاخره تصمیم گرفتیم بریم مهمونسرا. رفتیم سمت ترمینال و ساکا رو از امانات گرفتیم و زنگ زدیم به دوست همسر، که همونطور که قبلا داستانو لو دادم گفت دو تا اتوبوس از بوشهر اومدن و مهمونسرا پر شده! نشستم! (در واقع اون دو تا مفلوکی که اواخر شهریور روی پلههای نزدیکای ترمینال ولو شده بودن ما بودیم!!)
گفت میخوای غر بزنی؟
گفتم نه.
فایدهای نداشت ای کاش و باید و شاید ردیف کردن! از اونجایی که همسر همیشه بهتر از من حل مساله میکنه توی دیوار سرچ کرد و یه خونه پیدا کردیم که قیمتش مناسبتر از بقیه جاها بود.
روز دوم و ادامه کارای دادگاه شروع شد. به شدت امیدوار بودیم که بتونیم ماشینو از توقیف در بیاریم. همه چیز هم جوری به نظر میرسید که داره این اتفاق میوفته. اما در نهایت چیزی که بهش رسیدیم این بود که "دلیلاشون محکمه، فعلا ماشینشونو نفروشین تا ببینیم چی میشه"!! :(
جلوی اجرای احکام ایستاده بودم. همسر رفته بود برگه "ماشینشونو نفروشین" رو ببره اون شعبه ۵ کذایی... (اصلا هم که اینترنت اختراع نشده هنوز، اصلا هم نمیشه خودشون به هم نامه بزنن!) . گوشیمو در آوردم و شماره صبورا رو گرفتم! به شدت نیاز داشتم تعریف کنم که چی داره میشه! و خوبی صبورا اینه که به بدبختیات میخنده! که فک میکنی شایدم همهچی شوخیه!
درب و داغون و له راه افتادیم سمت حرم. تو اینستا به لوسیمی پیام دادم که دارم میرم حرم تو هم بیا ببینمت. که خادمای تفتیش بانوان(!) نذاشتن پاوربانکمو ببرم. گوشیم شارژش کم بود و شماره لوسیمی رو نداشتم. و حتی اگه همسر میخواست بره زیارت بعدش گوشیم خاموش میشد چجوری پیداش میکردم؟! عصبی و تلخ شدم. پاهام درد میکرد. احساس میکردم چندین ساعته که همسر داره راه میره. دقیقا لحظهای که تصمیم گرفتم بگم "تو رو نمیدونم، ولی من همینجا میشینم و جلوتر نمیام"، همسر گفت اینجا بشینیم؟ و من جمله آماده شده رو گفتم!!! همسر یه لحظه شوکه شد! ولی چیزی نگفت. شروع کردم به غر زدن! منی که همه اون لحظهها غر نزده بودم حالا غرغرو شده بودم!! در نهایت لجبازی زیارت نکردم و ترجیح دادم بریم بیرون ناهار بخوریم.
میخواستیم همون روز برای شیراز بلیط بگیریم و برگردیم. اما هیچ بلیطی به مقصد شیراز نبود. نه اون روز و نه تا چهار پنج روز بعد!! نهایتا تصمیم گرفتیم بریم یزد، خونه برادر همسر. و خب از اونجایی که نمیشد دست خالی رفت، رفتنمون به فردا موکول شد. و قرار شد بعد از ظهرو صرف خرید یه هدیه برای برادر همسر کنیم.
روز سوم بند و بساط رو جمع کردیم و با یه خانم اسنپی رفتیم سمت حرم و بار و بندیل رو سپردیم به امانات حرم. این بار گوشیمو شارژ کردم و شماره لوسیمی رو هم گرفتم تا جای گیر نداشته باشم!! برخلاف روزای قبل با خودم چادر نبردم که دست و پا گیرم نشه بعدش. همه چیز خوب پیش رفت، حتی اون خادم کمیابی که به تورم خورد و با روی خوش بهم گفت مانتوت خوش رنگه و کلی حس خوب بهم داد. اما بازم دعا نکردم! نمیدونم چرا! :(
ساعت میگذشت و شرایط لوسیمی برای اومدن پیش من جور نمیشد. کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که بخت یار نبود که ببینمش... گفت میام ترمینال میبینمت. حقیقتش فک نمیکردم برسه! اما رسید. بهش گفتم من یه مانتوی زرد پوشیدم! (مث پیکی که برای اینکه خدا بتونه ببیندش کلاه زرد میپوشید!!:))) ) یهو دیدم یه لبخند خوشکل داره میاد سمتم! اونقدررررر آشنا که با اینکه هیچ وقت عکسی ازش ندیده بودم فهمیدم خودشه ^__^
اغراق نمیکنم، واقعا دیدن لوسیمی اونقدر حس خوبی بهم داد که همه روزای تلخ مشهدو برام شیرین کرد و با لبخند روانه یزد شدم...
- شنبه ۶ مهر ۹۸ , ۰۷:۵۳
بعد از دوندگیهای زیاد توی پایگاه هوایی یه مهمونسرا گرفتیم:
یه اتاق با حموم و دسشویی، یخچال و چهارتا تخت.
آشپزخونهای در کار نیست، همینطور هیچ سینکی برای شستن ظرفها یا میوههای احتمالی! در سرویس بسته نمیشه! و در اتاق فقط از بیرون قفل میشه، که همسر هر بار موقع رفتن درو قفل میکنه و کلیدو از زیر در میده داخل که به قول خودش "زندانی نباشم"! :)
آشپزیای در کار نیست... در واقع اینجا هیچ کاری نیست که بشه انجامش داد. نمیدونم شما اگه جای من بودید چیکار میکردید، ولی من دارم زندگینامه استیو جابز میخونم!!! و چقدر جالبه که اونوریا بر خلاف اینوریا اول زندگینامههاشون نمینویسن "وی در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود"! و سعی نمیکنن بگن طرف یه آدم بیعیب و نقص بوده و همه کاراش درست بوده! و حتی با اینکه استیو جابز به ماری جوآنا و الاسدی اعتیاد داشته، بدبو و پرخاشگر بوده بازم ساختن فیلم از زندگینامهش "حرام" اعلام نمیشه!!!
دیروز رفتیم ماشینمونو دیدیم... وسط یه عالمه ماشینا و موتورای توقیفی دیگه یه گوشه پارک شده بود. تک و تنها! همسر یه کم روشنش کرد که باتریش یه کم کار کنه. یه سری وسیلهها که توش جا گذاشته بودیم رو برداشتیم و دوباره باهاش خدافظی کردیم و برگشتیم :(
+ یه بار دیگه آینده به شدت مبهم شده...
- پنجشنبه ۴ مهر ۹۸ , ۱۰:۰۰
میخواستم دیگه از مشکلاتم ننویسم اینجا... میخواستم غر نزنم دیگه... ولی این سلسله اعتفاقات مزخرف عصبی کننده تموم میشن مگه؟!! :/
فقط یه چیز هست که حالمو خیلی خوب کرد و چند روزه میخوام بنویسمش و هر بار موکولش میکنم به وقتی که حالم بهتر باشه و نمیرسه این وقت!!! پس همه مقدماتو حذف میکنم و یه راست میرم سر اصل اتفاق... من بالاخره موفق شدم یه بلاگر ببینم! :) یکی از عزیزترین و دوست داشتنیترین دوستای مجازیمو تو یه موقعیت به شدت عجیب که مطمئنم هیچ دو بلاگری تا حالا همدیگه رو اینجوری ملاقات نکردن!
من لوسیمیِ عزیزمو تو ترمینال دیدم! ده دقیقه قبل از حرکت اتوبوس! :)) که خوشبختانه اتوبوس تاخیر داشت و ما چهل و پنج دقیقهای با هم بودیم. تمام تلخیای مشهد با این دیدار شیرین شد... امیدوارم تلخیای بوشهر هم تموم بشه به زودی...
- شنبه ۳۰ شهریور ۹۸ , ۱۷:۴۵
این فیلم سینماییا هست که یه روز از زندگی یه خونواده رو نشون میده که تمام آوار مصیبت عالم سرشون خراب میشه، اینا اگه واسه شما فیلمه واسه ما خاطرهس! :/ :))
بعد هیفده هیجده ساعت تلوتلو خوردن تو اتوبوس رسیدیم مشهد، در حالیکه نمیدونستیم شعبه ۵ اصلا کجا هست... فک کنم حدود یه ساعت فقط درگیر این بودیم که بفهمیم اصلا کجا باید بریم! چمدونو دادیم امانات و راه افتادیم سمت دادگاه.
از دنگ و فنگای دادگاه نگم براتون. ایشالا هیچوقت برای کسی پیش نیاد. روند عجیب و غریبی داره این کارای دادگاهی... مثلا میری از یه شعبهای یه نامهای میگیری، میبری یه سری کارا روش انجام میدی، بعد میبری یه جایی که ارجاعت بدن یه جای دیگه! بعد دوباره میری اون جای دیگه نامههاتو میبری، بعد اونجای جدید یه نگاهی به مدارکت میندازه و یه رای میده که باز باید ببری اون جای اولی!! و من اصلا نمیفهمم که چرا نمیشه همه این کارا رو تو شهر خودمون بکنیم و بعد نامه رو ارجاع بدیم اینجا؟! :/
بعد یه عالمه بدو بدو، در حالیکه صبونه نخورده بودیم و ناهارو ساعت ۴ خوردیم گفتیم خب، بریم چمدونو برداریم بریم مهمونسرا که دوست همسر هماهنگ کرده بود برامون... زنگ زدیم به دوستش، گفت مهمونسرا کنسله! :||| خسته بودم... خیلی خسته بودم. نشستیم لبه پلههای جلوی ترمینال امام رضا. همسر گفت میخوای غر بزنی؟! (برایان تریسی تو کتاب مدیریت بحران میگه تو شرایط بحرانی دنبال مقصر نگردید، دنبال راه حل بگردید) غر زدن چیزی رو حل نمیکرد، دنبال مقصر گشتن جز عصبیتر کردن هر دومون نتیجهای نداشت. گفتم نه. سکوت کردم تا تو آرامش فکرشو جمع کنه.
یه خونه کوچیک گرفتیم و با امید خیلی زیاد روز دوم دادگاه رو رفتیم. ولی برخلاف تصورمون نتونستیم ماشینو آزاد کنیم. فقط گفتن فعلا ماشینتونو نمیفروشیم تا زمان دادگاه! :/
لبریز بودم. خسته بودم. راه افتادیم سمت حرم بلکه حال و هوامون عوض بشه. وقتی تو ورودمون گیر دادن به پاوربانک و گفتن نمیتونی ببریش داخل و گوشی من شارژش کم بود و همش حس میکردم اگه از همسر جدا بشم دیگه نمیتونم پیداش کنم کاملا سرریز شدم! :( اونقدر ناراحت بودم که اصلا دلم نمیخواست حتی برم زیارت. که یهو اون وسط همسر برگشت گفت امام رضا! خادمات زن منو ناراحت کردن! همهشونو بکش! :)))))
نمیدونم بگم حسن ختام این ماجراها بود یا نه... ولی حتی بلیط شیراز هم گیر نمیاد تو مشهد! تصمیم این شد که بریم یزد، خونه داداش همسر. زنگ زدیم خبر بدیم، زنداداشش گفت خوب دوتایی با هم رفتین گشت و گذر! چند دقیقه قبلش به همسر گفته بودم الان خونوادههامون فک میکنن چقد ما خوش خوشانمونه اینجا... خبر ندارن چی شده!
از اون طرف هم که بابام زنگ زده میگه برین بوشهر ماشینتونو بیارین... فک میکنن ماشین اونجا خراب شده... حالا چی بگیم بهشون؟! :(
- يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۸ , ۱۱:۳۵
احساس میکنم هی بعد هر اتفاق من کمر راست میکنم و میگم صبورم هنوز، خدا هم میگه پس اینو داشته باش!!!!
جدا از اینکه بر عکس هر سال، امسال بوشهر تصمیم گرفت اواخر شهریور خونه بده و وسایل من صد تیکه شد و یه تیکهش رفت برازجون خونه پرسونل همسر، یه مقدارش رفت بوشهر خونه یکی از دوستاش، یه مقدارشم ریختیم تو ماشین که ببریم شیراز کهههههه... تو پلیسراه برازجون جلومونو گرفتن و گفتن ماشین باید بره پارکینگ! :/
ماشینو به نام نزده بودیم، کسی سند به نامشه توقیف اموال شده، ماشینو گرفتن و ما رو وسط بیابون ول کردن!!! حس خوبی نبود... اصلا حس خوبی نبود.
مامورای پلیسراه نمیدونستن باید چیکار کنیم. یه مقدار از وسایلو گذاشتیم تو ماشین و یه مقدارشو برداشتیم و با تاکسی راهی شیراز شدیم. نمیدونم سر اون وسایلی که موندن تو ماشین چی میاد...
اومدیم شیراز... پلیس راهور شیراز هم درست جوابگو نبود. شکایت از مشهد بود، پلاک ماشین مال چابهار، ماشینو تو بوشهر گرفته بودن و ما شیراز بودیم... ماموره میگفت باید یا بری چابهار یا بوشهر یا مشهد. ولی حتی مطمئن هم نبودن! یه جوری میگن یا مشهد یا بوشهر یا شیراز که انگار اسم چهار تا کوچه کنار همو میگن! بابا هر کدومش یه ور ایرانه لامصبا! :/
با کلی خجالت زنگ زدم به دوستم. گفت باید حتما برید مشهد همون شعبهای که شکایت تنظیم شده!
همسر میگه امام رضا اینجوری طلبیده... میگم آره، یخهمونو گرفته داره میبره! شاید دو سه تا پس کلهای هم...
دلم نا آرومه....
- دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸ , ۱۲:۰۳
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************
من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
-
شاید باورتون نشه، ولی. . .
-
وی اسلو د پرابلم.(رمز فقط اونا که بشناسم)
-
588.
-
587.
-
تو تاریخ بنویسید (همون رمز قبلی)
-
582. برای شما تعریف کنم بلکه این هیجان درونم بخوابه!!
-
581. که مثلا ثابت کنم یه دست هم میتونه صدا داشته باشه!
-
580. #ذوقهای_زودگذر
-
579. چقد غر زدم اینجا!!!
-
578. وقتی خودت برای خودت حقوق در نظر میگیری و باید حواست هم باشه که عادلانه حساب کنی!
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۱۰ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱۵ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۱۲ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۱۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۲۲ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۲۵ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۴ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۳ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۳ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۳ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )