در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

457. گنده بکه باباشون بود فک کنم!

1. تبعیض جنسیتی

همیشه میگفتن آقا پیج دخترا فلان قدر فالوور داره و عکس از ناخنشون میذارن صد تا لایک میخوره و پسره پست بذاره تصادف کردم دارم میمیرم هیشکی تحویل نمیگیره و اینا... اینا همشششش کذبه! :/  مثال بارزشم پیج خودم (choobacki) که این همه گفتم آقا فالو کنید! ده نفر لبیک گفتن فقط!!! :/ ولی مترسک بی سر و صدا اومد و پنج شیش هزارتا فالوور داره حالا!!! حسودم خودتونید! :/


+ خییییلیییی مرسی از لبیک دهنده ها. خیلی مهربونید :*


2. خانوادگی

دفعه اولی که موش خرماها بیسکوییتامونو خوردن، دست به جعبه بیسکوییتا نزدم. دفعه دوم که دیدم باز اومدن و ابزارا رو ریخت و پاش کردن، جعبه رو گذاشتم کف کارگاه. که نتیجه ش شد اینکه اون روز وسط کارمون یهو دویدن سمت در و منو سکته دادن! دیگه جعبه رو بردیم بیرون کارگاه که همونجا بیسکوییتاشونو بخورن...

دیروز داشتیم در کارگاهو باز میکردیم که یه موش خرمای بزرگِ دم پشمالو از سوراخ دیوار کارگاه پرید بیرون! :/ یه خفیف رد کردم! رفتیم توی کارگاه دیدم زیر قفسه ها یه چیزی تکون میخوره! به همسر گفتم صب کن من برم رو صندلی بعد بیرونشون کن! دو تا کوچولوی دم پشمالو بودن! قلبم تو دهنم بودا... ولی خوشکل بودن! گفتیم خب اون بزرگ اولیه مامانشون بوده حتما!

دیگه کارو شروع کردیم... وسط یه برش خیلی مهم یهو یه گنده بک دم پشمالو هم دوید بیرون! :$ قلبم وایساد رسما!

وسط این سکته های من همسر میگه کاش میشد اینا رو هم ببریم بوشهر با خودمون!!! :/ حالا اصن سکته های من هیچی... ما جا داریم؟!! نه جا داریم؟؟!!!! :/

ولی خوشکل بودن!!! هر چهارتاشون! :)))

۴۵۴. و ما رویت‌شان کردیم!

امروز خیلی حس بدی داشتم سر کار. روح و روان‌مون قاطی شده دیگه، هر چی هم بخوایم به رو خودمون نیاریم نمیشه باز... خلاصه که تو اوج بی حس و حالی یه دفعه همکاران کوچولوی ما رخ نمودن! :/

دو تا بودن!!! وسط جیغ جیغ کردنام توجهم به دم‌شون جلب شد!!!! :))) بدو بدو از زیر در رفتن بیرون. وقتی رفتن بیرون من تازه پریدم رو صندلی!!! با کلی ترس هی میگفتم سنجاب بودن! سنجاب بودن!

ولی خب همسر اعتقاد داره موش خرما بودن! به هر حال من همیشه خدا زیستم ضعیف بوده! :/

 

میخواستم عکسشو براتون بذارم، ولی بیان عزیز رسما گند زده تو همه‌چی!!! :/ انگار دیگه نمیشه تو خود بیان عکسو بارگذاری کرد، نه؟؟ کپی پیست گوشی منم که از همون اول تو بیان کار نمیکرد! خودتون برید موش خرما سرچ کنید!!!!

خوشکلن! شبیه سنجابن تا حدودی!!!!

۴۲۲. حالا اینا رو ولش کن... سحری چی بپزم؟!!

یه چندتا اپلیکیشن هست، واسه کتابه. من هر بار کتابی رو تموم میکنم، یا میخوام شروع کنم، یا یه جایی توصیه شده میخوام ببینم چیه به بخش نظردهی این اپلیکیشنا سر میزنم.
چند تا نکته عجیب رو متوجه شدم این وسط...
۱. اینکه شاید یه کتابی برای من به شدت موثر باشه و نگاهمو به زندگی تغییر داده باشه و ازش یه عالمه چیز یاد گرفته باشم، ولی واسه یکی خیییلی معمولی باشه و عقیده داشته باشه که پولشو هدر داده! مثل اون فردی که زیر "اثر مرکب" کامنت گذاشته بود که کل این کتاب تکرار واضحاته و همه اینو میدونن!!
۲. اینکه یه کتابایی هست در عین سادگی به شدت پر مغز و پرمعنا، ولی یه عده فقططط متنو خوندن و یه چیزایی میگن در حدی که مثلا کلیله و دمنه بخونی و برات عجیب باشه که چرا حیوونا حرف میزنن! مثل اون دوستی که زیر "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد" نوشته بود چرا ننوشتین این کتابه مال نوجوانانه؟!!!
۳. و امااا قشر عجیب‌تر اونایی هستن که اصصصصلا کتابو نخوندن ولی میان اظهار فضل میکنن! مثل اون پیر عزیزی که زیر "حکایت دولت و فرزانگی" نوشته بود من ۶۰ سالمه و فلان قدر درس خوندم و فلان قدر تجربه دارم و میدونم دولت و فرزانگی هیچ وقت هم‌زمان اتفاق نمیوفته! (که حالا کاری نداریم حرفش چقدر درسته... ولی اگه کتابو خونده بود فکر نمیکرد قراره دولت و فرزانگی کنار هم قرار بگیرن!)
۴. ولییییی یه عده‌ای هستن اینا عاااالین! یعنی عاااالیاااااا!! طرف اومده زیر کتابای ترامپ نوشته گور بابای اون موفقیتی که از ترامپ بخوایم یاد بگیریم! :/ یا اومده نوشته اصلا چرا باید کتابای اینو نشر بدین؟!!! یا اومده نوشته افکار این فلانه و چنانه و ما نباید بخونیم و ... :| و حتی اومده نوشته انسانم آرزوست! :))))))

هیچی دیگه! یه همچین آدمایی وجود دارن خلاصه! :)))
ضمن اینکه دارم کتاب "چگونه مثل یک بیلیونر فکر کنید" ترامپ رو میخونم. تا اینجاش که حرف بی‌تربیتی‌ای نزده :)))))

+ قسمت سخت ماه رمضون همین سحری و افطاری‌شه!!!

پاره‌ای از توضیحات

یکی از دوستانِ جان نگرانه که من به خاطر گفتن جمله "من تا اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم" چشم بخورم!!! برای رفقای چشم‌شور احتمالی این توضیح رو میدم که... من هنوز مکانی برای کارگاهم پیدا نکردم. مشکلات خیلی زیاد سد راهمو حل نکردم. و حتی وضعیت این روزا به شدت سخت شده. این جمله‌ها صرفا جمله‌های انگیزشی‌ای هستن که قراره روحیه منو حفظ کنن. همین :)



۴۱۵. کانفِس ...!!

بذارین اعتراف کنم که تنها دلیلم برا اون تلاش نافرجامم واسه ارشد این بود که چند تا از دانشجوهای ورودی قبل که ده ترمه شده بودن ارشد قبول شده بودن و من برام گرون تموم میشد که اونا فوق بگیرن و من رو لیسانس استپ کنم!

و بذارین اعتراف کنم که الانم حسودیم شده که یکی از همکلاسیامون که همیشه بهش میخندیدیم الان عکس گذاشته اینستا و فهمیدم که دکترا گرفته! همونی که به "سِرفِیس" میگفت "سورفَس"! همونی که به "اَلفِبِت" میگفت "اَلِف‌بِت"!!!! :/

هر چند که الان با تمام وجودم میدونم که تو نقطه پرتاب زندگیمم... هر چند تصمیم گرفتم از همه هم‌کلاسیام موفق‌تر بشم، حتی از آرمیتا که برق شریف در اومد بعدشم رفت آمریکا با بز عکس گرفت گذاشت اینستا!!!

آره من به شدت نزدیکم به اون تکانش بزرگی که "دارن هاردی" میگه وقتی اتفاق بیوفته دیگه برو حالشو ببر! ولی خب هیچ‌کدوم اینا باعث نمیشه که من الان زورم نگیره که اون پسره دکترا گرفته!!! که براش نوشتم چقدر عوض شدین! که جواب داده ولی باطن‌مو نذاشتم عوض بشه! :/ که من یادم میوفته که ترم یک چقدر مسخره‌ش کردیم که اومد جزوه کلاس حل تمرینو از پریا گرفت! که اون کلاس اونقد الکی بود که جز پریا هیشکی جزوه نمینوشت! که حتی اون جزوه جزو حذفیات ترم بود!

البته رابرت کیوساکی بارها تو کتاباش گفته که بابای پولدارش تا کلاس هشتم بیشتر تحصیل نکرده بوده و یه عالمه موفق بوده و بابای فقیرش که دکترا داشته آخرش تو فقر مرده... ولی باز من حسودیمه!

هر چند همه نویسنده‌های کتابای انگیزشی معتقدن که تو تهش همونی میشی که همیشه از خودت انتظار داشتی و بهش باور داشتی، و من از وقتی راهنمایی بودم قصد نداشتم بیشتر از لیسانس بگیرم، و هیچ وقت هم واقعا هدفم نبوده، و اصلا هم معتقد نیستم کسی که دکترا میگیره زندگی موفق‌تری در انتظارشه یا حتی آدم باارزش‌تریه... ولی بازم باعث نمیشه که مغز من خودشو نخوره که "عه عه عه! این پسره دکترا گرفته!!!" :///

بعد رتبه یک و دو کلاسمون ارشد دارن فقط! اووووف این چجوری قبول شد اصلا؟! :)))


و بازم بذارین اعتراف کنم که همسر ماموریته... واسه همین جغد شدم! وگرنه من و پست ساعت یک؟!!

۴۰۲. هر چند مایه خجالته... ولی میگم براتون!

دختر دایی جان یه خواستگار عجیب و غریب داره. کلا قصه این خواستگاره طولانیه... میگذرم ازش. ولی ورداشته یه سگ کادو داده به دختر داییم :/ نگم براتون که من چقدر از هر جونوری میترسم!!! :/
رفتیم خونه‌شون. مبلا رو جمع کرده بودن (احتمالا واسه خونه‌تکونی) . نشسته بودیم که یهو سگه دوید تو پذیرایی!! عین بره‌ای که گرگ بهش حمله کرده باشه وحشت کردم :/ هیچ جایی واسه فرار نبود! پریدم پشت جو قایم بشم دیدم ممکنه بیاد سمت پاهام!! نمیدونم چرا... ولی سعی کردم از جو برم بالا!! :/ کمرشو داغون کردم فک کنم :// بعدم که سگه رفت و خواستم برگردم به حالت عادی، زانوم خورد تو سرش :'(((
موقع برگشتن فحش دادم به خواستگارش :(

۳۹۴. سبیل هیتلر! (رمزدار - خیلی خصوصی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۳۹۰. دکتره کپ کرده احتمالا!!

پرسید تا حالا چه داروهایی مصرف کردی؟

گفتم قبلا فاموتیدین میخوردم، یه مدته ترو... ترا... ترامازول... (بعد رو به جو) چی بود؟!!! :/


چرا من باید به جای امپرازول بگم ترامازول؟!! حالا فک میکنه ما ترامادول خوریم! ://// 

جو داره بهم میخنده! :/ میگه آبرومونو بردی!! ://////

۳۸۴. به قول معروف از اون خوبای دو عالمن حتی!

بعضی از این خانما هستن تو فامیل، که نمیدونی دقیقا چیکاره‌تن ولی خاله صداشون میکنی... یه همچین خاله‌ای دارم من، که اتفاقا زیادم باهاشون رفت و آمد داشتیم. چند سال پیش، رفته بودیم خونه‌شون، آنتن روشن بود، یه خواننده اون وسط میخوند و چندتا دختر با پوشش‌های نه چندان اسلامی دورش میرقصیدن! خاله جان یه نگاهی به تلویزیون انداخت و با یه لبخند بسی مهربانانه گفت "چه ثوابی میکنن اینا که دل مردمو شاد میکنن!!" :))))

ما یه نگا به پر و پاچه این دخترا کردیم یه نگا به آسمون!! :))

ولی انصافا شاید خودشون ثواب نکنن، ولی اونقد این روزا ما به هر کی که یه کم حال دلمونو خوب کنه میگیم "خدا خیرش بده" که تهش همه خیرا میرسه به همینا باور کن :/

مثلا من جدیدا با دو تا از همین عزیزان ثواب کن آشنا شدم! مکس امینی و تینا بخشی!!! :))) خیلی خوبن این دو تا! :))


۱. فردا راهی بندرعباس میشیم. آیا بندر الان سرده؟؟ لباس گرم ببریم؟؟

۲. رفقای جنوبی، کسی هست که دستور دقیق شاورما رو بلد باشه؟ مث همونا که تو رستوران عربی بندرعباس میفروشن؟؟ تو نت سرچ کردم و پختم، اصصصلا مزه اون شاورما رو نمیداد! :/

۳۷۴. کلید اسرار!!

مجرد که بودم فک میکردم زن خونه‌دار موفقی نمیشم!! از ظرف شستن بدم میومد. علاقه‌ای به آشپزی نداشتم. از جارو کردن متنفر بودم!! از گردگیری واقعا بدم میومد. از اتو کردن لباسا فراری بودم و...

تو دوره آشنایی با جو، بهم گفت از اینکه جایی نامنظم باشه خوشش نمیاد! و من پیش خودم گفتم "اوپس!! :/ چه سخت شد اوضاع!" جو میگفت چون سالها محل کارش دور از خونواده‌ش بوده و زندگی مجردی داشته یه سری کارا رو یاد گرفته، مثل آشپزی و باز من نگران‌تر از قبل میشدم!! ولی همچنان دست به سیاه و سفید نمیزدم!!! در واقع تو اون دوران میخواستم دست به سیاه و سفید بزنم... ولی خب کلا داشتم با جو چت میکردم، در نتیجه نمیشد اصلا!! :))

خلاصه گذشت و ما عروسی کردیم. پا که تو خونه خودم گذاشتم همه چی فرق کرد. از صبح که بیدار میشدم تا ظهر که جو بیاد خونه رو عین گلدسته تر و تمیز میکردم و غذاهای متنوع میپختم و خلاصه کلی تو نقش "زن خونه‌دار" غرق شده بودم...

اما خب همیشه یه روزایی هست که استثناست... این چند روز گذشته هم استثنای من بود. یه خستگی عمیقی تو تنم بود که هیچ توضیحی هم براش نداشتم! جو هم "کنار بیا ترین همسر دنیا"، گفت خب هیچ کاری نکن!! این "خب هیچ کاری نکن"ه باعث شد خونه تر و تمیز من روز به روز کر و کثیف‌تر بشه!! (شما هم میگین کر و کثیف؟ یا اصطلاحات شیرازیاس؟!! :)) )

دیشب خونه تو بدترین حالت کثیفی قرار داشت که گوشی جو زنگ خورد. یکی از دوستای خوبش اومده بود ته دنیا ماموریت! تو یکی دو روز گذشته هر چی دعوتش کرده بودیم گفته بود نمیتونه بیاد خونه‌مون. منم گفتم دیگه نمیاد پس... ولی خب زهی خیال باطل! زنگ بود بگه میخواد بیاد خونه‌مون شب نشینی!!!! ساعت ده شب تازه زنگ زده بود! حالا وضعیت خونه ما چی بود؟!! بالش و پتو و ظرفای میوه و چایی و... کف پذیرایی ولو بود چون داشتیم فیلم میدیدیم!! شلوارای جو روی مبل بود چون دکمه‌شو قرار بود هر وقت حوصله‌م شد بدوزم!! خرت و پرتای ترشی خونگی هم کف پذیرایی و آشپزخونه پخش و پلا بود چون گفتیم حالا که سرکه داریم پس ترشی بریزیم. ظرفا و کثیفی آشپزخونه رو که اصن نگو!!! :( و اینکه آشپزخونه ما اپن‌ه به معنای واقعی کلمه!!! یعنی بین آشپزخونه و پذیرایی هیچ دیوار و کابینت و خلاصه هیچی نیست و کاملا دید داشت!!! :/ خونه جارو نشده بود. گردگیری نشده بود. اون لحظه‌ای که دوستش زنگ زد من در حال شام پختن بودم، بوی تخم‌مرغ کل خونه رو برداشته بود!! یعنی دو تا سکته پشت هم زدم!! :/


+ دیشب به خیر گذشت... هر طوری بود خونه رو جمع و جور کردیم. ولی واقعا درس عبرتی شد برام که هیچ وقت نذارم خونه زیادی به هم ریخته بشه.

۳۷۲.

چرا جک و جونورا فک میکنن وقتی یه دری باز میشه یعنی اینا باید بیان تو؟! :/

۳۷۰. "درنوردیدن" یکی از کلمه‌های خیلی محبوب منه ^__^

اوایل ازدواجمون بود... همون روزا که هنوز خونه نداشتیم و دل تو دلمون نبود که تو کمیسیون بعدی هیچ خونه‌ای سهم ما میشه یا نه...

یه روز بحث غذای سالم و داستان همیشگی وضعیت ناجور کارخونه‌های مواد غذایی پیش اومد. حرف از سالم نبودن رب شد و جو که انتظار داشت خودمون رب گوجه درست کنیم! خیلی بهم برخورد!! اونقدر که به بهانه بردن ظرفا تو آشپزخونه برای چند ثانیه هم که شده اون فضا رو ترک کردم! یه چیزی درونم میگفت: "وا دیگه چی؟!! یعنی چی که انتظار داره من رب بپزم؟! :/"

اون روزا هیچ بحثی رو کش نمیدادیم. زودی یکی کوتاه میومد! اون روزم من خیلی زود برگشتم پیش جناب همسر. جو هم که فک کرده بود حالا من میخوام قهر کنم از برگشتنم خوشحال شد و سر و ته قضیه رو هم آورد و پرونده رب گوجه رو بستیم!!

حالا چهار پنج ماه از اون روز میگذره. من اینجام... تو خونه‌ای که بالاخره دادن بهمون. در حالیکه هر روز از رب گوجه خونگیمون تو غذاها میریزم! صبونه مربای خونگی میخورم. خیارشورای خونگیم تو اتاق کار به ردیف چیده شدن... دیروزم دیدم سس کچاپ‌مون تموم شده، در نتیجه ناهار دیروز با سس کچاپ خونگی خورده شد!! و حتی مرزهای خودکفایی رو درنوردیدم (:دی) و امروز طرز ساخت اره مویی برقی رو سرچ کردم!! :)))

و واقعا هیچ کدومش اونقدری که فک میکردم سخت نبود! ^__^

البته این وسط جو هم گاهی مرزهای پررویی رو درمینورده(!!) و حرف از نون پختن میزنه!! که انصافا اینو دیگه زیر بار نمیرم! دیگه چی؟!! چهار روز دیگه واسه گوشت و شیر سالم واسه آقا، باس برم گوسفند بچرونم لابد! :/ :))


+ چند وقتی بود افکارم خیلی آزارم میدادن. جو پیشنهاد داد یه لیست از فکرای خوب بنویسم و بذارم جلو چشمم، که هر وقت فکر بد خواست بیاد سراغم برم اون لیستو بخونم و خوشحال بشم. روی من تاثیر داشت این کار. شما هم امتحان کنید :)

۳۶۸. میگن به مرگ میگیره که به تب راضی بشی!!

میگذرم از این که آقای طب سنتی تو چشام نگا کرد و گفت کمرت درد میکنه!

کف دستم نگا کرد و گفت چشات درد میکنه!

نبضمو گرفت و گفت استرس داری!!

میگذرم از اینا...

بهش گفتم زیاد میرم دستشویی...

اونقدررررر جوشونده و دارو بهم داده که کلا یه پام تو دسشوییه دیگه! :/

دارم فک میکنم قبلا زیادم دسشویی نمیرفتم! ://

۳۶۱.

۱. میخواستیم بی خبر بیایم شیراز. آبجی کوچیکه زنگ زد، دید تو ماشینیم، فهمید! قرار بود لو نده که به قول خودش بقیه شگفت‌زده بشن! ^__^ از "تند تند تمیز کردن اتاقش" بقیه هم فهمیدن :))


۲. بچه خواهر جو دقیقا روز تولد من به دنیا اومد! گفتم این معلومه خیلی بچه خوبی میشه :)))


۳. خودشیفته بازی در نیاوردم و پست تولد ننوشتم واسه خودم :))) خیلی گذشته... بیشتر از دو هفته! اما سه روز دیگه تولد همسره! دوس داشتم روز تولدش خونه خودمون باشیم!


۴. راهنمایی که بودم شعر میگفتم. همیشه فک میکردم چندتا از شعرام شعرای خوبی بودن... دبیر ریاضی دبیرستانمون یه بار ازم خواسته بود چندتا از شعرامو براش ببرم که به یکی از دوستای شاعرش نشون بده، من همش نگران بودم اون دوست شاعرش شعرای منو سرقت ادبی کنه! :/

دفتر شعرمو پیدا کردم و خواستم مثلا جو رو سوپرایز کنم که ببین من چه استعدادهای نهفته‌ای دارم و اینا... شعرا فاجعه بودن :/ خیییلی افتضاح بودن :// دبیر ریاضیمون 😢😢😢


۵. ماشین پیچید جلومون. گفتم بسم‌الله! جو گفت ماشینه، جن که نیست با بسم‌الله فرار کنه! :/ :))


۶. یه روزی شیراز، شیراز من بود... یه روزی که دلم کنج یه خونه کوچولو، ته دنیا، جا نمونده بود!

دلتنگ خونه‌م ام!

۳۴۳. مستر جو

۱. ابروهامو کات کرده بودم واسه عروسی. بعدشم خودم رو همون خط اصلاح دوباره تمیزش میکردم. یه مدت جو گیر داده بود بذار در بیاد ابروهات. امروز برگشته میگه آهاااا حالا خوب شدا. چی بود اون ابرو نصفه! ابرو دختر شیرازی باید کمون باشه! :)))))


۲. بعد دو روز دنبال کننده‌هاش شدن ۲۶ تا!! بهش میگم من چند ماه بود مینوشتم تازه دنبال کننده‌هام شده بودن ۲۶ تا! میگه خب من آدم مشهوریم! :)))


۳. واسه پستش کامنت گذاشته بودم بدون جواب تایید کرده بود. بهش گفتم خب برو جواب بده! اومد گفت واست جواب فرستادم! زودی پنلمو باز کردم دیدم خبری از جواب نیست!! گفتم جواب ندادی که! گفت خصوصی جواب دادم! رفتم پنلشو باز کردم میبینم آقا واسه خودش قربون صدقه فرستاده! :))) بهش میگم جواب کامنت خودتم بده! بگو منم همینطور! :)))) 


۴. بهش میگم دیگه امروز چیکار کردی که من پته‌تو بریزم رو آب؟ قشنگ نشسته فک میکنه ببینه چیکار کرده که بگه من بنویسم و پته‌شو بریزم رو آب! :)))

۳۳۲.

آقا یه شعری بود که من سالهاست اینطوری میخوندم:

مَن بعد حکایت نکنم تلخی هجران، کان میوه که از صبر برآمد شکری بود!

مث مامانا هست که میگن، من بعد نیام بگم فلان کارو کردی نتیجه‌ش شد اینااااا :)))

بعد چند روز پیش خیلی یهویی و بی دلیل فهمیدم این بوده:

مِن بعد حکایت نکنم تلخی هجران...!!!!

خب عربی شعر میگین همین میشه دیگه!!! :/

باید میگفت : زین پس حکایت نکنم تلخی هجران! :)

۳۱۴. از ماست که بر ماست

چند وقت پیشا جو بهم گفت که وقتی یه پیام منفی به ناخودآگاهت میرسه، باید ۱۷ بار پیام مثبت به ناخودآگاهت بدی تا اون پیام منفی رو خنثی کنه.

شوخی شوخی بهم گفت "دوسِت ندارم"

مجبورش کردم ۱۷ بار بگه دوسم داره تا اثر اون پیامش حنثی شه!! 😆😆😆

حالا هر چی بهش میگم بگو دوسم نداری زیر بار نمیره :/

۳۱۳. #سوتی

ترم یک، فیزیک یکو افتادم!!

فیزیک یک برای عمران درس مهمی نیست، پیش‌نیاز آزمایشگاه فیزیکه فقط.

ولی واقعا به طرز احمقانه‌ای افتادم!!

چند ترم بعد دوباره با همون استاد گرفتمش.

یکی از دخترای هم‌ورودیم هم اومد نشست کنارم و پرسید استاد خوبیه؟ *

گفتم: اصصصصصلا!! خیییلی بی‌سواده! اصلا بلد نیست برگه تصحیح کنه!** اصلا خوب درس نمیده! اصلا...

خلاصه حسابی استاده رو تخریب شخصیت کردم.

بعد...

استاد وارد کلاس شد.

قبل هر کاری، رو کرد به اون دختره و حال باباشو پرسید!!!! 😨😨


* نوبت دومی بود، فیزیکشون با یه استاد دیگه بود.

** خودش دید که واسه میان‌ترم، استاد به من گفت امتحانتو افتضاح دادی! بعد برگه‌مو که با خود استاد بررسی کردیم من ماکسیمم کلاس شدم!!

۳۱۲. شرلوک هولمز طور!

پسر یکی از اقوام، با دختر هم‌کلاسیش ازدواج کرده بود. دختره یه بار واسم تعریف کرد که چجوری تحقیق کرده بودن و حتی باباش سابقه پدرشوهرشو توی بیمه هم درآورده بوده که ببینه آدم خوش حسابی هست یا نه و...
خلاصه قرار شد ما هم بریم تحقیقات درمورد جو...
شهر محل زندگی جو اینا دو ساعت تا شیراز فاصله داشت. و خب تا قبل از اینکه بیام "ته دنیا" اونجا "دور" حساب میشد! :))
نشستیم گفتیم خب، ماه رمضونه و اگه از صبح بخوایم بریم اونجا روزه‌هامون خراب میشه، بعد از ظهرم که انصافا جون نمیمونه واسه آدم ... پس تحقیقات موکول شد به بعد ماه رمضون.
بعد جو هر روز زنگ میزد که "رفتین تحقیق؟؟؟" منم میگفتم "بعد ماه رمضون" و این مکالمه کل ماه رمضون، یه روز در میون تکرار میشد! ( چون جو اون موقع دریا بود و یه روز در میون میتونست تماس بگیره)
آقا ماه رمضون تموم شد و باز ما نشستیم گفتیم خب! جو اینا همشهری پدرزن عموی شماره ۲ هستن! و عموی شماره ۲ خیابونای اون شهرو خوب میشناسه. پس با عموی شماره ۲ بریم تحقیق!
 حالا عموی شماره ۲ یا سر کار بود یا ماموریت.
آقا خلاصه کنم یه کم!! تا ما رفتیم تحقیق خیلی طول کشید! جو هم همش حرص میخورد!
خلاصه که ما دو تا خونواده، به صرف پیکنیک و تحقیق، رفتیم شهر جو اینا!! :)
خلاصه رسیدیم و بند و بساط پیکنیکو پهن کردیم و بابا و عموی شماره ۲ و آقای برادر رفتن تحقیقات...
بعد یکی دو ساعت دیدیم در حال غش‌غش خنده دارن میان!!
حالا داستان چی بوده؟؟ ...
آقا اینا با کلی مکافات کوچه جو اینا رو پیدا میکنن، چون عموجان فقط سمتای خونه پدرزنش‌اینا رو بلد بوده! بعد میبینن یه خانومه داره میاد سمتشون. آقای پدر الکی میگه "این مادرشه!" عموی شماره ۲ باور میکنه. تا خانومه میرسه شروع میکنه احوال‌پرسی!! بعد خانومه هم از اون طرف شروع میکنه احوال‌پرسی!!! بعد آقای پدر که خیلی O_O بوده یهو میگه "عه حاج خانوم شمایید؟!!!!!!" بعد عمو O_o میشه و میگه مگه خودت نگفتی ایشون مادرشه؟!!!! و آقای پدر میگه من شوخی کردم!! :/
بعد برگشتن به مامان جو گفتن خب دیگه شما برید خونه! تا ما تحقیق کنیم!!!
هیچی دیگه، جونم براتون بگه که عصرشم پاشدیم دسته جمعی رفتیم خونه جو اینا!!!
و به قول معروف، نه چک زدن نه چونه عروس اومد تو خونه!


+ یه چند تا خاطره ننوشته هست، که یواش یواش میخوام بنویسمشون. :)

۳۱۱. #سوتی

اینو واقعا روم نشد توی پست روز عروسی بنویسم!!

نمیدونم چقد برای شما خنده‌داره... ولی موقعیت خیلی ضایعی بود!! الان یادم میوفته هم خنده‌م میگیره، هم واقعا خجالت میکشم!! :)))


من واقعا دلم میخواست ماشین خودمون ماشین عروس بشه... ولی خب نظر همه این بود که ماشین عمومو گل بزنن... یکی دو بار هم رفتیم با ماشین عمو جان دور زدیم تا مثلا قلق‌ش بیاد دست جو.

اما روز عروسی...

خب مث همه عروس و دومادا... جو اومد جلوی آرایشگاه منو سوار کرد و رفتیم باغ واسه فیلم و عکس. وقتی خواستم از ماشین پیاده شم در باز نشد. جو ریموتو زد و درو باز کرد و خلاصه پیاده شدم.

بعدشم که باز مث همه عروس دومادا چند ساعتی تو شهر ول چرخیدیم تا فیلم‌بردار اجازه بده بریم تو سالن.

وارد حیاط تالار شدیم.

دوربین فیلم‌بردار روشن

همه مهمونا تو حیاط

جو از ماشین پیاده شد

مث همه دومادا اومد که درو واسه عروس باز کنه

در باز نشد!!!!

هی اشاره میکرد درو باز کن!!

هی من نمیدونستم قفلش چجوری باز میشه.

هی میگفت اون دکمه سیاهه کنار دستگیره رو بزن!!

من دکمه سیاه کنار دستگیره راننده رو میدیدم، ولی اینوریه رو نمیدیدم!! 🙈🙈

وای خیلی طول کشید تا پیاده شدم!! :))))

همه هم فهمیدن بلد نبودم درو وا کنم!! 😅😅


هر وقت یاد اون لحظه میوفتیم جو باز حرص میخوره! :)))) هر بار هر کاری رو نمیتونم انجام بدم میگه "تو همون عروسه نیستی که نمیتونست در ماشینو باز کنه؟!!" :)))

حالا جالبه داداش کوچیکه جو همیشه بهش میگفته زن خنگ نگیر!! بعد که میان خواستگاری من، بهش میگه این دختره مهندس عمرانه، پس خنگ نیس!  آخ آخ!! وقتی یادم میاد برادرشوهرمم اون شب تو حیاط بود... 🙈🙈🙈🙈🙈 :)))

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan