در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۴۶۸. خیلی بیشتر از این حرفا باید مینوشتم از اون روز، ولی...

میخواستم دیگه از مشکلاتم ننویسم اینجا... میخواستم غر نزنم دیگه... ولی این سلسله اعتفاقات مزخرف عصبی کننده تموم میشن مگه؟!! :/


فقط یه چیز هست که حالمو خیلی خوب کرد و چند روزه میخوام بنویسمش و هر بار موکولش میکنم به وقتی که حالم بهتر باشه و نمیرسه این وقت!!! پس همه مقدماتو حذف میکنم و یه راست میرم سر اصل اتفاق... من بالاخره موفق شدم یه بلاگر ببینم! :) یکی از عزیزترین و دوست داشتنی‌ترین دوستای مجازیمو تو یه موقعیت به شدت عجیب که مطمئنم هیچ دو بلاگری تا حالا همدیگه رو اینجوری ملاقات نکردن!

من لوسی‌میِ عزیزمو تو ترمینال دیدم! ده دقیقه قبل از حرکت اتوبوس! :)) که خوشبختانه اتوبوس تاخیر داشت و ما چهل و پنج دقیقه‌ای با هم بودیم. تمام تلخیای مشهد با این دیدار شیرین شد... امیدوارم تلخیای بوشهر هم تموم بشه به زودی...

۴۶۷.سفرنامه مشهد۱

این فیلم سینماییا هست که یه روز از زندگی یه خونواده رو نشون میده که تمام آوار مصیبت عالم سرشون خراب میشه، اینا اگه واسه شما فیلمه واسه ما خاطره‌س! :/ :))

بعد هیفده هیجده ساعت تلوتلو خوردن تو اتوبوس رسیدیم مشهد، در حالیکه نمیدونستیم شعبه ۵ اصلا کجا هست... فک کنم حدود یه ساعت فقط درگیر این بودیم که بفهمیم اصلا کجا باید بریم! چمدونو دادیم امانات و راه افتادیم سمت دادگاه.

از دنگ و فنگای دادگاه نگم براتون. ایشالا هیچ‌وقت برای کسی پیش نیاد. روند عجیب و غریبی داره این کارای دادگاهی... مثلا میری از یه شعبه‌ای یه نامه‌ای میگیری، میبری یه سری کارا روش انجام میدی، بعد میبری یه جایی که ارجاعت بدن یه جای دیگه! بعد دوباره میری اون جای دیگه نامه‌هاتو میبری، بعد اونجای جدید یه نگاهی به مدارکت میندازه و یه رای میده که باز باید ببری اون جای اولی!! و من اصلا نمیفهمم که چرا نمیشه همه این کارا رو تو شهر خودمون بکنیم و بعد نامه رو ارجاع بدیم اینجا؟! :/

بعد یه عالمه بدو بدو، در حالیکه صبونه نخورده بودیم و ناهارو ساعت ۴ خوردیم گفتیم خب، بریم چمدونو برداریم بریم مهمونسرا که دوست همسر هماهنگ کرده بود برامون... زنگ زدیم به دوستش، گفت مهمونسرا کنسله! :||| خسته بودم... خیلی خسته بودم. نشستیم لبه پله‌های جلوی ترمینال امام رضا. همسر گفت میخوای غر بزنی؟! (برایان تریسی تو کتاب مدیریت بحران میگه تو شرایط بحرانی دنبال مقصر نگردید، دنبال راه حل بگردید) غر زدن چیزی رو حل نمیکرد، دنبال مقصر گشتن جز عصبی‌تر کردن هر دومون نتیجه‌ای نداشت. گفتم نه. سکوت کردم تا تو آرامش فکرشو جمع کنه.

یه خونه کوچیک گرفتیم و با امید خیلی زیاد روز دوم دادگاه رو رفتیم. ولی برخلاف تصورمون نتونستیم ماشینو آزاد کنیم. فقط گفتن فعلا ماشینتونو نمیفروشیم تا زمان دادگاه! :/

لبریز بودم. خسته بودم. راه افتادیم سمت حرم بلکه حال و هوامون عوض بشه. وقتی تو ورودمون گیر دادن به پاوربانک و گفتن نمیتونی ببریش داخل و گوشی من شارژش کم بود و همش حس میکردم اگه از همسر جدا بشم دیگه نمیتونم پیداش کنم کاملا سرریز شدم! :( اونقدر ناراحت بودم که اصلا دلم نمیخواست حتی برم زیارت. که یهو اون وسط همسر برگشت گفت امام رضا! خادمات زن منو ناراحت کردن! همه‌شونو بکش! :)))))

نمیدونم بگم حسن ختام این ماجراها بود یا نه... ولی حتی بلیط شیراز هم گیر نمیاد تو مشهد! تصمیم این شد که بریم یزد، خونه داداش همسر. زنگ زدیم خبر بدیم، زن‌داداشش گفت خوب دوتایی با هم رفتین گشت و گذر! چند دقیقه قبلش به همسر گفته بودم الان خونواده‌هامون فک میکنن چقد ما خوش خوشانمونه اینجا... خبر ندارن چی شده!

از اون طرف هم که بابام زنگ زده میگه برین بوشهر ماشینتونو بیارین... فک میکنن ماشین اونجا خراب شده... حالا چی بگیم بهشون؟! :(

۴۶۶. این پستای جدید منو بخونین! اگه تو همچین اوضاعی گرفتار شدین بدونین چیکار کنین.

۱. دادگستری شیراز یه مشاوره حقوقی داره... ته دنیا نداشت، نمیدونم شهرای دیگه دارن یا نه... ولی مشاور حقوقی یه آدم صبوره که میشینه قشنگ حرفاتونو گوش میده و همه سوالاتونو جواب میده و اصنم عذاب وجدان نمیگیرین که دارین از علم کسی سوءاستفاده میکنین!! :) مشاوره حقوقی شیراز رایگان بود.


۲. تو ضامن شدناتون دقت کنین. همه مشکلات ما واسه اینه که صاحب قبلی ماشین ضامن کسی شده که نتونسته وامشو پرداخت کنه و این آقا توقیف اموال شده .


۳. تو چک دادناتون دقت کنین. تو چک گرفتناتون هم! حتما تو زمان قانونی چک چک رو برگشت بزنین، حتما.


۴. اگه به کسی چک دادین و خواستین خورد خورد پولو پس بدین برای هر پرداختی رسید بگیرین.


۵. هر چی خریدین زود سندشو به نام خودتون بزنین.


۶. از پیش اومدن بحرانای زندگی نگران نشین... بحران برای همه هست. مهم نحوه حل کردن مشکلاته...


۷. برای ما دعا کنید :)

شاید دو سه تا پس کله‌ای هم زده باشه حتی!!

احساس میکنم هی بعد هر اتفاق من کمر راست میکنم و میگم صبورم هنوز، خدا هم میگه پس اینو داشته باش!!!!

جدا از اینکه بر عکس هر سال، امسال بوشهر تصمیم گرفت اواخر شهریور خونه بده و وسایل من صد تیکه شد و یه تیکه‌ش رفت برازجون خونه پرسونل همسر، یه مقدارش رفت بوشهر خونه یکی از دوستاش، یه مقدارشم ریختیم تو ماشین که ببریم شیراز کهههههه... تو پلیس‌راه برازجون جلومونو گرفتن و گفتن ماشین باید بره پارکینگ! :/

ماشینو به نام نزده بودیم، کسی سند به نامشه توقیف اموال شده، ماشینو گرفتن و ما رو وسط بیابون ول کردن!!! حس خوبی نبود... اصلا حس خوبی نبود.

مامورای پلیس‌راه نمیدونستن باید چیکار کنیم. یه مقدار از وسایلو گذاشتیم تو ماشین و یه مقدارشو برداشتیم و با تاکسی راهی شیراز شدیم. نمیدونم سر اون وسایلی که موندن تو ماشین چی میاد...

اومدیم شیراز... پلیس راهور شیراز هم درست جوابگو نبود. شکایت از مشهد بود، پلاک ماشین مال چابهار، ماشینو تو بوشهر گرفته بودن و ما شیراز بودیم... ماموره میگفت باید یا بری چابهار یا بوشهر یا مشهد. ولی حتی مطمئن هم نبودن! یه جوری میگن یا مشهد یا بوشهر یا شیراز که انگار اسم چهار تا کوچه کنار همو میگن! بابا هر کدومش یه ور ایرانه لامصبا! :/

با کلی خجالت زنگ زدم به دوستم. گفت باید حتما برید مشهد همون شعبه‌ای که شکایت تنظیم شده!

همسر میگه امام رضا اینجوری طلبیده... میگم آره، یخه‌مونو گرفته داره میبره! شاید دو سه تا پس کله‌‌ای هم...

دلم نا آرومه....

464.

1. کبک پیدا شد. ببخشید که کامنتای پست قبل رو جواب نداده تایید کردم :(


2. بعد از این همه زحمت و تلاش و کار وکار و کار، کمدا آماده شدن. ولی اصلا حسش نیست عکسشونو بگیرم بذارم اینستا!!! :/


3. یکی از کمدا رو یکی از دوستامون خرید. رو حساب رفاقت تخفیف خوبی بهش دادم. برگشته میگه کاش همه چیزایی که میخواستم رو این چند وقت بهت سفارش داده بودم که به جای بقیه کمدا هم سفارشای منو بسازی. بعد حالا چجوری قراره پول بده؟ (ر بار هر چی پول دستم اومد خورد خورد برات میریزم!!! :/ )

بهم برخورد راستش!! اینکه تصور میکنه رو حساب رفاقت من باید این همه هزینه و زحمت رو متقبل بشم تا اون به همه تجملاتی که توی اینستا میبینه برسه و هر وقت پول دستش اومد خورد خورد برای من بریزه حس بدی بهم داد!!!!

البته این فقط مشکل من نیستا... یکی دیگه از دوستام بود که خیاطی میکرد. گفت اونقدر مجبور شدم واسه ملت لباس مفت بدوزم و تو بعضی موارد هم مجبور شدم حتی پارچه ش رو هم خودم بخرم که قید خیاطی رو زدم!!!

چرا یه عده فک میکنن وقتی یکی یه کاری رو داره انجام میده موظفه برای بقیه مجانی انجامش بده؟!! حتی اون مدتی که معرق کار میکردم همکلاسی زمان دانشجویی بابام برام یه عکس فرستاده بود که براش مجانی دست کنم!!!! :/ چجوری میشه بدون ناراحت کردنشون بهشون فهموند که من علاقه ای ندارم برای کسی مجانی کار کنم؟! چجوری میشه به یکی حالی کرد که من دارم پول چوب و رنگ و اجاره کارگاه رو نقد میدم و علاقه ای ندارم هزار تا سفارش تو رو انجام بدم تا بعدا هر موقع پول دستت اومد خورد خورد بخوای پرداخت کنی؟؟


463. کبکو

دیروز همسر در حالی اومد خونه که یه پرنده تو دستش بود. گفت داشتم از فلان جاده میومدم که این کبکه یهو خورد به سپر ماشینم. گفت پاش شکسته.

یه کارتن آوردم با مشت برنج و یه کاسه آب. گذاشتش تو آشپزخونه. خواستم بگم بذارش تو بالکن، بعد گفتم حالا گربه میخوردش عذاب وجدان همسر بدتر میشه! بد از ظهر رفتیم سر کار، وقتی برگشتیم دیدیم کبکه رفته زیر سینک. نمیدونم چرا اصلا فک نکردم اتفاق بدی باشه. فک نکردم کبکا هم پی پی میکنن! :/

صبح همسر چند ساعتی مرخصی گرفت که کارای کارگاهو پیش ببریم. وقتی برگشتیم کبکه نبودش!!!! همه جا رو گشتیم، نیست!!!!! فقط یه پی پی گذاشته رو سرامیکا! :/ انگار آب شده رفته تو زمین!! تو این هیر و ویر فقط دنبال کبک گشتنمون کم بود! :/

وقتی به این فک میکنم که ممکنه کجا باشه الان و روی چیا پی پی کرده باشه مخم میترکه :( یا اینکه بره یه گوشه بمیره خونه زندگیم بوی گند بگیره :/


462. عین خلسه میمونه...

خب خب خب... بوشهر رفتن ما حتمی شد و اندازه هزار سال کار واسه انجام دادن دارم!!! اما از صبح که بیدار میشم یه گوشه میشینم تا ظهر میشه!! انگار تو این دنیا نیستم اصلا! ولی عوضش بعد از ظهرا اندازه دو هزار سال کار میکنیم!

وای اگه بدونید چه اتفاقات عجیب و غریبی میوفته تو این گیر و ویر! مثلا تو یه اتفاق خیلی عجیب یه قسمتی از کمپرسورمون شکست! که از اونجایی که اینجا ته دنیاس قطعه ش گیرمون نیومد. یه کمپرسور تو محل کار همسر بود که بلااستفاده بود مدتها. اونو آوردیم که ادامه بدیم هنوز دو روز کار نکرده بودیم باهاش که یه عده اومدن که نمیدونم چی چی رو رنگ بزنن و مجبور شدیم ببریم پسش بدیم! (حالا باز همسر میاد میگه اطلاعات شغل منو لو نده! :))))

خسته ام! به قول همسر، خستگی تو عمق وجودمونه. این رنگ زدنه هم تموم بشه جمع کنیم بریم دیگه! چهار ماهه خوانواده مو ندیدم! روحم خسته س واقعا!


بعد اینکه من قبلنا خیلی طنز مینوشتم. جدیدا همش جدی مینویسم! :/ حالا میخوام یه پیج طنز راه بندازم!!! خدا کنه طنزم بیاد! :))) در واقع بیشتر خوابم میاد الان! :/


دوره بوشهر 9 ماهه س. میدونم بیشتر از 9 تا کتاب هم نمیتونم بخونم این مدت. اما یه عالمه کتاب هست که دلم میخواد ببرم! کتابایی که تا حالا نخوندم و به شدت مشتاقم بدونم جریانشون چیه و کتابایی که خوندم و احساس میکنم بدون اونا نمیشه زندگی کرد! اصن یه اوضاعی! حالا همسر از سر کار بیاد ببینه چقد کتاب برداشتم کله مو میکنه! :/

گیجم! هپروتم! یه حس عجیب غریبیه خلاصه...

461. چقدر بعضیا رو نمیفهمم!!

پسره دانشجو بود که هوس کرد زن بگیره، باباش براش دختر دلخواهشو عقد کرد.

هنوز دانشجو بود که تو دوران عقد بابا شد(!) باباش براش هول هولکی عروسی گرفت.

تو دوران دانشجوییش خونه دانشجویی داشت که باز هزینه هاشو باباش میداد.

فارغ التحصیل که شد باباش براش خونه اجاره کرد، بعدم دیدن خونه هه کولر نداره باباش براش اسپیلیت خرید.


حالا خواهرش سال سوم حقوقه. نیاز به لپ تاپ داره. پسره رفته به باباش گفته نخر براش! گفته خودش بره پول جمع کنه بخره!!!!! :/

همون خواهری که وقتی هول هولکی عروسی گرفتن اتاقشو داد که بشه حجله عروس و تختشو گذاشت رو پشت بوم و یه سال بی اتاق موند! همون خواهری که چقدر تو اسباب کشی کمکشون کرد. همون خواهری که واقعا ماهه!!


جا داره بگم برادرش پزشکه!!!!!

حرص خوردن واسه خودمون کم بود حرص اینا رو هم دارم میخورم حالا :)))


+ این مدت که تو تک و تای فروش و بازاریابی ام یه چیز جالب فهمیدم. اینکه چقدرررررر میشه از اینستا پول درآرود اگه ایده داشته باشی. پیجایی که فالوورای بالا دارن چقدرررر از تبلیغات پول درمیارن. یکیشون که صد و خورده ای کیلو فالوور داره گفت یه استوری رو چهارصد تومن میگیره میذاره! و خب استوری ارزونترین تبلیغه. پست بیست و چهار ساعته گرونتره. و پست دائمی خیییلی گرونتره.

یه زمانی برام عجیب بود که چرا یه عده اینقدر اسکول بازی در میارن و فیلمشو منتشر میکنن!!! البته ایده زیاده. مثل یه پیجی که صرفا دست سازه های دیگرانو پست میکنه. کلی فالوور داره و کلی تبلیغ میگیره. یعنی عند ایده ستا. نشسته تو خونه. واسه ش دایرکت میاد که این عکس کار منه. فلان طور ساختمش. اینم عکسه رو پست میکنه و بعد آگهی تبلیغاتیه که به سمتش سرازیر میشه!

رابرت کیوساکی میگه "مانی ایز آیدیا" اگه ایده خوبی دارید که ممکنه طرفدارای زیادی رو جمع کنه دست دست نکنید. پیجای بزرگ گاهی تا چند میلیون فقط بابت یه تبلیغ دریافت میکنن!

این ایده به شدت فکر خودمو هم مشغول کرده. دنبال یه ایده ام براش.

460. همه چی از نزدیک یه جور دیگه س...

تمام کتابا و سمینارای موفقیت روی یه جمله تاکید دارن، که برای موفقیت باید خیلی تلاش کرد و خیلی صبور بود. که اگه کار راحتی بود خب همه میرفتن دنبالش، که حالا که همه نمیرن یعنی سخته...

وقتی اینا رو میخوندم میگفتم ای بابا، معلومه که من میتونم صبور باشم، معلومه که تلاشم زیاده... ماجراهای پیدا نشدن کارگاه رو که یادتونه، در واقع فک میکردم اون سخت ترین مرحله س و وقتی کارگاه پیدا بشه همه چی حله! اما اگه روراست باشم باهاتون باید بگم اون آسونترین بخش کار بود!!! کارمون کار سختیه. وقتی کارو شروع کردیم تو هر مرحله فک میکردم تو سخت ترین مرحله ام! میگفتم اوففف برشش تموم شه حله دیگه! وقتی سر همشون کنیم دیگه کار تموم شده س... بتونه و سمباده رو رد کنیم دیگه رسیدیم به مرحله آسونش!! تا اینکه اون وسط مسطا یهو کار همسر زیاد شد و یهو جریان رفتن پیش اومد و خلاصه کاسه کوزه مون ریخت به هم... تصمیم گرفتم یه کار فرعی بکنم تو اون مدتی که همسر کمتر خونه س و نمیتونیم بریم کارگاه. دکوری ساختم. دکوریایی که دیده بودم تو یه پیج دیگه ده تاش تو نیم ساعت فروخته میشه و یه عالمه دیگه کامنت دارن که ای بابا ما هم میخواستیم و چرا کم تولید میکنید و...

همه این مدت هم هی یادگرفته هامونو با همسر مرور میکردیم. اینکه شاید تا چند مدت هیچ فروشی نداشته باشیم. اینکه نباید ناامید بشیم. اینکه شاید بارها نه بشنویم. اینکه فلانی یه سال اول شروع کارش هیچ فروشی نداشت. اینکه فلانی گفته باید آمادگی اینو داشته باشید که حتی تا 5 سال اول سود نداشته باشید! اینا رو بارها مرور کردیم. دکوریا که آماده شدن، بردیمشون ساحل ازشون عکس انداختیم. باز به همسر گفتم ما باید آمادگی اینو داشته باشیم که حتی یه دونه هم نفروشیم... اما میدونید، گفتن اینا آسونه ولی وقتی ته دلت خودتو با فلان پیج مقایسه میکنی و میبینی اونا نیم ساعته میفروشن و خیالت راخته که نهایتا کار تو هم یه روزه فروش میره و بعد میبینی استقبال به شدت کمه... ناامید نشدن سخته!

بعد جالب اینجاس که یه رفیق خیلی شفیق محبت میکنه و دو تا از کاراتو میخره و ازت میخواد خودت اونایی که بیشتر از همه دوست داری رو انتخاب کنی. بعد دقیقا هر مشتری ای که پیدا میشه از اون مدل کارا میخواد! :/ بذار فک کنم حداقل تو یه مورد سلیقه من با سلیقه بازار تو یه راستاس! :)))‌

به پیشنهاد برایان تریسی از یه نفر پرسیدم که چرا کارای فلان پیج رو اینقدر پسندیدید ولی کارای منو نه؟ گفت رنگای اونا گرمتره. حالا من همش میگفتم چرا اینا اینقدر از رنگای دلمرده استفاده کردن؟! خودم رنگ شاد میزنم مردم حال کنن :/

خلاااااصه که... تو یه حس غم انگیزی فرو رفتم :))))‌ ولی مطمئنا یه عالمه اتفاق خوب تو بوشهر منتظرمونه. ^__^


+ دیروز رنگ زدن به کمدا رو شروع کردیم... این کارگاه واقعا برای کارمون کوچیک بود! باید تو بوشهر کارگاه بزرگتری بگیریم...


+ اینستاگرام منو که فراموش نکردین؟! ^___^

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan