در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۳۸۹. روزنوشت!

۱. برعکس بقیه زنا من نمیتونم دو تا کارو با هم انجام بدم :/


۲. شبکه تماشا که راه افتاد و قرار شد دوباره سریال پس از بارانو پخش کنه، من کلی ذوق کردم! گفتم آخ جون که من عاشق پس از بارانم!! ولی وقتی پخش شد دیدم چقد نظرم عوض شده!!

چند وقت پیش حرف از این فیلمای مبارزه‌ای و اینا شد، من گفتم وای فیلم کیک‌بوکسر خیلی قشنگه و بیا دانلود کنیم و ببینیم و اینا... تو همون دو دقیقه اول فهمیدم من خیلی عوض شدم! :)))

حالا هر بار یه فیلمی رو معرفی میکنم و میگم قشنگه، همسر میپرسه کی دیدیش؟؟ :/

البته اعتراف میکنم دو سه روز پیش باز با کلی ذوق نشستم پای ghost و تهش فقط به این فک میکردم که ولی دختره خوشکل بود که! :)


۳. در راستای مورد ۱ ، غذام سوخت :/


۴. میخوام عسلی درست کنم، ولی چوب پهن پیدا نمیشه! نئوپان نمیخوام :/


۵. تازگیا هی همش احساس گشنگی میکنم! مامان همیشه میگفت این یه هشداره که داری چاق میشی!!


۶. عمو جان اومدن خونمون. اومده بودن ماموریت، یه سر هم به ما زدن...


۷. بالاخره تو باشگاه با دو سه تا خانوم سلام علیک کردم!! واقعا برام سخته شروع ارتباط!! البته تو کلاس معرق خلاف عادتم عمل کردم و نتیجه هم گرفتماااا ... ولی در کل آدمی‌ام که سخت با کسی آشنا میشه!


۸. تنها دوستم قراره یکی دو هفته دیگه برگرده به ته دنیا :)


۹. دلم برای آبجی کوچیکه خیلی تنگ شده! 


+ آیا احساس میکنید عنوان از روی دست بهارنارنج کپی شده؟!! اشتباه میکنید! نمیدونم شایدم درست فک کنید! :))) اصن دلم خواست :پی

۳۸۸. چرا کیک‌های من پف نمیکنن؟؟ :/

البته جوش شیرین نمیریزم اصلا...

قبلا زیاد هم میزدم، این سری کم هم زدم، ولی بازم خیلی پوک نمیشه :/

۳۸۷.

۱. عین پیرزنا شدم!! روزی چند بار گوشی‌م برای دارو آلارم میزنه!! حس بدی‌ه! :/

۲. صبحا برای اینکه تو خونه سکوت نباشه یه فیلم ایرانی یا سریالی چیزی پلی میکنم... چند روزه سریال حضرت یوسف رو پخش میکنم... بعضی جمله‌هاش جای فکر داره! مثلا اینکه وقتی حضرت یعقوب به مردم میگه من از شما مزدی طلب نمیکنم. و یکی از مردم میگه تو هم وقتی به قدرت برسی مثل کاهنان معبد میشی!! یا یه جای دیگه حضرت یعقوب میگه اگه کفر به خدایان جرمه، پس چرا منو دستگیر نمیکنید؟ میگن آخه تو داماد فرماندار هستی! میگه پس منتصبین به حکومت اجازه کفر ورزیدن دارن؟؟
#تکرار_تاریخ!

۳۸۶. فک نکنم بشه گفت سفرنامه!!! :/

چند وقتی حالم خوش نبود. واقعا نمیدونم چجوری بعضیا میرن خارج و راحت زندگی میکنن! من اینجا دو ماه تنها بودم داشتم دق میکردم! :)
یه ماموریت عتیقه یه روزه به جو دادن تو بندرعباس. حالا از اینجا تا بندرعباس خودش هشت نه ساعت راهه! خلاصه که سه‌شنبه صبح راه افتادیم، و شبش رسیدیم بندر. هوا نسبت به تابستون خیلی بهتر شده بود. شرجی‌ش خیلی کم شده بود. و یه خنکی خوبی داشت. اممم چیزی که دفعه اول هم خیلی توجهمو جلب کرد تابلوی مغازه‌ها بود! متفاوته با تابلوهای مغازه‌های شهرای دیگه! :)
آقا خلاصه! شبو موندیم خونه دوستش و همسر صبح رفت سر کار تا ظهر! بعد از ظهرش هم رفتیم یه دوری تو بندر زدیم. یکی از همکاراش که تو بندر کار میکرد بهش گفته بود که فلان رستوران موسیقی زنده داره و خیلی باحاله و این صوبتا... ما هم دست رفیق همسرو گرفتیم گفتیم بیا بریم یه جای باحال! نمای رستوران جالب بود، سنتی‌طور. وارد که شدیم اولین منظره‌ای که دیدیم یک عدد آقای سیبیل کلفتِ هیکل گلدونی بود که سعی میکرد با دود قلیون دایره درست کنه! :// ندیده بودم تو رستوران قلیون سرو کنن!! (قلیونو سرو میکنن اصن؟!!) اصن فضا پر دود بود، منم متنفر از انواع دود!! خلاصه رفتیم و روی یکی از تختا نشستیم و خواننده شروع کرد به خوندن آهنگ حریق سبز ابی! و من و همسر بسی ذوق‌زده شدیم ^__^ خوب میخوند خواننده‌ش. ولی خب غذاش واقعا بد بود :/ دیگه به دوستش گفتیم آقا ما هتل چمران شیراز تو ذهنمون بود، فک میکردیم اینجام اونجوریه! حالا جدا از غذاش، مردم هم اصلا پایه نبودن! نه دستی نه هم‌خوانی‌ای! بهشون نمیومد جنوبی باشن!!! :/
پنجشنبه رو رفتیم قشم. دو سه ساعتی تو فروشگاه‌هاش گشتیم و با شنیدن قیمت هر چیزی برق از کله‌مون پرید! بهد از ظهر هم رفتیم دو تا از جاهای دیدنیشو دیدیم، دره ستارگان و جزایر ناز. نه تو دره‌هه ستاره بود ک نه جزایر، ناز بودن!! جالب نبود کلا! ولی اولین بار بود سوار کشتی میشدم، این باحال بود :)
(الان یهویی یادم افتاد تو نوشهر رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم یه پیرمردی اومد گفت من حواسم به ماشینتون بود!! و بابتش پول گرفت از ما! نمیدونم مثلا اگه حواسش نبود قرار بود چی بشه!! :/ یا اینکه اکثر سرویس بهداشتیا پولی بودن تو شمال!! خلاصه که عجیب بود اینا)
گفتم زودتر از قشم برگردیم که واسه فرداش خسته نباشیم. دوست همسر یه عالمه ظهرش خوابیده بود و تصمیم داشت حسابی میزبانی کنه و تلافی چهارشنبه رو که کلا سر کار بود و جمعه که قرار بود سر کار باشه رو کلا در بیاره! این شد که ما دیرتر و له‌تر از همیشه خوابیدیم!!!
جمعه هم که صبح راه افتادیم و شب رسیدیم.

دانشجو که بودم، فاصله شهر دانشجوییم تا شیراز دو ساعت بود. و من عزا میگرفتم هر بار میخواستم برم خونه!!! حالا چهار ساعت اول سفر اصلا به چشمم نمیاد! تا شیش ساعت حالم خوبه. هفتمین ساعت احساس خستگی میکنم و هشتمین ساعت دیگه احساس میکنم دارم میمیرم :)))
روزایی که قراره بریم شیراز اوضاع یه کم سخت‌تره. چون قبل از در رفتن خستگی، دوباره تویی و هفت هشت ساعت دیگه!! ولی کم‌کم دارم عادت میکنم....

۳۸۵.

آقای پدر تعریف میکرد:

بچه بودم. رفته بودم نونوایی. یه جایی اون ته‌مه‌های شیراز. تو اون کوچه پس‌کوچه‌ها. یهو چندتا مامور ریختن تو نونوایی و گیر دادن به نونوا که چرا نون‌ رو داری گرون میفروشی؟!! نونوا گفت وزن نون من بیشتر از بقیه نونواهاست.

یکی از نون‌ها رو برداشتن و وزن کردن و حرف نونوا ثابت شد. جریمه‌ش نکردن اما خیلی جدی بهش گفتن وزن نونت رو مثل بقیه نونواها بگیر و قیمتتو هم مثل بقیه بذار!


حالا.... هیچی. ولش کن!! 


+ این پستو دیروز نوشتم ولی زدم امروز منتشر شه!! الان احتمالا ما تو جاده‌ایم :)

۳۸۴. به قول معروف از اون خوبای دو عالمن حتی!

بعضی از این خانما هستن تو فامیل، که نمیدونی دقیقا چیکاره‌تن ولی خاله صداشون میکنی... یه همچین خاله‌ای دارم من، که اتفاقا زیادم باهاشون رفت و آمد داشتیم. چند سال پیش، رفته بودیم خونه‌شون، آنتن روشن بود، یه خواننده اون وسط میخوند و چندتا دختر با پوشش‌های نه چندان اسلامی دورش میرقصیدن! خاله جان یه نگاهی به تلویزیون انداخت و با یه لبخند بسی مهربانانه گفت "چه ثوابی میکنن اینا که دل مردمو شاد میکنن!!" :))))

ما یه نگا به پر و پاچه این دخترا کردیم یه نگا به آسمون!! :))

ولی انصافا شاید خودشون ثواب نکنن، ولی اونقد این روزا ما به هر کی که یه کم حال دلمونو خوب کنه میگیم "خدا خیرش بده" که تهش همه خیرا میرسه به همینا باور کن :/

مثلا من جدیدا با دو تا از همین عزیزان ثواب کن آشنا شدم! مکس امینی و تینا بخشی!!! :))) خیلی خوبن این دو تا! :))


۱. فردا راهی بندرعباس میشیم. آیا بندر الان سرده؟؟ لباس گرم ببریم؟؟

۲. رفقای جنوبی، کسی هست که دستور دقیق شاورما رو بلد باشه؟ مث همونا که تو رستوران عربی بندرعباس میفروشن؟؟ تو نت سرچ کردم و پختم، اصصصلا مزه اون شاورما رو نمیداد! :/

۳۸۳. خب من میخوام خدا همش برات ثواب بنویسه! :))

معمولا روز من اینجوری شروع میشه که تو خواب و بیداری حاضر شدن جو رو تماشا میکنم تا کم‌کم خواب از سرم بپره. ساعت شیش و نیم تا دم در دنبالش میرم و بدرقه‌ش میکنم. بعد تا ۷ از اینترنت رایگان همراه اول لذت میبرم ^__^ بعدشم دیگه میرم سراغ کارام... خونه رو مرتب میکنم، ظرفا رو میشورم ناهار میپزم و... تا دو که جو بیاد. بعد شروع میکنیم با هم دیگه خونه رو به هم میریزیم!!! بی‌رحمانه‌هااا!! تقریبا تنها تفریح ما فیلم دیدنه اینجا، شیرازی جماعت هم که فیلمو نشسته نمیبینه!! هوا هم یه کوچولو سرد شده دیگه بدون پتو اصلا نمیشه دراز کشید!! دیگه بند و بساط چایی و هله و هوله و ...!! یعنی یه چیزی به بار میاد مث همون اوضاعی که دوستش یهو خواست بیاد خونه‌مون!! :/

بعد دوباره از فردا صبحش همون روند تکرار میشه!! اصلا نمیدونم چجوریه که وقتی جو خونه‌س حسم به خونه‌داری نمیره!! حتی از شام پختن خوشم نمیاد و سعی میکنم گاهی یه عالمه کوکو و کتلت و ... بپزم و فریز کنم واسه شام. در نتیجه همه کارای خونه رو نمیشه تو یه صبح تا ظهر انجام داد و طبیعیه که یه بخشاییش میمونه واسه آخر هفته!! یه سری کارا هم که کلا مردونه‌س و از اولم از وظایف حضرت همسر بوده و هست و من اصلا توشون مداخله نمیکنم مبادا به جناب صدر اعظم بربخوره :دی

این جمعه‌ای که گذشت، جو اول فرش و مبلا رو جمع کرد و کل خونه‌ رو تی کشید. بعد رفت کارگاهو مرتب کرد. بعد مشکل آبگرمکنو حل کرد . گلدونا رو آب داد. آشغالا رو برد بیرون و سطل زباله رو شست، سرویسا رو هم تمیز کرد. بعد اومد یه خاطره تعریف کرد...

گفت یه آقایی از همکاراشون از ساعت کاریش شاکی بود و همیشه میخواست ساعت کاریشو عوض کنه. با درخواستش موافقت میکنن و شیفتش عوض میشه. توی شیفت جدید اونقدر ازش کار میکشن که برمیگرده به رییسش میگه منو برگردونین به همون روال قبل!!! حالا منم میخوام جمعه‌ها هم برم سر کار!! تو خیلی ازم کار میکشی!! :)))))

۳۸۲.

۱. یه پیرکس و یه دیس مرغ‌خوری چینی توی ماکروویو شکست :( در واقع سرویس چینی‌م ناقص شد :(( نمیدونم چرا شکستن! قبلا هم دقیقا همون ظرفا رو توی ماکروویو گذاشته بودم! یه احتمال میدم که شاید چون غذاها داغ بودن و توی ماکروویو گذاشتم شکستن :((


۲. یه سگ تو محل کار جو اینا بوده که میخواستن از شرش خلاص شن! میارن میندازنش تو شهرک و میرن. یه روز صبح که جو داشته تا محل کار میدویده (ورزشکاره همسر!) سگه جو رو میشناسه و دنبالش  میره و خونه‌شو پیدا میکنه ^__^ 


۳. رفتیم لواشک بخریم، خانمه گفت اینا رو بریزی تو خورشت هم طعمش خوب میشه هم لعاب میده! یاد نیروانا افتادم :) 


۴. کارگر فست‌فودی تا ما رو دید گفت "دو تا مغز؟!" . احساس اون آدمی رو داشتم که میره کافی‌شاپ و میگه "همون همیشگی"!! :))))

۳۸۱. فک میکردم کلا دو سه مورد بشه!

۱. من هر نوع غذا یا خوراکی‌ای درست میکنم، اگه دیدم خوشمزه شده دستورشو یادداشت میکنم. الان خیارشورم خیلی خوشمزه شده! منتها موقع درست کردنش دستورشو ننوشتم... صبر کردم اگه خوب شد یادداشت کنم، ولی چند هفته گذشته و من اصلا یادم نیست مراحلشو :/


۲. اونقد همسر رفت پیش همکاراش پز داد که زن من صبحا زود بیدار میشه که چشمم زدن ://


۳. این روزا خیلیا از یه خستگی عجیب و غریب حرف میزنن... از یه جور بی حالی و بی حوصلگی بی دلیل!


۴. بعد از عروسی تا الان شیش هفت کیلو اضافه کردم :(( همشم تقصیر همسره!! :/


۵. عروسیای اینجا خیلی عجیبه!! اصلا از روش عجیب تزیین ماشین عروسشون که بگذریم... ماشین عروس راه میوفته تو خیابونا و چندتا ماشین دیگه پشتش بوق بوق کنان حرکت میکنن. حتما میگین خب این که عادیه، همه جای ایران عروس‌کشون هست! بله خودم میدونم! :/ نکته عجیبش چیز دیگه‌س آخه!! اینه که تو هیچ ماشینی هیچ زنی وجود نداره!! و این "هیچ" کاملا مطلقه! یعنی حتی تو ماشین عروس هم زنی وجود نداره!!!! یه عده مرد با لباسای محلی مشابه، دنبال ماشینی که به سبک عجیبی تزیین شده و پز ار مرده، بوق‌بوق کنان تو شهر پِر میخورن!!! :/ (پِر میخورن یعنی دور دور میکنن:) )


۶. دلتنگم این روزا...


۷. ‌از جو پرسیدم اگه من هیچ وقت آدرس وبلاگمو نمیدادم بهت، بعد یهو یه روز متوجه میشدی که من بلاگرم، واکنشت چی بود؟ گفت حق میدادم بهت که یه جایی حرفای دلتو تخلیه کنی! همون لحظه گفتم آخ کاش آدرس اینجا رو نداده بودمااا :))))

حرف نگفته‌ای بینمون نیست... ولی غرغرهایی وجودمو پر کرده که اگه میشد اینجا بنویسمشون شاید آرومتر بودم...


۸. یکی از دوستام چند وقت دیگه عروسیشه... دوست که نه، بیشتر همکلاسی دانشگاه. خب زمان دانشجویی اتفاقای خوبی بین ما دوتا نیوفتاد... شاید اوایل روش حساب دوستی میکردم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این اسمش دوستی نیست!

عروسیم دعوتش نکردم، بهم پیام داد و ابراز دلخوری کرد! و گفت من عروسیم دعوتت میکنم که با این جمله‌ش منو خجالت‌زده کنه!! حالا به دوست مشترکمون گفته نمیخوام گندمو عروسیم دعوت کنم! :)))

همه اینا رو ننوشتم که بگم چرا دعوتم نکرده... میخوام بگم آدما حتی پای حرف خودشونم نمیمونن! اون موقع یه چیزی گفت که منو کوچیک کنه، حالا نشسته با خودش گفته اون که منو دعوت نکرد پس منم دعوتش نکنم تا دلش بسوزه لابد!! حالا من که دلم نسوخت... اون دوست مشترکمونم دنبال بهونه‌س که نره عروسیش!

تهش اینکه وقتی جایی دعوت نمیشیم نریم اعتراض کنیم که چرا ما رو دعوت نکردی؟! خب طرف دلش نخواسته دعوتتون کنه! شاید اون جایگاهی که تصور میکنیدو ندارید!


۹. دیروز هر جوری بود ساعت شیش و نیم بیدار شدم و گفتم امروز دیگه باید یه غذای حسابی درست کنم! خسته شده بودم از غذاهای هول‌هولکی!! قورمه سبزی پختم. همسر که اومد با کلی شوق و ذوق بدو بدو رفتم که غذا رو بکشم، دیدم یادم رفته دکمه پلوپز رو بزنم! در نتیجه برنج نپخته بود ://


۱۰. تو خونه گاهی همدیگه رو "همسر" صدا میکنیم. عادتم شده، گاهی بیرون هم بهش میگم همسر، یا میگم همسرم گفته فلان... بعدش به این فک میکنم که مردم پیش خودشون میگن این چقد پر مدعا و ننره!! :/ نمیگن؟!! :))


۱۱. بهش میگن از وقتی زن گرفتی مهربون‌تر شدی!! میگه گاهی یه چیزی که ازم میخوان میگم باشه عزیزم! و کف میکنن :)))


۱۲. چقد حرف زدم! :)))))


۱۳. ها راستی... آبجی کوچیکه یه عکس از رونالدو فرستاده که من بکشم و بزنه به اتاقش! :/ :)) جوجه ما بزرگ شده :)))

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan