در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

کار خوبه خدا درست کنه...

میگن دو تا گدا بودن پشت در کاخ یه شاهی مینشستن...

یکیشون همیشه تملق درباریا رو میگفت و ازشون کلی خوراکی و پول میگرفت.

اون یکی اهل تملق نبود.

همیشه هم معتقد بود که " کار خوبه خدا درست کنه"...

یه روز پادشاه تصمیم میگیره اون گدای تملق نگو! رو ادب کنه!

توی شکم یه مرغ یه گوهر بزرگ میذاره و میفرسته واسه گذای تملق گو.

فرداش میبینه گدای تملق گو بازم اومده گدایی، ولی اون یکی نیومده.

این اتفاق چند روز دیگه هم میوفته...

شاه اون گدای تملق گو رو فرامیخونه.

و علتو جویا میشه

گدا میگه اون روز وزیر واسه من بوقلمون فرستاده بود.

منم مرغو دادم به اون یکی گدا!!!!


این روزا بدجوری چشمم به دست خداست...

و هر بار تکرار میکنم

کار خوبه خدا درست کنه...



به خدا!!!

در خدمتتون هستم با یکی دیگه از ما جراهای "من و دکتر خوبه" :))

دیگه کم کم خودمم دارم شک میکنم به واقعی بودن حرفام!!!!

بسکه عجیبه همه چی!!!

دیروز من و مامان خانوم با هم نوبت داشتیم.

فامیلیمونو که صدا کردن دوتایی رفتیم داخل ببینیم منظورشون کدومه!

منشی که ما رو میشناخت گفت خودتون برید داخل بپرسید.

رفتیم پیش پرستاری که دستیار دکتر جان بود.

گفت بیا همین جا وایسا تا اول مامانت برن، بعد تو برو.

با دکتر جان سلام علیک کردیم و مامان رفتن داخل.

دکتر جان گفتن:

اصلا بهتون نمیاد دختر به این بزرگی داشته باشین!

منم زودی گفتم:

بچه هاشون خوب بودن که جوون موندن ^__^

دکتر جان رو به خانم پرستار:

این خانوم گندمی خودشونم نوبت دارن یا چون دختر خوبی بودن همراه مامانشون اومدن؟!!!!

من :/

دکتر :)

خانم پرستار :))))

از مامانم پرسیده بود چند سال فاصله سنی دارن با من.

بعد که نوبت من شد نشسته حساب میکنه وقتی مامانم سن من بوده من چند ساله بودم!!!!

الان یعنی منظورش اینه که من ترشیدم؟؟!!!!! :(


یه پیرزنه اومده بود و در مورد دندونش سوال داشت.

یه ساعت نشسته بود واسش توضیح میداد و هر بار پیرزنه میگفت خودت واسم انجام میدی؟ دکتر جان میگفت نه این کار من نیست. اما به تمام سوالای خانومه با حوصله جواب میداد و کامل توضیح میداد براش! به خدا این بهترین دکتر دنیاست بیاین بهش کاپ مهربونی بدین ^_^

دیروز دکتر جان تا ده شب نوبت داشتن!

مامان خانوم عقیده دارن که دقیقا به خاطر همین حرف زدناشه که کارش این همه طول میکشه :)

ولی من معتقدم که همه دوس دارن بیان پیش دکتر خوبه... از بس خوبه :)



بهم نخندین!

کوچولو که بودم مامانم حروف الفبا رو یادم داده بود تا حدودی...
یکی از عموهام دانشجوی داراب بود...
اون موقع ها هم که بازار نامه گرم بود :)
یه عالمه واسش نامه نوشتم...
دیروز که خونه شون بودیم نامه ها رو بهم داد! همه رو نگه داشته بود! نزدیک 20 سال! :)

نامه های گندمی

پیش از دبستان :)

این کلمه عجیبی که میبینید، کاش و کاشکی، اسم یه برنامه کودکه :)
این نامه مربوط به قبل از کلاس اوله :)

پیش از دبستان :)

اینجا هم لازمه بگم که عموحان، جمع گندمی عموها میباشد :)
اینجا هم هنوز مدرسه نمیرفتم :)

کلاس اول :)

اینجا هم همونطور که مشخصه کلاس اول بودم :)

کلاس اول :)

اینجا هم کلاس اول بودم :)

نمک در نمکدان :)

آخر اکثر نامه ها این شعر دیده میشه :))))

نقاشی

الان قشنگ فهمیدین آقای برادر چطوری نیم وارو میزنه؟؟!! :))))

نقاشی خط دار :)
نمیدونم مال کی بوده!

نقاشیمو تو برگ خط دار کشیدم بعد برگه سفیدو خط کشی کردم :)))
مثلا خلاصه کتابایی که خوندمو برای عموم نوشتم :)

تعداد نامه ها و نقاشی ها خیلی بیشتر بود... ولی فک کنم تا همین جا هم به اندازه کافی پستم سنگین شده!!!!
:)


+ اصن متن نامه ها رو میخونید؟؟!!!!  بعضیاشون خیلی بامزه هستنا!!!! :)))



اینجا شــــب کوکه!

چرا شب کوک به جای الگو برداری از آکادمی گوگوش، از *the voice الگو برداری نکرد؟؟!!!!

خیلی باحال تر میشد که!!!

ولی حالا جدا از این حرفا...

چقد این داورا باحالن :)))

چقد فریدون مهربونه!!!

چقد پوریا حیدری و مهدی یغمایی با مزه کل کل میکنن :)

باربد بابایی چقد قد بلنده!!!! O_o

:)


* تو این برنامه چهار تا از خواننده های مشهورو میارن...

بعد هر کدوم اینا یه تعداد از شرکت کننده ها رو انتخاب میکنن و یه تیم میسازن.

اگه بیشتر از یکی از اینا، خواهان یکی از شرکت کننده ها بشن اون شرکت کننده حق انتخاب داره.

بعد هر خواننده با تیمش تمرین میکنه و بعد مسابقه میدن و ....



ای لحظه ناب ازل...

پسر کیمیا هست... آقای دکتر...

تا حالا زیاد در مورد سنش شنیدیم...

امروز نشستم حساب کتاب کردم نتایج جالبی حاصل شد!!!

گفتیم رها بعد از بیست و سه سال پیدا شد...

سر اون تصادف بیست و سه سال پیش بچه کیمیا سقط شد...

پیمان یه سال تو کما بود....

حالا با در نظر گرفتن 9 ماه بارداری، و با این فرض که به محض به هوش اومدن پیمان، تصمیم گرفته باشن بچه دار شن، پسر کیمیا الان 21 ساله ست.

حالا ...

دوره پزشکی 7 ساله، و بعد از اون دو سال باید توی مناطق محروم طرح بگذرونن.

با این فرض که این شازده پسر بلافاصله بعد طرحش رفته خرمشهر و هیچ فاصله ای نیافتاده...

این جناب تو سن 12 سالگی وارد دانشگاه شده!! اونم رشته پزشکی!!

یعنی این عزیز دل برادر اگه تو سن دو سالگی هم وارد دبستان شده باشه بازم چند تا پایه رو جهشی خونده!!!

زود تند سریع بزنید به تخته چشم نزنید بچه مردمو!!!!

دیگه بچه کیمیا باید یه فرقی با بقیه بچه ها داشته باشه یا نه؟!!

+

دوستان گفتن نکات مثبتشم بگید!!! 

چشم!!

خداییش خواننده شون خوشکل میخونه :)


رفتم پیش دکتر خوبه2 امروز ( ذوق!! )

بگم فامیلیمو یادش بود و حتی اسم کوچیکمم پرسید چی میگید؟!!!!! :)))

چیزی نگید! چون اسم مامانمم یادش بود و پرسید چه نسبتی داریم!!

حتی در مورد اینکه سنمو هم پرسیده بود قبلا دیگه هیچ فکری نکنید!

چون یه دختری اومد عکس دندونشو نشون بده بهش گفت 27 سالتون بود دیگه؟!!!! :|

+ حالا گذشته از شوخی، خیلی خوبه دکتر آدم مهربون باشه :)

حال و هوای آدمو عوض میکنه :)



آیا مساله فقط عینک کیمیاست؟!

همه چیز به طرز مسخره ای داره پیش میره!!!

وقتی درست تو بحبوحه انقلاب خانواده کیمیا میرن تهران و کاملا توی متن حوادث انقلاب قرار میگیرن! (به قولی همه اتفاقا دم در خونه شون میوفته!)

و درست زمانی که قراره جنگ بشه کیمیا از شوهرش قهر میکنه و میره خرمشهر پیش مادرش!

و شروع جنگو کیمیا و فک و فامیلش مدیریت میکنن!

بعد اصن کاری به این ندارم که با همه ادعایی که داشتن چند روز بیشتر نجنگیدن و به محض اسیر شدن کیوان برگشتن تهران...

یا اینکه کیوان دقیقا بین اون اسرایی بود که خیلی زود آزاد شدن!

یا اینکه پیمان با همه ادعایی که داشت فقط یه سری رفت جبهه و با شهادت داداش نرگس دیگه نرفت...

مساله مهم تر اینه که چطوریه که اونجا همه با هم فامیلن؟!!!

مشفق شوهر سابق زن دایی کیمیا، با عموی ناتنی پسر عمه کیمیا با هم برای قاچاق اسناد مملکتی توطئه میکنن!

و از بین این همه آدم پدر کیمیا برای انجام این عملیات انتخاب میشه!

بعد مشفقی که باعث مرگ شهرام و زنش میشه پسرشونو بزرگ میکنه!

اما عجیب تر اینه که شهریار دقیقا عاشق دختر دوست کیمیا، که از قضا آرش بزرگش کرده میشه!

حالا همه اینا به کنار....

من موندم آزاده چطور با دیدن یه عکس، خاطرات قبل یه ماهگی خودشو یادش اومد!!!!! :|



پست تقلبی

بعد از مطالعه پست نگار جان و متر جان به این نتیجه رسیدم که منم شما رو در جریان شاهکارم بذارم!! :))

عمران فک کنم بیشتر از هر رشته دیگه ای درس اختیاری داره!

یه درس اختیاری ارائه شده بود به اسم "مقاومت2" ... برای اینکه بدونید حدودا مقاومت چیه باید بهتون بگم که استاتیک پیش نیازشه!

خلاصه که اصولا هیچ خنگولی این درسو تو شرایط عادی نمیگرفت!

یه سری از بچه های سال آخری و یه تعداد از بچه های درس افتاده مجبووور (!) باید این درسو میگرفتن و دنبال این بود که تعداد نفرات به حد نصاب برسه و درس ارائه بشه.

من همش میگفتم بابا من مقاومت 1 رو هم به زور پاس کردم! خوب میرم یه درس آسون میگیرم و با 17-18 پاس میکنم، چرا اینو بگیرم که همش نگران افتادن باشم؟!

یکی از آقایون یه ساعت رو مخ من کار کرد که بابا استاد ساده میگیره و فلان و بهمان و بیا بگیر و این صحبتا...

منم که دل رئوف گندمیم نرم شده بود درسو گرفتم...

نزدیک میانترم که شدیم استاد جان فرمودن که چون بچه ها اکثرا ترم آخرین و واسه ارشد دارن میخونن سوالا رو تستی میدم!! :/

منم که نه کتاب تست داشتم و نه هیچی!!!

خلاصه روز امتحان چهار تا سوال بود که من فقط دوتاشو بلد بودم! نمیدونم چه نگاهی به همون پسره که گولم زد  و باعث شد این درسو بگیرم انداختم که از گوشه سمت چپ جلو کلاس، یکی از سوالا رو واسم فرستاد گوشه سمت راست عقب کلاس!!!

برگهه رو هفت هشت نفر دست به دست کردن!! همه هم سوالو واسه خودشون نوشتن!! :) مراقب هم که شوووت!!!

تا برگه رسید دستم انگار بمب ساعتی دستم باشه! هزار رنگ شدم! دستم عین چی میلرزید! مراقب یه نگاه بهم میکرد تا ته ماجرا رو میخوند!!!

خلاصه زودی برگه رو خوندم و بر اساس اشارات دوستان برگه رو دادم جلویی...

جلویی هم طبق اشارات چشم و ابرو جواب اون یکی سوالو که پیشش بود گرفت سمت من! منم که اصن رو به سکته بودم! گفتم نمیخوام!

پسره خنگ رفته بود همه جا گفته بود گندم خودشو واسه من گرفته! چون تقلبو از دستش نگرفتم رفته بود گفته بود مغروره و فلان!!!

منم گفتم بذار لااقل پیش یه نفر ابهت داشته باشم :))


+ این پستو زدم انتشار در آینده!! آیکونش شبیه بمب ساعتیه!!! :/



کاردستی دفاعی

دوم دبیرستان بودم فک کنم...

درس مزخرف دفاعی داشتیم! دبیرش گفته بود باید حتما یه کاردستی مرتبط با درس درست کنید و نمیدونم چند نمره داره و اینا...

آقای پدر گفت خودم واست یه دونه تفنگ درست میکنم!

خلاصه روزا همینطور میگذشت و میگذشت و آقای پدر اون تفنگو درست نمیکرد!

تا اینکه یه روز بهش گفتم بابایی! فردا آخرین مهلته!

آقای پدر هم سریع رفت تو حیاط و اسلحه مورد نظرو ساخت!

یه چیزی شبیه این! ( با تری دی مکس یه مدل ساده زدم که بدونید حدودا چه شکلی بود!)

تفنگ آقای پدر!

منم که اصن دلم نمیومد بخوام چیزی بگم! اسلحه رو برداشتم و رفتم مدرسه!

بگذریم از اینکه همکلاسیا چقدر خندیدن بهم :)))

با یکیشون زنگ تفریح رفتیم پشت دفتر کمین کردیم!

تفنگو یه جوری بینمون گرفته بودیم که معلوم نباشه!!!

تا دبیر مربوطه از دفتر رفت بیرون بدو بدو رفتم تو دفتر و پرسیدم کاردستی های دفاعی رو کجا باید بذاریم؟

یعنی ملت کاردستی درست کرده بودن و منم...!!!!!

تفنگو سریع انداختم بین بقیه کاردستیا و زدم بیرون :)

بعد 7-8 سال، وقتی داشتیم با انواع و اقسام لوازم خفن، من و مامان جان برای آبجی کوچیکه کاردستی درست میکردیم و اونم مدام غر میزد یاد این خاطره افتادم!

وقتی براشون تعریف کردم همه از خنده سرخ شده بودن!

آقای پدر باور نمیکرد با من این کارو کرده باشه :)))

گفتم بابایی قدر بدون! ببین من چقدر بچه خوبی بودم هیچی نگفتم!!!!


+ دبیرستانمون یکی از خفن ترین دبیرستانای شیراز بود! نمره هم برام مهم بود، اون درسو هم نمره خیلی بدی گرفتم... اما خوشحالم که اون موقع هیچی نگفتم! آخه نمره اون درس الان کجای زندگیمه؟؟!!! چیزای مهمتری هم هست!!

+ الان فهمیدین من چقد خوبم؟ :))



85

وقتی تو درب و داغون ترین حس و حالت زنگ بزنی به بهترین دوستت که دانشجوی تهرانه، و با کلی نگرانی بپرسی وسط امتحانات که مزاحمت نشدم؟؟!! و اون بگه خونه ام!!! شیرازم!! و قرار بذاری و فردا صبحش بری ببینیش...

وقتی دستاتو تودستاش بگیره  برات از امید بگه... از مهربونی و بخشندگی خدا...

وقتی یه عالمه حس مثبت تو وجودت تزریق کنه...

که دلت گرم شه به زندگی...


وقتی آبجی کوچیکه تو بغلت بشینه و بی تکلف با صدای بلند بخنده و تو دلت ضعف بره واسه معصومیتش و خوشحال باشی که هستی تا همیشه کنارش باشی و تنهاش نمیذاری...

وقتی ازش میخوای برات دعا کنه و اون دو تا دستای کوچولوشو میبره بالا و دعا میکنه که خدا بهت عقل بده!!! بعد برگرده با شیطنت بخنده و احساس کنه اونقدر بزرگ شده که بلده شوخی کنه! ولی تو بدونی بهترین دعای ممکنو کرده!! و بعد آبجی کوچیکه که لبخند کمرنگتو میبینه و فک میکنه به اندازه کافی شوخیش اساسی نبوده و دوباره دستاشو میبره بالا و دعا میکنه که خدایا کاری کن آبجی هیچ وقت ازدواج نکنه و پیش من بمونه!!! و اونوقته که لبخندت پر رنگتر میشه و بغلش میکنی و خدا رو به خاطر داشتنش شکر میکنی!!!

وقتی آبجی کوچیکه میاد میگه آجی بغلم کن!! دلم محبت میخواد!!! بغلش میکنی و فک میکنی چقد خوبه آدم بتونه بگه دلش چی میخواد!!!



حواشی انتخابات...

از تفریحات سالم این روزای آبجی کوچیکه جمع کردن عکسای تبلیغاتی کاندیداها و بازی باهاشون بود....

سیبیل میکشید براشون،

برا بعضیا با خودکار مشکی دور چشمشونو پر رنگ میکرد، با خودکار قرمز... :)

تو محل انتخابات، آبجی کوچیکه برگشته میگه:

به آقای ی هم رای بدید.

مامان خانوم:

ما که نمیشناسیمش!

آبجی کوچیکه:

من میشناسم!!!

مامان خانوم:

کیه؟!!!!!!

آبجی کوچیکه صداشو یواش کرد و گفت:

همون که آرایشش کردم!!!! ^__^


اینم حواشی پس از انتخابات:


انتخابات


انتخابات 2



نمیدانم تو میدانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است؟!

به خاطر بیاور هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان گفت:

" من بر روی زمین جانشینی قرار خواهم داد "

گفتند:

" آیا کسی را در آن قرار میدهی که فساد و خونریزی کند؟ اگر هدف از آفرینش این انسان عبادت است، ما تسبیح و حمد تو را به جا می آوریم و تو را تقدیس میکنیم "

پروردگار فرمود:

"من حقایقی را میدانم که شما نمیدانید"

سوره بقره . آیه 30




خدا جونم؟

هنوز پشیمون نشدی از آفرینش من؟

هنوز دوسم داری؟


خدا جونم؟

تو که پاک و منزهی... تو که شنوای بینایی ... تو که غفاری، تو که رحمن و رحیمی...

خدا جونم،

تو که این همه نعمت دادی به من... اونقدر که قاصرم از شمردنشون...

شکرت خدایا ... شکر

اللهم صل علی محمد و آل محمد

خدای مهربونم

من پرم از گناه، پرم از غفلت، پرم از هر چیزی که باید خالی باشم ازش...

تو ببخش! تو حلال کن! تو که غفاری! تو که ستاری...

خدا جونم... خدای خوبم...

یه دنیا حرف دارم باهات...

یه دنیا حرفی که نگفته خودت میدونی...

یه دنیا خواهش.... یه دنیا خواهش....

آمین



من و دکتر خوبه 2

چقد دندون پزشکا خوب شد ـَـَـَـَـَـَـَن !!!!!!

اینا قبلا کجا بودن!!!!

امروز رفته بودم واسه مرحله اول روکش.

وارد یونیت که شدم مریض قبلی هنوز بلند نشده بود...

به دکتر جان گفتم: امروز قراره دندونمو بتراشین؟!

دکتر جان: آره!

گندم جان(!) : یعنی باید دو سه ماه دندونم تراشیده باقی بمونه؟؟!!!!! :(

دکتر جان: چرا دو سه ماه؟!!!

گندم جان: خوب نوبت بعدی رو کی بهم میدین؟!!!

دکتر جان: دو سه ماه دیگه!!!

گندم جان :/

دکتر جان :))


+ دارم تمام تلاشمو میکنم طولانی نشه!!! ولی فک کنم تلاشم بی ثمره!!! اگه حوصله ندارید ادامه رو نخونید دیگه :))

++ پست چنگیز سیبیل در مورد من :)


خلاصه بنده روی صندلی مستقر شدم و دکتر جان به حدی صندلی برد پایین که عملا حس میکردم رو زمینم!!!!

و شروع کرد پرسیدن سوالای مختلف...

کی عصب کشی مجدد کردی؟

اصن چی شد عصب کشی مجدد کردی؟

کی جراحی لثه کردی؟

جراحی سخت بود؟!!

یعنی همین قدر بهتون بگم که سنمو هم پرسید! :)))))

و هر بار هم ازم میپرسید حالم خوبه یا نه؟! :))

حالا اون دکتره که میخواست اون تیکه شکسته دندونمو بکشه یه اخمی کرده بود که آدم کوپ میکرد!!! و یه جوری آمپول بی حسی زد که جان به جان آفرین تسلیم کردم!!!! این درمورد جراح لثه هم صدق میکنه!! فقط اخم نداشت!!!

کار که تموم شد با زبونم جای دندون مرحوممو لمس کردم و  نالیدم: این که هیچیش نمونده! :(

دکتر جان خندید و گفت: یه ذره شو یادگاری گذاشتم واست!! :)))

یکی بیاد به دکتر جان بگه آخه " حالو ای موقه؟؟؟"

نه واقعا الان؟؟؟!!!

الان باید دندونمو بتراشی؟؟!!

اگه بخت من کور شد تو میای جواب بدی؟!!!! :/

دیگه دکتر جان فک کنم دلش برام سوخت گفت روکش دندونت که آماده شد سعی میکنم تا قبل عید کار دندونتو تموم کنم. :)

خوب هر چند مشکل من فقط عید نبود، ولی بازم دمش گرم.

بعدم گفت یکم بشین روی صندلی تا مطمئن شی سرگیجه نداری بعد برو! :)

تازه فهمیدم زمان گفتگوی اول اون بیمار جان چرا جا خوش کرده بود :)))

خانوم پرستار همش میگفت نگران نباش، معلوم نیست!

گفتم میخندم معلوم میشه!!

گفت بخند!!!

:)

معلوم نیست!!! فقط سعی کن این مدت قهقهه نزنی!!!!!

ولی الکی میگفت!!! :/

الان که چک میکنم، نیشمو که خیلی باز میکنم معلوم میشه!!!!! :(  باید سعی کنم یه مدت خانومانه لبخند بزنم فقط!!!!!


از اینا کجا پیدا میشه؟؟!!! عجب چیزیه :)




من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan