در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۵۱۵. انقلاب

یه دوستی دارم اینجا، دختر زرنگیه‌ها. ولی عین مامان بزرگا زرنگه!

تند تند آشپزی میکنه و ظرف میشوره. خونه‌شم مثلا مرتب میکنه... اما مرتب مامان بزرگی.

اون اوایل که تازه برگشته بودیم ته دنیا، نشستم براش از اینستا گفتم و عددایی که بعضیا در میارن از اینستا. مثلا مشتاق شد کار کنه. اما چجوری؟ حوصله‌ش نشد پنج دقیقه آموزش ببینه در مورد اینستا و فروش و این چیزا! عین مامانا فک کرد خودش همه چیزو میدونه. حوصلش نکشید درس گوش بده. و حالا مثلا داره تلاششو میکنه و منتظر نتیجه ست! مثل اینکه آب تو هاون بکوبی و انتظار داشته باشی پودر زعفرون گیرت بیاد!:))

از پارسال تا امروز، من خیلی چیزا یاد گرفتم. خیلی چیزا رو هم هنوز بلد نیستم و دارم تلاش میکنم یاد بگیرم.

چند مدته دارم برای یاد گرفتن عکاسی تلاش میکنم. چیزی که واقعا هیچ پیش زمینه‌ای توش نداشتم. خیلی بی ذوق بودم تو عکاسی همیشه:(  حالا میخوام همه تلاشمو بکنم. میخوام انقلاب کنم:)))

514. همیشه چیزای خوب با عث خندیدنت نمیشن... گاهی درد دارن، مثل زایمان کردن! یه درد کشنده، ولی بعدش یه قند میذارن تو بغلت

یه دوستی داشتم که اخلاقای عجیبی داشت.

توقعات خیلی زیادی از اطرافیانش داشت.

همیشه خودشو قربانی کارای اطرافیانش میدونست.

زندگیشو با دیگران خیلی مقایسه میکرد.

مسئولیت هیچ اتفاقی توی زندگیشو قبول نمیکرد.

تعریفای عجیب غریب داشت از دوستی و نسبتای فامیلی... که یه جورایی از همون توقعاتش نشات میگرفت.


بارها و بارها خواستم دلمو بزنم به دریا بهش بگم که داری اشتباه میکنی دوست من. اما اکثر اوقات حالش خوب نبود. بارها سعی کردم بهش بگم که از قربانی بودن لذت میبره ناخودآگاه، که بره یه روانشناسی پیدا کنه، کتابی بخونه، یه حرکتی بزنه خلاصه. اما تنها نتیجه گفتنم میشد دلخوری بیشترش و ادامه ندادنش به مکالمه. یا وقتی میگفتم زندگیتو با بقیه مقایسه نکن، میگفت من مقایسه نمیکنم، من اینا رو میگم که تو بدونی بقیه چه زندگیایی دارن و من تو چه وضعیم! :/


یه عادت دیگه ای که داشت این بود که حرفای منو هر جور که خودش دوست داشت تغییر میداد و بعد میگفت تو اینو گفتی! یه جورایی به این نتیجه رسیده بودم که دیگه نمیفهمیم همدیگه رو! تا اینکه اون اتفاق مسخره افتاد...


قبلا برام تعریف کرده بود که سر یه سری مسائل چطور کل خانواده شوهرشو شسته و چطور تمام پل های پشت سرشو خراب کرده بود. توی اون ماجرایی که دوستم خودشو قربانی صد در صد رفتارای خانواده شوهرش میدونست و از حرفا و کارایی که کرده بود احساس رضایت میکرد، اگه از من میخواستن درصد محق بودن رو مشخص کنم، شاید بیشتر ده بیست دصد حق رو به دوستم نمیدادم!!!


به هر حال، وقتی با آدمی معاشرت میکنی که برات میگه از اطرافیانش چه توقعات عجیبی داره، قطعا از تو هم همون توقعات رو داره. وقتی برات میگه چطور با آدمایی که از نظر تو خیلی محق تر بودن رفتار کرده، قطعا یه روزی با تو هم همون رفتارا رو میکنه. وقتی تعریف کرده چطور پلهای پشت سرشو خراب کرده و رفته، حتما دیوار دوستی رو هم خراب میکنه!


حرفم این نیست که بگم قطعا حق با من بودا... مث وقتی که یکی میگه قرمز بهترین رنگ دنیاس و اون یکی میگه آبی... حرفم اینه که وقتی یکی میاد برات ماجرایی رو از درگیری خودش با یکی دیگه تعریف میکنه، و با وجود اینکه تو حرفای طرف مقابلو نشنیدی و اصولا این آدم بدی های خودشو نمیگه، اما تو بازم حس میکنی اون مقصر بوده؛ یعنی حرف همو نمیفهمین. یعنی ربطی به هم ندارین. یعنی اون روزی که تو هم یه حرفی بزنی که از نظر خودت بد نیست، از نظر اون بدترین فاجعه ها رو مرتکب شدی!


من ادعا نمیکنم دوست خوبیم... اما مطمئنم برای دوستام، تو لحظه های غمشون، بهترین غمخوار بودم. و زندگی این دوستم همش غم بود. حالا یه مقداریش غم های واقعی، و یه مقداریش سیاه نمایی هایی که اینجور آدما انجام میدن تا خودشونو قربانی جلوه بدن. اما به هر حال همیشه غمگین و داغون بود.

دیروز با خودم میگفتم اصلا حتی اگه همه حرفاش درست بود من مقصر صد در صد بحث پیش اومده بودم... درست بود این همه سال دوستی رو اینطوری خراب کنه؟ درست بود حرفایی به من بزنه که دلمو اینجوری بسوزونه؟ درست بود یادش بره همه روزایی که سنگ صبورش بودمو؟؟

تو تمام این ده یازده سال رفاقت، من فقط یه بار تو اوج غم بهش زنگ زدم، که اونم سر کار بود ریجکتم کرد. به جز اون، هیچ وقت غم هامو براش نبردم. نمیگم برام هیچ کاری نکرد... نه، اونم خیلی رفاقت کرد. اما یهو کشید زیر همه چی. از یه جایی به بعد منم تایید کردم همه حرفاشو... که فقط تموم کنه گند زدن به رفاقت ده ساله مونو. که اگه قراره جدا شیم، با این حرفا جدا نشیم... اما اون فکر کرد حق با خودش بوده! :)


اون لحظه ای که داشت همه چیو خراب میکرد، خیلی گریه کردم. دوسش داشتم، رفیقم بود... اما چرا دروغ بگم، الان جای هیچی تو زندگیم خالی نیست!! من آدمی بودم که غم هامو برا خودم نگه میداشتم. برای لحظات شادی هم که همه آدما رفیقن!!

جاش تو زندگیم خالی نیست... جاش توی قلبمم خالی نیست. منو همه جا بلاک کرده! معلومه نشناخته منو تو همه این ده سال! که بعد همه حرفاش میمردمم دیگه سراغش نمیرفتم!! واقعا نشناخته منو... هر کی منو دو بار ببینه میفهمه همه لباسا و شالای من رنگ روشنن... بعد رفیق ده ساله م برام یه شال تیره و رنگ مرده کادو میاره... این یعنی حتی ندیده منو!


جاش واقعا تو زندگیم خالی نیست. شاید انتظارشو داشتم که یه روزی همچین اتفاقی بیوفته...

وقتی با کسی رفاقت کردم که تو یه نفره به قاضی اومدناشم تو نظر من محق نبود...

وقتی با کسی رفاقت کردم که میدونستم توقعات بی جا داره از اطرافیانش...

وقتی با کسی رفاقت کردم که دیده بودم نمک خوردنا و نمکدون شکستناشو...

وقتی دیده بودم قدرنشناسیاشو...

شاید باور نداشتم، اما انگار یه جورایی ته قلبم میدونستم بالاخره این اتفاق میوفته.


میگن اگه میخوای بدونی در آینده چجوری میشی، به پنج نفری نگا کن که از همه بهت نزدیکترن...

بی رحمانه س اگه فک کنم به نفعم شد این تموم شدنه؟

هنوز ته دلم نگرانشم... به این فک میکنم که با گفتن حرفاش به من شاید آروم میشد،حالا چیکار میکنه؟ اینکه اونقد به آدمای اطرافش از همین مدل حرفا زده بود که کسی نمونده بود براش... نگرانم.

اما وقعیت اینه که این مساله برای من و زندگیم اتفاق خوبی بود!

513. کاش میتونستم این پست رو توی اینستا و واتس آپم استوری کنم!!

بهترین مثالی که برای این موضوع میتونم بزنم اینه که اون خیاطی که کت و شلوار مردونه میدوزه نمیتونه لباس عروس هم بدوزه...
کار چوب گسترده ست... خیلی گسترده. اما برای هر بخشش دستکاه های متفاوت، مهارتهای متفاوت و حتی چوبهای متفاوت لازمه.
اما درک این مساله برای بقیه سخته انگار...

اون اوایل که هنوز درست و حسابی شروع نکرده بودیم و آموزش خاصی هم ندیده بودیم، یکی از دوستام هر بار یه چیز چوبی برام میفرستاد و با گفتن جمله "ببین این خیلی آسونه" ازم میخواست براش بسازمش. اون جمله ش واقعا منو حرص میداد :)))
وقتی از بوشهر برگشتیم، تصمیم گرفتیم همکار بگیریم. شوهر همون دوستم اومد که باهامون کار کنه. اون مدتی که اون آقا پیشمون کار میکرد، هر عکسی که زنش برام میفرستاد میگفتم بگو شوهرت برات بسازه! و شوهرش هیچ کدومو براش نساخت! چون اصلا آسون نبودن!

یه مساله دیگه ای که اکثرا بهش فکر نمیکنن اینه که آدمی که داره یه کاری رو انجام میده، همه فکر و ذکرش همون کاره. کل اکسپلور اینستاگرامش و تمام عکسایی که پینترست بهش نشون میده و حتی تمام سرچ های گوگلش همش درمورد همون کاره. پس اون عکسایی که هر روز براشون میفرستیم رو اونا چند ماه قبل دیدن! بهش فکر کردن. درموردش تصمیم گرفتن.
پس اگه چیزی براشون میفرستین نیازی به توضیحات مختلف و اصرااار به اینکه این خیلی عالیه و حتما انجامش بده نیست... حتی اگه اون چیز رو برای بار اول باشه میبینن، بازم نیازی به توضیحات نیست واقعا!

مساله مهم بعدی پوله! طرف اومده ظرف برداشته، انتظار داره فقط پول چوبشو بده!!!! اجاره کارگاه به کنار، هزینه مواد اولیه ودستگاهها به کنار! بی انصاف، این همه زحمت ما یعنی باد هواست؟!!!!!

گفتم وقتی از بوشهر برگشتیم تصمیم گرفتیم کارگر بگیریم. چون دوستامون اعلام آمادگی کردن تصمیم گرفتیم نگاهمونو تغییر بدیم و به جاش فکر کنیم که داریم همکار میگیریم. شروع کردیم صفر تا صد کارو یادشون دادیم. تمام چیزایی که براشون خییییلی زحمت کشیده بودیم رو خیلی ساده در اختیارشون گذاشتیم. به طرز عجیبی هر دوشون کند یاد میگرفتن و کند کار میکردن. کل تولیدی دو ماه اول کارمون از تولید یه ماه تنها کار کردن حمیدرضا کمتر بود!! اما گفتیم عیب نداره. صبوری کنیم. بالاخره دستشون راه میوفته و یه جا مفید واقع میشن برامون...
بعد دو ماه لازم شد بریم شیراز یه دستگاه بیاریم. کارمون سه هفته طول کشید. یکی از بچه ها که ماموریت بود. اون یکی هم تو اون بیست روز پا تو کارگاه نذاشته بود! یعنی حتی نگفته بود اینا چند ماهه به خاطر آموزش مجانی به من تولیدشون از نصف هم کمتر شده، حداقل الان برم اندازه اجاره کار کنم که ضرر نکنن!
کلا این جریان شاگرد گرفتنه برای ما هم ضرر مالی داشت و هم ضرر روحی... ضرر روحی رو نمیخوام تعریف کنم، طولانیه و اعصاب خورد کن. ولی به قول حمیدرضا هر درسی تو زندگی یه بهایی داره. این درس خیلی مهمی بود که همچین بهایی داشت...
.
در ادامه قضیه قبلی... طرف اونقد کند بود و پر حرف که حضورش توی کارگاه به شدت تولید رو میاورد پایین. بعد هر روز سر دستمزد چونه میزد و میگفت برام نمیصرفه میخوام دیگه نیام!!! و من چقد اون روزا حرص خوردم از مدارای حمیدرضا! من که چند باری فقط کارگاهو ول کردم و رفتم! اگه میموندم حتما باهاش دعوام میشد...
تهشم برگشته بود به حمیدرضا گفته بود اگه خواستی بهم بگی نیا، یه جوری بگو ناراحت نشم!!! و اصلا مهم نبود حرفا و کارای خودش چقدر ما رو ناراحت میکرده! من هنوز با شنیدن اسم خودش یا زن و بچش تپش قلب میگیرم و حالم بد میشه!
.
دلم برای قالب قبلیم تنگ شده!

512

این روزا پناه آوردم به وبلاگ.

یه زمانی چقدر راحت بودم اینجا، چقدر خـودم بودم... الان ولی احساس غریبی میکنم. برا زدن حرفام دو دل میشم...

اینجا که میام آبجی کوچیکه رو بیشتر درک میکنم! یه روزی بیست و چهار ساعت چسبیده بود به من... بعد من رفتم دنبال زندگیم... دور شدم ازش... هزار و اندی کیلومتر فاصله افتاد بین دستامون... هزار و اندی کیلومتر هم فاصله افتاد بین دلامون.

وقتی میرفتم بچه بود... حالا بزرگ شده... حالا چقدر نمیشناسمش:(

خودمو مسئول میدونم... مسئول اینکه نبودم کنارش... مسئول اینکه اونقدر تو زندگی خودم غرق شدم که پاره تنم رو یادم رفت... مسئول این فاصله‌ای که بین دلامون افتاده... و این عذاب وجدان داره دیوونم میکنه

یه روزی کافی بود بدونه صداشو میشنوم، اون وقت تا آخر عمرت حرف داشت برا زدن... امروز حتی نمیدونم مکالمه رو چجوری پیش ببرم که بیشتر از سه چهارتا جمله حرف بزنیم با هم.

فک میکنه بزرگ شده، فک میکنه خیلی میفهمه، نمیخوام فکر کنه که تو نظرم هنوز بچه‌ست... نمیخوام بدونه چقدر افکارش بچگانه ست هنوز... و نمیدونم چجوری همه چیو مدیریت کنم و نزدیک شم بهش! احساس افسردگی میکنه و میدونم بابت آهنگاییه که گوش میده... تتلو گوش میده:(  ندا یاسی براش شده الگو:((((  اینا همش تقصیر من لعنتیه:(


خسته ام فقط...

قبلا فقط حال خوبمو اینجا ثبت میکردم...الان تو اوج فشار و غم یاد اینجا میوفتم!:))

یه جمله‌ای خوندم که نمیدونم مال کیه... اما از تغییر میگفت. یه چیزی شبیه وصف این روزای ما بود. که یکی بودیم شبیه همه اطرافیانمون. با یه سری افکار و احساسات مشابه...

بعد نشستیم چهار تا کتاب خوندیم،افکار و خواسته‌هامون عوض شد.پاشدیم آستینا رو زدیم بالا و رفتیم وسط میدون،خاطرات و نگرانی‌هامون تغییر کرد. آدمای جدیدی رو فالو کردیم و متنای جدیدی رو خوندیم، حرف زدنمونم فرق کرد.

حالا.... تنهاییم بین دوستای قدیمی‌مون... و با دوستای جدیدمونم هنوز جیک تو جیک نشدیم.... انگار غریبیم توی این دنیا... تک و تنها...

یه وقتایی هم هست که دوستای قدیمی میخوان کمک کننا... یه روشی که به ذهنشون میرسه رو پیشنهاد میدن... نمیدونن این پیشنهاد رو خودت سال قبل عملی کردی و نشده... نمیدونن که خیلی چیزا رو درمورد دنیای جدید تو نمیدونن. وقتی میبینن نمیخوای پیشنهادشونو عملی کنی، دلیلاتو نمیفهمن... اما اصرار میکنن برای فهموندن حرف خودشون به تو. تو میفهمی چی میگن... قبلا تو موقعیتشون بودی. اونا اما با تمام افکار تو غریبه‌ان. انگار هیچ راهی نیست که منظورتو درک کنن... اینجاست که میگی شاید همون تنهایی رو راحت‌تر میشد تحمل کرد.

.

براتون نگفتم از این روزا... از تجربه‌ها... از سختیا... و از لبخندا البته.

براتون نگفتم اون گندمی که میشناختین چقدر عوض شد... چقدر فرق کرد... چقدر نمیشناسه خـودشو... چقدر غریبه ست با همه چی.

.

یادمه اون اوایل... تو چند تا پست اولی شاید... نوشته بودم که چقدر زندگیم یه نواخته.... خسته شده بودم از هیچی نشدنا... الان دلم لک زده برا اینکه یه هفته هیچی نشه. بشینیم با حمیدرضا فیلم ببینیم. مهمونی بریم. مهمون دعوت کنیم.

فک کنم آخرین باری که رفتیم کنار دریا حدود چهار پنج ماه پیش بود... فاصله دریا تا در خونمون، پیاده، پنج دقیقه ست! و اینجا زیباترین دریای ایرانه!

.

دارم پرت و پلا میگم، نه؟ شاید...

اما یه چیزی رو میدونی... با همه این سختیا... بازم هدف داشتن بهتر از بی هدفیه... بازم تلاش کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه...

۵۰۹. این پست رمزدار است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۵۰۸. ما مسئول حماقتهای خودمونیم...

روزی که سهام عدالت رو آزاد کردن،گفتم این روحانی خیرش به کسی نمیرسه،حتما یه نقشه‌هایی داره...

روزایی که اوووون همه روی بورس تبلیغ کردن،مطمئن بودم قراره یهو بورس بترکه و دهن همه صاف بشه:/

هر چقدر بهمون میگفتن بیاین تو بورس زیر بار نمیرفتم. حاضر نبودم پولی که برا خرید دستگاه کنار گذاشته بودیوو وارد این قمار کنم.

اونقدر گفتن و گفتن و گفتن... هر بار با دیدن سودهایی که کردن غصه میخوردیم که چرا مقاومت کردیم... اما باز حاضر نمیشدم دست از پولی که با زحمت به دست اومده بود بکشم.

تا اینکه تو دوره آموزشی فردی به اسم کلاته شرکت کردیم. گفت بورس تا بهمن خوبه و حتما برید سرمایه گذاری کنید. دو زار ده شاهی ته جیبمونو بردیم گذاشتیم تو بورس. و حالا با یه میلیون ضرر،خودمو مصداق اون یارویی میبینم که در وصفش گفتن:

صدها چراغ دارد و بیراهه میرود

بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش....


507

شایدم برا این بهش میگن بهشت، که میشه توش زمانو به عقب یرگردوند و اشتباهاتو جبران کرد!مثلا برمیگشتم به سال هشتاد و شیش و ثانیه به ثانیه بزرگ شدنشو نفس میکشیدم!

چقدر دلم تنگه براش...

506

اصلا مگه میشه بدون ریسک زندگی کرد؟

504.من آبانی‌ام! حد وسط ندارم! 🤦‍♀️

در ادامه عنوان،من یا با پست گذاشتن خفه ‌تون میکنم یا میرم و دیگه پیدام نمیشه!

الان بخش »بنویس« مغزم فعال شده! نمیتونم جلوشو بگیرم.

دلم میخواست همه مراحل کارمو اینجا ثبت میکردم. که هم یادبودی بشه برا خودم، هم شما تو تجربیاتم شریک بشید. ولی خب کاهلی کردم شاید... البته اینکه وقت نداشتم هم میتونه دلیل خوبی باشه:))

الان تو نقطه‌ای وایسادم که هندل کردن کار، برای دو نفر سخته. بخوام به کار برسم خونه زندگیم بی صاحاب میمونه! بخوام خونه‌داری کنم کار پیش نمیره. یاد لوسی‌می افتادم که میگفت خونه‌داری تو دیفالت من نیست!:) تو دیفالت منم نیست انصافا. به همسر میگم کاش میشد من به جای تو برم سر کار، تو بمونی خونه!:)

این شکلکای لبخند هم که میذارم یاد سمیرا میوفتم! که تو له‌ترین حالش از اینا میذاشت!:))


دو تا پینوشت هم بنویسم برم ^___^

اول اینکه چقدر شماها رفقای خوبی هستین و چقدر مثل‌تون پیدا نمیشه. و چقدر خوشحالم که شماها هستین.

دوم اینکه یه تبریک ویژه میگم به دو تا بلاگر ویژه:) شماها نمیدونین جریان چیه. من که میدونم باید تبریک بگم ولی ^___^

۵۰۰.

هزاری هم بگیهر چی خدا بخواد... هزاری هم توکل کنی... باز یه چیزی اون ته‌مه‌های قلبت درد میکنه...

499. پیج

دیشب از یه مشاور اینستا وقت گرفتم تا باهاش در مورد پیجم و کم و کاستی‌هاش مشورت کنم... پرسید چرا دیگران باید از تو خرید کنن؟ گفتم قیمت من یک سوم بقیه پیجاست! گفت این خیلی بده!!! بعد که حدود قیمت و زمانی که برای ساخت هر جاکلیدی میذاشتم رو پرسید، گفت انتخاب قیمتم خیلی خیلی بد بوده و نباید به قیمتی که مغازه‌دارا گذاشتن اهمیت میدادم، گفت کارات تمیز و خوبه و قیمت مناسب بده و خلاصه کلی از این حرفا...

روزای اولی که رو کارام همچین قیمتای پایینی میذاشتن دردم میومد... ولی از یه جایی گفتم ارزون فروختن بهتر از اصلا نفروختنه:/ ولی وقتی میشینی حساب میکنی میبینی چند میلیون پایینتر از قیمت دادی اون وخ دردت میاد:))

تصمیمات جدید اینکه جاکلیدی کلبه کمتر تولید میشه... شایدم کم‌کم حذف بشه کلا! و قیمتای جدید رو سعی میکنم عاقلانه‌تر بذارم...

496. غفلت کردم!

دیروز خیلی دلم گرفته بود... خیلی زیاد. همسر که از اولشم هی میگفت نمیدونم واسه امتحان متلب چی باید بخونم و اصن معلوم نیست چی میخواد امتحان بگیره و... بی خیال درس شد و زدیم بیرون... یه چیزی رو دلم سنگین بود. قید رژیمو ردم و گفتم بریم کافه!! نشستیم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم... کم کم حرف رفت سمت متلب باز... همسر که دل خوشی از متلب نداشت اصلا، گفت "مثلا میگن یه برنامه بنویس که دو تا عدد بهش بدی و عدد بزرگترو برات پدا کنه... خب خودم میدونم کذوم عدد بزرگتره :/ " لبخند زدم... پرت شدم به خیلی سال پیشا... اون روزایی که تو دبیرستان ویژوال بیسیک داشتیم و منه عاشق برنامه نویسی، خدایی میکردم تو کلاس! :))) بعدشم که تو دانشگاه c++ رو قورت دادم رسما و شاگرد اول برنامه نویسی بودم، واسه خودم برو بیایی داشتم :دی. یه حس خوشی دوید زیر پوستم...

از اونجایی که میدونستم همسر منبع به درد بخوری واسه درس خوندن نداره و بقیه همکلاسیهاش هم هیچی نخواهند خوند، حسابی وقت تلف کردیم و شب برگشتیم خونه. همسر که نشست پای جزوه، خیلی اتفاقی چشمم خورد به متن برنامه ش!! یه کم زبونش با سی پلاس فرق داشت ولی روند کلیش همون بود!!!!! اصن یهو تمام هورمونای شادی بخش دنیا تو بدن من ترشح شد!!! :))) چقد حرص خوردم که از روز اول نمیدونستم متلب اینه و همه تمرینایی که استادشون میداده و هیشکی حل نمیکرده رو حل نکرده بودم!!!!

ساعت نه و نیم شروع کردیم و ساعت دوازده و نیم جزوه ای رو که استادشون تو کل ترم نتونسته بود درست یادشون بده رو برای همسر توضیح دادم و باز حسرت خوردیم که چرا زودتر اینو نفهمیده بودیم که کلاس خصوصی بذاریم برا همکلاسیاش و کلی کاسبی کنیم! :/

هنوز دلم میسوزه که نرسیدم تمرینایی که استادشون روز آخر براشون ارسال کرده بود رو حل کنم... اما میدونم اونقدر براش جا افتاده که میتونه هر سوالی رو حل کنه ایشالا ^___^


+ خیلی وقتا به فکرم رسیده که برم کتابای کمک درسی ریاضی رو بگیرم و بشینم دوباره سوال حل کنم و فرمولا یادم بیاد و... . الان دارم به برنامه نویسی خوندن و سوالای برنامه حل کردن هم فک میکنم!!! نه اینکه خیلی بی کارم! :))) ولی واقعا برام خیلی لذت بخشه :)

۴۹۵. مدل شارمین، اومدم کله‌مو تو وبلاگ تکون دادم!

یه حس بی‌حوصلگی عجیبی پیدا کردم. عصبیم ولی نمیدونم چرا...

یه دوست جدید پیدا کردم اینجا. یه دختر بامزه استان فارسی... هر چند خیلی حرف میزنه، هر چند لابه‌لای حرفاش گاهی پز جهیزیه‌شو میده! امادوسش داشتم. چند روزه هی پیام میده بیاین بریم بیرون... این روزا که همسر امتحان داره، ولی بعدشم خب من اونقدر وقت آزاد ندارم که بخوام هی برم بیرون... حس میکنم حتی دیگه نمیشه نقش یه دوست رو داشته باشم!

همسر عصبیه از اینکه صد تا دوربین و مراقب گذاشتن واسا امتحاناشون! میگه گفتن ما به همه نمره قبولی میدیم فقط تقلب نکنین! میگم خب وقتی مطمئنی پاس میشی تقلب چرا؟ میگه بدون تقلب حال نمیده!:/

این روزا خیلی دل نگرانم برای یه دوست..

رفیق همسر میگفت دوره جوونیش خیلی خام بوده و معیارای ازدواجش سختگیرانه بوده و... گفتم خب ببین الان معیاراش چیاس که شاید تو دوستای من کسی باشه بهش معرفی کنیم. گفت برام مهمه خوشکل باشه. گفتم اوکی اگه با مساله حجاب مشکلی ندارع چندتا گزینه هست... گفت نههه حجاب داشته باشه. گفتم خب اگه قد براش مساله نیست دو نفرو میشناسم. گفت نههههه قدش نمیخوام کوتاه باشه. گفتم خب اگه اختلاف سنی زیاد ناراحتش نمیکنه یکی هست با این مشخصات. گفت نه میخوام لیسانس داشته باشه! گفتم بپرس معیارای زمان ناپختگیش چی بوده که الان که پخته شده رسیده به اینا؟!

دنبال یار باشید، هیشکی همه معیارای دلخواه رو همزمان نداره... اگه هم پیدا بشه، احتمال اینکه اونم شما رو بخواد خیلی کمه

روزایی که همسر امتحان داره روزای مزخرفیه:/  حوصلم سررفته خب

البته دو تا سبد پر از چوب منتظر رنگ شدنن. و چند تا ظرف منتظر سمباده!!

493. من حتی فک نمیکردم چنین آدمایی وجود دارن! :/

1. اول بگم که اینجانب یه کلیپ تبلیغاتی ساختم برا چوبکی! (آیکون عینک دودی!) نقاشی و میکس و صداگذاری و همشم کار خودمه :)

برید ببینید و پیشنهادات و انتقادات سازنده تونو بگید بهم :)

لینک کلیپ

لینک پیجم :)


2. دیروز زندایی جان زنگ زد و برای یلدا دعوتمون کرد. هر چند خیلی کار داشتم ولی از اونجا که خیییلی وقت بود نتونسته بودیم بهشون سر بزنیم دعوتو قبول کردیم. دوست زندایی هم اومده بود. من هر چی از تعجبم از این دوستش بگم کمه!!!!! به طرز وحشتناکی بی چاک و دهنن! یه دختر بچه دو ساله داره که حرفایی میزنه که من به پسر دایی سیزده سالم گفتم این بچه برا تو بدآموزی داره!!! :/

مامانه زد به پشت بچهه... بچهه گفت آی ....م!!!! باز مامانه زد بهش و با خنده گفت آی کجات؟!!!! داداش بچهه اذیتش کرده بود مامانه به دخترش گفت برو بهش بگو میمون! بگو انتر! O_O

زندایی میگفت بچهه همیشه میگه بریم پسر بازی! حتی یه بار از یه پسر بیست و خورده ای ساله شماره هم گرفته بوده و کلی ذوق میکرده که شماره داره! :/ شیر میخوره هنووووزاااا ... دو سال و نیمشم نشده هنوز! بعد عمه همین خانومه رو چند مدت پیش دیدم. یه خانوم سی و چند ساله ست. دیشب فهمیدم میاد بوشهر میشینه زیر پای یه مرد پولدار که زنتو طلاق بده بیا منو بگیر!!! :/

(به قول ارژنگ امیر فضلی تو فیلم هم خونه:) خدایا اینا چیه می آفرینی؟؟؟؟؟؟؟؟

زنه به دخترش یاد میداد که وقتی میپرسه "کی نفس منه؟" دختره باید اسم خودشو بگه و وقتی میپرسه "کی توله سگه؟" باید اسم داداششو بگه!!! :////

دروغ چرا؟؟ خیلی وقتا دلم میخواسته با زنداییم برم خریدی چیزی... ولی چون یکی دو بار این دوستشو آورد دیگه بهش نگفتم! مامان زنداییم قبول داره این زنه افتضاحه... ولی میگه چون تنها دوست دخترمه و تنهاییشو  پر میکنه بذار دوست بمونن!!!!! ولی خب میدونی... بعضی وقتا از تنهایی مردن شرف داره به همنشینی با بعضیا...

هنوز باورم نمیشه همچین آدمایی وجود دارن! :)

492. درس دوم

اگه پارسال ازم میپرسیدن به نظرت سال دیگه کجایی، احتمالا جواب میدادم ته دنیام. یه بچه هم تو بغلمه!!! ولی یهو سه ماه بعدش تصمیم گرفتم زندگیم یه جور دیگه ای باشه!! پس شاید شمام یه روزی به همین نتیجه برسید و بخواید همه چی رو یه جور دیگه بسازید... پس تجربه هامو براتون مینویسم :) احتمالا به اندازه پستای آبجی کوچیکه ازش لذت نبرید ولی امیدوارم یه جایی به دردتون بخوره.


بذارید با این خاطره شروع کنم:

آقایی به اسم احسان میخواست یه نمایشگاه صنایع دستی راه بندازه. بهش گفتم دختر داییم نقاشیش خوبه و اگه روی سفال براتون نقاشی بکشه میخواین و...؟ که گفت آره بگو بفرسته نمونه کاراشو. زنگیدم به دختر داییم و گفتم یه همچین مساله ای هست و نمونه کار بفرس براش. گفت آدرسش کجاس؟ گفتم شهرک صنعتی. گفت اووووه چه دوره! گفتم در جریانی که ما از بوشهر میایم میریم شهرک صنعتی؟!! :/ (1 )
گفتم اوکی آدرس پیجشو میفرستم اونجا باهاش بحرف...
دو هفته بعدش دیدم زنداییم زنگ زد. در حالیکه تازه رسیده بودیم شیراز و قبل از اینکه بتونیم بریم خونواده هامونو ببینیم باید چندتا جای پر ترافیک شهر دنبال چندتا کار میرفتیم. انتظار داشتم نتیجه مکالمه رو بشنوم. اما به جاش دوباره ازم آدرس پرسیدن! گفتم ما تازه رسیدیم شیراز. میایم نمونه کارا رو ازتون میگیریم فردا داریم میریم شهرک صنعتی میبریم با خودمون. گفت تازه کشیده و خیسه!! (2 و 3 )
گفتیم اوکی، فردا قبل رفتن میایم دم خونه تون کارا رو میگیریم میبریم. گفت فردا صبح من نیستم دخترم هم خوابه! :/ گفتم عیب نداره یه دقیقه بیدار شه دوباره بخوابه! :/ شنیدم که دختر دایی گفت آدرس بگیر ازش! :/ (4 و 5 )
گفتم خب آدرسش که تو پیجش هست ولی شماره شم برات میفرستم عکس کارا رو براش تو واتس اپ بفرست. ده روز بعد وقتی مامان زنگ زده واسه احوالپرسی شنیده که دختر دایی گفته واااای یادم رفت عکسا رو واتس اپ کنم! :/ (6 و 7)
بعد چند روز پیش زندایی زنگ زده گفته طرف سین کرده جواب نداده! (8)

حالا درسایی که از این خاطره میخوام یاد بگیرین ایناس:

1. مشتری نریخته!!! برای پیدا کردن حتی یه دونه مشتری گاهی مجبوری تا خود قله قاف هم بری و برگردی!! هیچی آسون به دست نمیاد هیچی! مخصوصا پول!

2. همیشه از کارایی که بلدین انجام بدین یه تعداد نمونه داشته باشین. گاهی یه مشتری با دیدن یه نمونه کار شیفته کار میشه و یه عالمه پول بابتش میده. اما اگه بهش بگی الان ندارم و برو فردا بیا، میره که میره که میره!!

3. وقتی کاری بهتون سپرده میشه - مخصوصا اگه قراره براتون منفعت مالی داشته باشه - تو اولین فرصت انجامش بدین. مثلا زمان لازم برای کشیدن یه نقاشی کوچیک نهایتا یه روزه. نه دو هفته. پس وقتی مشتری میبینه این همه طول دادی و کارتو اینقدر دیر انجام دادی قطعا ازت خرید نمیکنه. حتی موقعیتای بعدی رو هم از دست میدی. مثلا ما تو فکر بودیم که یه بخشی از کارا رو بسپریم به دختر داییم که خب پشیمون شدیم کاملا!

4. دوباره تکرار میکنم که مشتری نریخته!! مشتری، اونم از نوع عمده بخرش، دُرّ کمیابیه که وقتی پیداش کردی باید بمیری از خوشحالی! نه اینکه حاضر نباشی یه ذره زودتر (ساعت 9 صبح) از خواب بیدار بشی. این مساله خیلی بیشتر به پشیمونی ما اضافه کرد که بخوایم یه زمانی با دختر دایی کار کنیم!!!

5. برای موفق شدن سحرخیزی بیشتر از هر چیزی توصیه شده. کلا مکانیزم بدن طوری طراحی شده که صبحا برای کار و شبا برای استراحته. اگه طبق برنامه طبیعی بدنت پیش بری بیشترین راندمان رو خواهی داشت. و این چیزیه که با عادت و اینا تغییر نمیکنه که بگی من عادت کردم شبا بهتر کار میکنم. خودمونو گول نزنیم.

6. و باز لازمه بگم مشتری نریخته! :/
اگه شور و اشتیاق کافی برای کار نداشته باشید، ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم که جمع بشن فایده نداره...

7. مامان بعد اون مکالمه به من زنگ زد و گفت حالا دوباره بهش زنگ میزنم یادآوری میکنم. گفتم نمیخواد مامان. کلا دیگه نمیخواد. هم دیر شده خیلی. هم معلومه طرف خودش نمیخواد.
گفت بعضیا رو باس هل داد. گفتم این وطیفه من و شما نیست. هر کسی خودش تصمیم میگیره چجوری زندگی کنه...

8. واقعا انتظار داشتن جواب بده؟!!!
فرصتا تا ابد باقی نمیمونن. نمیگم فقط یه بار پیش میان... اما هر بار که فرصتای طلایی رو میسوزونید فرصتای خوب کمتری نصیبتون میشه در آینده...

۴۹۱. باس زود تصمیم گرفت...

۱. چند روز بود این قضیه فکرمو مشغول کرده بود که شاید برند چوبکی زیادی کلمه طولانی‌ایه... مخصوصا که به خاطر وجود صفحه‌های مشابه مجبور شدم حتی املاشو طولانی‌تر کنم و یه c قبل از k اضافه کنم. که خیلی طولانی‌ترش کرد (choobacki) امروز نشستم چندتا اسم دیگه رو سرچ کردم و دیدم همه‌شون قبلا ثبت شدن!!! حتی chubu و chooboo و chubs و حتی چرت و پرتای دیگه!!! :/ دیگه خیالم راحت شد!!


۲. گفته بودم یخچالمون با کمد فرقی نداره... چند روز پیش کلا داغون شد و ما چند روز یخچال نداشتیم و چقد زندگی بدون یخچال سخته!!! مخصوصا وقتی پای صبحونه و ناهار و شام پیش میاد! ولی خدا رو شکر بالاخره یه یخچال جدید گرفتیم و این یکی سالمه انگار!


۳. میدونستم برو بیای اینجا کم شده... ولی فک نمیکردم در این حد باشه که تو پست قبل تقریبا تحویلم نگرفتین! :)))


۴. پیرو عنوان و مورد یک؛ اگه قصد راه اندازی کسب و کاری رو دارید همین حالا پیجشو بسازید و آدرسشو رزرو کنید. شایدم باید تو اپلیکیشنای ایرانی آدرس مورد نظرتونو رزرو کنید! :/ به هر حال دست بجنبونید!!

۴۹۰. پاشین بیاین هم‌فکری کنیم!

۱. اینستای شمام کند شده یا مشکل از اینترنت ماست؟؟ :/ این سوپرایزی که میگفتن وزیر ارتباط داره چی بود؟؟ یه موقع ربطی به اینستا که نداشت ایشالا؟؟


۲. این عکسه چپکی شد :/ ولی چون اینترنت ضعیفه دوباره آپلودش نمیکنم :دی


این حجم سیاهی که میبینید؛ زنبور عسله!!! البته نه که فک کنید زیرشون یه چیز قلنبه‌ای بوده و اینا روش نشستنا... نه... کل این حجم؛ زنبوره! رو هم رو هم! حالا اینا کجان؟ پشت پنجره ما!!!  حالا اگه به ذهنتون رسیده که خب گندم‌اینا دیگه نباید پنجره‌شونو باز کنن؛ باید بگم مدل اینجا اینجوریه که فقط یه ساعتای خاصی آب وصل میشه که باید تو اون ساعتا یه شیر مخصوصی رو باز کنیم که آب شهر وارد تانکر بشه و اصطلاحا آبگیری کنیم. و نمیشه اون شیر همیشه باز باشه؛ چون تانکر سرریز میکنه و علاوه بر هدر رفتن آب؛ میریزه تو خونه‌های همسایه‌های پایینی!!! :/ که یعنی این پنجره حداقل باید روزی دو بار باز بشه!! ://


۳. میخوایم یه استوری کوتاه درمورد جریاناتی بنویسیم که بگیم چی شد که اومدیم سراغ چوب و نجاری و اینا. اون متنی که من نوشتم مورد تایید همسر نبود!! 😕  

گرچه این وبلاگ دیگه برو بیای سابق رو نداره؛ ولی حالا من کل جریانو براتون تعریف میکنم اگه چیزی به ذهنتون رسید برام بنویسید 🙏


نمیشه گفت واقعا همه‌چی از کجا شروع شد!! من زمان مجردی رفتم کلاس معرق و همسر زمان مجردی به شدت دنبال این بود که یه کسب و کار شخصی راه بندازه. خیلی هم تلاش کرد و یه کارایی هم انجام داد و حاصل همش شد یه عالمه تجربه...

بعد ما ازدواج کردیم. همسر از کارای هنری من خوشش میومد و تشویقم میکرد. تا اینکه یه روز میخواستم یه چوب با ضخامت زیاد رو ببرم. چون زورم نمیرسید یه ذره میبریدم یه ذره استراحت میکردم و دوباره تلاش میکردم. اما بعد چند ساعت بیشتر از نیم سانت نبریده بودم. تا اینکه همسر اومد اره مویی رو برداشت و نشست پای همون چوب. از اونجایی که زیاد تمرین نداشت و کلا بریدن خط راست کار سختیه؛ با خودم گفتم خب این چوبه الان خراب میشه و من باید دوباره چند ساعت دیگه تلاش کنم تا همین چند میلیمتر بریده بشه!! اما در کمال ناباوری دیدم کاملا راست و خوب بریده!!! (اونایی که تو اینستا فالور منن؛ منظورم اون چوبیه که زیر پای مجسمه‌های غزال گذاشتم.)

بعد این ماجرا اعتماد به نفسمون بیشتر شد و تصمیم گرفتیم چیزای مورد نیازمونو خودمون بسازیم. که کتابخونه و پاتختی و شلف آشپزخونه‌م ساخته شدن. دوست ته‌دنیاییم وقتی اینا رو دید یه عکس میز و صندلی کودک واسم فرستاد و گفت این سفارش منه و بساز برام. همین شد جرقه‌ای که ما بگردیم تو پیجای مختلف و هی بگیم واااای چه آسوووون! و بعد بریم یه عالمه تجهیزات بخریم بدون اینکه واقعا کارو بلد باشیم!! ولی در واقع خیلی سخت بود... چون بلدش نبودیم واقعا سخت بود. تو این مدت تجربه قبلی همسر به شدت به کمکمون اومد و خیلی به درد خورد. هنوزم اون تجربه‌ها خیلی کارسازن.

اون زمان کلی کتاب میخوندیم که به شدت توصیه داشتن کاری رو انجام بدید که بلدید. و اینکه برای یادگیریِ بیشتر هزینه و تلاش کنید.

تا اینکه منتقل شدیم بوشهر. فاصله کوتاه* بوشهر تا شیراز فرصتی شد که بتونیم از امکانات شیراز استفاده کنیم و بریم یه کارگاه آموزشی و به علاوه بتونیم یکم بازاریابی کنیم.


* فاصله سیصد کیلومتری بوشهر تا شیراز پیش فاصله هزار و چهارصد کیلومتری ته دنیا تا شیراز؛ فاصله کوتاه حساب میشه خب! :))


حالا به نظر شما چی بنویسم که هم کوتاه باشه؛ هم گویا؛ هم قشنگ؟

۴۸۹. کارآفرینی...

آقای برادر اومده اینجا که مثلا هم کمک کنه به اتمام سفارشاتمون و هم کار یاد بگیره که بعدا بتونه کسب و کار خودشو راه بندازه...

اگه میدونستم هدفش از اینکه میگه کار راه بندازم بحث پول بیشتره میگفتم اوکی حق داری... اما در واقع میدونم تصوری که از کار برای خودش داره با واقعیت زمین تا آسمون فرقشه... دنبال اینه وقت آزادش بیشتر باشه. اما حقیقت اینه که وقتی کار راه میندازی دیگه جمعه با شنبه؛ شب با روز؛ مریضی با سلامت فرق نداره. 

اگه جاده کارآفرینی هزار کیلومتره؛ ما تازه یه قدمشو برداشتیم! ولی تا همینجا قصه از این قراره که کتابای زیادی خوندیم. تلاشای زیادی برای یادگیری خیلی چیزا کردیم. روزی بیشتر از ده دوازده ساعت کار میکنیم. هزار تا بلای عجیب و غریب سرمون اومده که حالا به هر نحوی سعی کردیم یا حلش کنیم یا تحمل کنیم. راه‌های طولانی‌ای رو برای یادگیری طی میکنیم. به هر مغازه صنایع دستی فروشی که رسیدیم رفتیم پرسیدیم از ما هم جنس میخرین؟ و جواب بیش از نود و پنج درصدشون مثل هم بودـ.. یه کلمه : "نه"

تفکر آقای برادر از بوشهر اومدن این بوده که میریم گردش و تفریح و لب دریا و رستوران و کافی‌شاپ... اون وسطام یه دو ساعتی میریم کارگاه و احتمالا تو پس زمینه ذهنش این هم بوده که کلی هم پول در میاره! اما واقعیت اینه که من حتی وقت نداشتم سیبیلامو بردارم!! بعد برداشتی که همه از این وقت نداشتن میکنن هم اینه که حتما کلی درآمد دارن پس! بدو بدو میان میگن ما هم یاد بگیریم ما هم کار کنیم!

جریان اینه که خب ما هنوز تا درآمد یه کوچولو فاصله داریم... اما قضیه اینه که شما باید کاری بکنید که بهش عشق بورزید. تا بتونید تمام بالا پایینا و زور زدنا رو تحمل کنید. تا بتونید حتی اگه تا چندین ماه هیچ فروشی نداشتین بازم تولید کنین. (مثلا ما هنوز دو تا کمد ته دنیا داریم که سه چهار ماه پیش تولید شدن و هیچ کس نخرید. اما خب کوتاه نیومدیم)

آقای برادر اومده کار یاد بگیره... ولی ما اونقدر سرمون شلوغه که فقط تونستیم یه سمباده بدیم دستش بگیم بشین برامون سمباده بکش!!

واقعیت اینه که وقتی یکی خودش داره کار میکنه معنیش این نیست که هر روزش جمعه‌س. معنیش این نیست که هر لحظه و هر مقدار زمانی که لازم باشه میتونه از کارش بزنه و هر جایی بره و هر کاری بکنه...

کلا پخش و پلا یه چیزایی گفتم!! :))

۴۸۷. و باز هم دندون‌پزشکی!!!

۱. من کی از دندون‌پزشکی خلاص میشم؟!!! :(( چند تا چیز هست که واقعا دلم میخواد بدونم چی‌ان! یکی اون سوزنا که بعد تراشیدن دندون فرو میکنن تو لثه بیچاره‌م... یکی اون چیزا که دکترا هی با یه چیزی شبیه انگشتر اندازه‌ش میگیرن... یکی روش فرو کردن املگام تو دندون!!! یکی هم اون پیچ دردناکی که دور دندون میپیچن و در حالیکه دهنت بازه میفرستنت از وسط ملت رد شی بری عکس بگیری :/


۲. اونقدر عمرم تو دندون‌پزشکی گذشته که بتونم کاربلد بودن یا نبودن یه پزشکو تشخیص بدم!! و باید بگم این خانم دکتره ابدا کار بلد نبود!!!


۳. کلا این دندون‌پزشکیه عجیب غریبه!! تو یه اتاق بزرگ سه چهار تا یونیت گذاشتن و همه دور هم کار میکنن! و خانم دکترا هم روپوش ندارن!!! روسری‌هاشونم همش داره میوفته! :))


۴. بوشهر دوباره گرم شده! همسر اومد خونه بخاری رو خاموش کرد کولر روشن کرد!!



من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan