در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۴۷۰. قسمت اول "متهم گریخت" یا "سفرنامه مشهد"

خب... حالا که حالم بهتر شده بریم سراغ آنچه گذشتِ این مدت!


روز اولی که رسیدیم مشهد یه تیکه کاغذ دستمون بود با کلمه "شعبه ۵" که هییییچ کس نمیدونست کجاست! حتی به ۱۱۸ زنگ زدم و خواهش کردم به جای شماره تلفن بهم آدرس بده! که گفت چیزی به عنوان شعبه ۵ ثبت نشده! ساکا رو گذاشتیم امانات و باز شروع کردیم پرسیدن آدرس. پنج شیش تا خیابون مختلفو آدرس دادن! :/ بالاخره تو کلانتری ترمینال یکی پیدا شد که آدرس دقیق رو میدونست... 

اسنپ گرفتیم... به راننده اسنپ گفتیم ما دقیقا تو خروجی ترمینال ایستادیم. بعد چند دقیقه زنگ زده میگه من دور میدون وایسادم بیاین! :/ دور میدون آخه؟!!! :// بعد به شیرازیا میگن تنبل! خب کجای دور میدون لامصب؟!!

تو ساختمون اجرای احکام منو راه نمیدادن! همسر رفت و من موندم اون بیرون... اون بیرونی که خیلیا رو راه نداده بودن و هیچ جای نشستنی هم در نظر نگرفته بودن. حالم خوش نبود و همه‌چی تو نظرم عصبی‌کننده بود. لبه یه دیوار کنار یه خانم مسن مشهدی نشستم که از کل یک ساعتی که حرف زد فقط فهمیدم عروسش ازشون شکایت کرده!

همسر بعد یه مدت طولانی اومد و گفت باید بریم پیش یه عریضه نویس. وسط همه بدبیاریای اون روزا یه آقای وکیل بامحبتی پیدا شده بود و همسرو راهنمایی کرده بود که پیش کی بره و چیکار کنه. اون آقای عریضه نویس خیلی کمک کرد که کارامون خیلی تند تر پیش بره...

بعدش باید میرفتیم دفتر خدمات قضایی... (باید بگم به طرز احمقانه‌ای روند کارای دادگاه پیچیده‌س! درصورتی که واقعا میتونست نباشه!)  در هر حال... با موتور رفتیم! :)))) همسر تو نوبت نشست و قرار شد من برم از بیمه پارسال ماشین پرینت بگیرم. برای اونایی که زوتوپیا رو دیدن همینقدر اشاره کنم که جریان پرینت گرفتن من جریان همون ملاقاتیه که خرگوشه با اون خرسای تنبل داشت! :/ 

حدودای سه و نیم چهار بود که بالاخره وقت کردیم ناهار بخوریم. چون صبونه هم نخورده بودیم اولین غذاخوری‌ای که به نظر تر و تمیز میومدو انتخاب کردیم و املت سفارش دادیم! بگذریم که قرار بود من املت مرغ سفارش بدم و همسر املت قارچ، ولی بعد دیدم واسه خودش املت مرغ سفارش داده و واسه من املت معمولی!!! ولی اون املت خوشمزه‌ترین غذایی بود که تا حالا خوردم!! 

بالاخره تصمیم گرفتیم بریم مهمونسرا. رفتیم سمت ترمینال و ساکا رو از امانات گرفتیم و زنگ زدیم به دوست همسر، که همونطور که قبلا داستانو لو دادم گفت دو تا اتوبوس از بوشهر اومدن و مهمونسرا پر شده! نشستم! (در واقع اون دو تا مفلوکی که اواخر شهریور روی پله‌های نزدیکای ترمینال ولو شده بودن ما بودیم!!)

گفت میخوای غر بزنی؟

گفتم نه.

فایده‌ای نداشت ای کاش و باید و شاید ردیف کردن! از اونجایی که همسر همیشه بهتر از من حل مساله میکنه توی دیوار سرچ کرد و یه خونه پیدا کردیم که قیمتش مناسب‌تر از بقیه جاها بود.




روز دوم و ادامه کارای دادگاه شروع شد. به شدت امیدوار بودیم که بتونیم ماشینو از توقیف در بیاریم. همه چیز هم جوری به نظر میرسید که داره این اتفاق میوفته. اما در نهایت چیزی که بهش رسیدیم این بود که "دلیلاشون محکمه، فعلا ماشینشونو نفروشین تا ببینیم چی میشه"!! :(

جلوی اجرای احکام ایستاده بودم. همسر رفته بود برگه "ماشینشونو نفروشین" رو ببره اون شعبه ۵ کذایی... (اصلا هم که اینترنت اختراع نشده هنوز، اصلا هم نمیشه خودشون به هم نامه بزنن!) . گوشیمو در آوردم و شماره صبورا رو گرفتم! به شدت نیاز داشتم تعریف کنم که چی داره میشه! و خوبی صبورا اینه که به بدبختیات میخنده! که فک میکنی شایدم همه‌چی شوخیه!

درب و داغون و له راه افتادیم سمت حرم. تو اینستا به لوسی‌می پیام دادم که دارم میرم حرم تو هم بیا ببینمت. که خادمای تفتیش بانوان(!) نذاشتن پاوربانکمو ببرم. گوشیم شارژش کم بود و شماره لوسی‌می رو نداشتم. و حتی اگه همسر میخواست بره زیارت بعدش گوشیم خاموش میشد چجوری پیداش میکردم؟! عصبی و تلخ شدم. پاهام درد میکرد. احساس میکردم چندین ساعته که همسر داره راه میره. دقیقا لحظه‌ای که تصمیم گرفتم بگم "تو رو نمیدونم، ولی من همینجا میشینم و جلوتر نمیام"، همسر گفت اینجا بشینیم؟ و من جمله آماده شده رو گفتم!!! همسر یه لحظه شوکه شد! ولی چیزی نگفت. شروع کردم به غر زدن! منی که همه اون لحظه‌ها غر نزده بودم حالا غرغرو شده بودم!! در نهایت لجبازی زیارت نکردم و ترجیح دادم بریم بیرون ناهار بخوریم.

میخواستیم همون روز برای شیراز بلیط بگیریم و برگردیم. اما هیچ بلیطی به مقصد شیراز نبود. نه اون روز و نه تا چهار پنج روز بعد!! نهایتا تصمیم گرفتیم بریم یزد، خونه برادر همسر. و خب از اونجایی که نمیشد دست خالی رفت، رفتنمون به فردا موکول شد. و قرار شد بعد از ظهرو صرف خرید یه هدیه برای برادر همسر کنیم.



روز سوم بند و بساط رو جمع کردیم و با یه خانم اسنپی رفتیم سمت حرم و بار و بندیل رو سپردیم به امانات حرم. این بار گوشیمو شارژ کردم و شماره لوسی‌می رو هم گرفتم تا جای گیر نداشته باشم!! برخلاف روزای قبل با خودم چادر نبردم که دست و پا گیرم نشه بعدش. همه چیز خوب پیش رفت، حتی اون خادم کمیابی که به تورم خورد و با روی خوش بهم گفت مانتوت خوش رنگه و کلی حس خوب بهم داد. اما بازم دعا نکردم! نمیدونم چرا! :( 

ساعت میگذشت و شرایط لوسی‌می برای اومدن پیش من جور نمیشد. کم‌کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که بخت یار نبود که ببینمش... گفت میام ترمینال میبینمت. حقیقتش فک نمیکردم برسه! اما رسید. بهش گفتم من یه مانتوی زرد پوشیدم! (مث پی‌کی که برای اینکه خدا بتونه ببیندش کلاه زرد میپوشید!!:))) ) یهو دیدم یه لبخند خوشکل داره میاد سمتم! اونقدررررر آشنا که با اینکه هیچ وقت عکسی ازش ندیده بودم فهمیدم خودشه ^__^

اغراق نمیکنم، واقعا دیدن لوسی‌می اونقدر حس خوبی بهم داد که همه روزای تلخ مشهدو برام شیرین کرد و با لبخند روانه یزد شدم...

عین الف
۰۶ مهر ۹۸ , ۱۰:۱۱
سلام علیکم
خدا را شکر که ختم به خیر شد.

پاسخ :

سلام :)
این داستان ادامه داره :)
لوسی می
۰۶ مهر ۹۸ , ۱۲:۵۲
ممنون از لطف و مهربونیت عزیزم. دیدن تو هم برای من پرررر از حس خوب بود. تا شب لبخندِ دیدنت به لبم باقی موند و هی به مستر میگفتم کاش یه روز دیگه می‌موندن مشهد.^_^
زوج دوست‌داشتنی‌ای هستین و حسابی به هم میاین! اینو اونجا یادم رفت بهت بگم :))
به نظرم با این همه انرژی مثبتی که با وجود اون همه سختی تو چهره‌هاتون بود، زندگی همیشه برای شما دو تا خیلی خوشگل و قشنگ خواهد بود ^_^
امیدوارم یه بار دیگه بیاین و این‌بار با دل خوش و بدون کار بیاین که فقط و فقط خوش بگذره.

پاسخ :

هنوز وقتی چهره‌تو یادم میاد لبخند میزنم :)
برای دیدن تو چهل و پنج دقیقه خیلی کم بود :**
صبورا کرمی🦄
۰۷ مهر ۹۸ , ۰۹:۴۸
از دست خودم چیکار کنم؟ احساس می کنم اون روز گند زدم :/
از لوسی می بپرس اگه اشکالی ندید اینستا شو به منم بده
بدم بقیه پست ها رو بخونم ببینم چی شده تا الان

پاسخ :

اتفاقا خیلی خوب بود که یه کم باهات حرف زدم. نیاز داشتم واقعا :)
لوسی‌می اینستاشو نیمه تعطیل کرده! ولی بهش میگم حتما :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan