در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۳۸۰

بهش میگم آیم یورز

میگه هورس؟!! اسبی؟!!!

:////

۳۷۹.

۱. وقتی تو پیج‌های خارجی اینستاگرام میچرخم یه چیزی خیلی نظرمو جلب میکنه. اینکه اکثرا یه سبک مخصوص خودشونو دارن و همیشه تو همون سبک خودشون کار میکنن. هر پیجی رو که باز میکنی تنوع و یک‌دستی رو هم‌زمان میتونی ببینی. ولی تو پیجای ایرانی اکثرا کپی میبینیم! (از جمله پیج خودم!!) از یه طرف دوس دارم منم یه سبک خاص رو دنبال کنم، از یه طرف دلم میخواد هر چی میبینم درست کنم! :/ به قول جو من یه "دزد هنری‌ام"!!! که هر جا یه چیزی میبینم برد برد میام طرحشو میکشم که واسه خودم درستش کنم!!


۲.اون تست شخصیت و طبعی که آقاگل تو وبش گفته بود رو انجام دادم... بیشتر برام جالب بود که برای جواب بعضی سوالا خیلی باید فکر میکردم! حتی گاهی میدیدم که سوالا تکراریه ولی جواب من متفاوته!!


۳. و حرف‌هایی هست برای نگفتن...!

۳۷۸. رمز به هیچکس داده نمیشه!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۳۷۷. همسر یه نظامی بودن یعنی همین تنها شدنای یهویی!

وقتی زن یه نظامی میشی باید بدونی که یه هوو هم داری! یه هوو به اسم سیستم!! یه هوو به اسم فرمانده! به اسم امیر!

باید آمادگیشو داشته باشی یهو وسط فیلم دیدن، که قراره بعدش تو بری شام بپزی و همسر بره قفسه‌ها رو درست کنه زنگ بزنن بگن پاشو بیا! که بگی یعنی کی برمیگردی؟ که بگه معلوم نیست!!

باید آمادگیشو داشته باشی صبح که میره سر کار بگه امروز روز خونواده‌س، دوازده خونه‌ام! بعد ساعت هشت شب برسه خونه!!

باید آمادگیشو داشته باشی وقتی تازه از مرخصی برگشتین، بعد دو روز رانندگی، قبل از اینکه برسی خونه، زنگ بزنن مشکل پیش اومده زود بیا!

باید آمادگیشو داشته باشی تو هر ساعتی از شبانه روز، توی هر روز هفته، یهویی تنها بشی...

باید یاد بگیری اینجور وقتا نه دلت بگیره، نه در و دیوار خونه بخوردت!!

...

من یاد نگرفتم هنوز!

۳۷۶.

۱.جو قبله‌نما گذاشته ... جهت قبله‌مون ۴۵ درجه تغییر کرد!! :/


۲. آخر پستش نوشته "ادامه دارد.."! بعد خودش اومده میگه بخش بعدیشو عید مینویسم! :))


ترشی درست‌کنا! میشه بیاین کمک؟!!

من میخواستم ترشی گل کلم درست کنم. کلم رو خورد کردم شستم و گذاشتم تو سبد خشک بشه. فرداش اومدم دیدم پر از لکه‌های قهوه‌ای و لزج شده. دوباره نشستم همه قسمتای خراب رو جدا کردم و این بار گذاشتمش تو یخچال. ولی بازم خراب شدن!! :((

مگه چجوری باید خشکشون میکردم که خراب نشه؟!! :(

۳۷۴. کلید اسرار!!

مجرد که بودم فک میکردم زن خونه‌دار موفقی نمیشم!! از ظرف شستن بدم میومد. علاقه‌ای به آشپزی نداشتم. از جارو کردن متنفر بودم!! از گردگیری واقعا بدم میومد. از اتو کردن لباسا فراری بودم و...

تو دوره آشنایی با جو، بهم گفت از اینکه جایی نامنظم باشه خوشش نمیاد! و من پیش خودم گفتم "اوپس!! :/ چه سخت شد اوضاع!" جو میگفت چون سالها محل کارش دور از خونواده‌ش بوده و زندگی مجردی داشته یه سری کارا رو یاد گرفته، مثل آشپزی و باز من نگران‌تر از قبل میشدم!! ولی همچنان دست به سیاه و سفید نمیزدم!!! در واقع تو اون دوران میخواستم دست به سیاه و سفید بزنم... ولی خب کلا داشتم با جو چت میکردم، در نتیجه نمیشد اصلا!! :))

خلاصه گذشت و ما عروسی کردیم. پا که تو خونه خودم گذاشتم همه چی فرق کرد. از صبح که بیدار میشدم تا ظهر که جو بیاد خونه رو عین گلدسته تر و تمیز میکردم و غذاهای متنوع میپختم و خلاصه کلی تو نقش "زن خونه‌دار" غرق شده بودم...

اما خب همیشه یه روزایی هست که استثناست... این چند روز گذشته هم استثنای من بود. یه خستگی عمیقی تو تنم بود که هیچ توضیحی هم براش نداشتم! جو هم "کنار بیا ترین همسر دنیا"، گفت خب هیچ کاری نکن!! این "خب هیچ کاری نکن"ه باعث شد خونه تر و تمیز من روز به روز کر و کثیف‌تر بشه!! (شما هم میگین کر و کثیف؟ یا اصطلاحات شیرازیاس؟!! :)) )

دیشب خونه تو بدترین حالت کثیفی قرار داشت که گوشی جو زنگ خورد. یکی از دوستای خوبش اومده بود ته دنیا ماموریت! تو یکی دو روز گذشته هر چی دعوتش کرده بودیم گفته بود نمیتونه بیاد خونه‌مون. منم گفتم دیگه نمیاد پس... ولی خب زهی خیال باطل! زنگ بود بگه میخواد بیاد خونه‌مون شب نشینی!!!! ساعت ده شب تازه زنگ زده بود! حالا وضعیت خونه ما چی بود؟!! بالش و پتو و ظرفای میوه و چایی و... کف پذیرایی ولو بود چون داشتیم فیلم میدیدیم!! شلوارای جو روی مبل بود چون دکمه‌شو قرار بود هر وقت حوصله‌م شد بدوزم!! خرت و پرتای ترشی خونگی هم کف پذیرایی و آشپزخونه پخش و پلا بود چون گفتیم حالا که سرکه داریم پس ترشی بریزیم. ظرفا و کثیفی آشپزخونه رو که اصن نگو!!! :( و اینکه آشپزخونه ما اپن‌ه به معنای واقعی کلمه!!! یعنی بین آشپزخونه و پذیرایی هیچ دیوار و کابینت و خلاصه هیچی نیست و کاملا دید داشت!!! :/ خونه جارو نشده بود. گردگیری نشده بود. اون لحظه‌ای که دوستش زنگ زد من در حال شام پختن بودم، بوی تخم‌مرغ کل خونه رو برداشته بود!! یعنی دو تا سکته پشت هم زدم!! :/


+ دیشب به خیر گذشت... هر طوری بود خونه رو جمع و جور کردیم. ولی واقعا درس عبرتی شد برام که هیچ وقت نذارم خونه زیادی به هم ریخته بشه.

۳۷۳

بهش میگم تا من ظرفا رو میشورم تو یه فیلم شاد و خوب انتخاب کن با هم ببینیم. بعد اومدم میبینم اِکولایزر ۲ رو انتخاب کرده!!! :/ کلا تو این یه سال فیلمایی دیدم که قبلا اصلا سمتشون نمیرفتم! و خب بد هم نبودن انصافا...

کلا تو ذهن من فیلما به دسته‌های "زنانه" ، "مردانه" و "عمومی!!" تقسیم میشدن! مثلا تایتانیک عمومیه... مین گل‌ز دخترونه‌س و نجات سرباز رایان مردونه!! اما این مدت آقای همسر این دسته‌بندی منو تغییر داده! البته فقط بخش مردونه‌شو هم عمومی کرده!! ولی من هر کاری کردم حاضر نشد هری پاتر ببینه!!

+ چقدر احساس میکنم چرت و پرت نوشتم!! :/

++ کلا تهش اینکه اکولایزر فیلم شادی نیست! ولی خب بد هم نیست!

۳۷۲.

چرا جک و جونورا فک میکنن وقتی یه دری باز میشه یعنی اینا باید بیان تو؟! :/

۳۷۱. مثلا یه روز بنویسم "همه چیز از آذر ۹۷ شروع شد..."

دو سه ماهه داریم سعی میکنیم یه کار دوم پیدا کنیم. یه کاری که بتونیم دو تایی کنار هم انجامش بدیم و وقت با هم بودنمونو نگیره... این مدت به خیلی چیزا فکر کردیم. دنبال خیلی چیزا رو گرفتیم. از دلالی تن ماهی(!!) و ادویه گرفته، تا بورس و سبزی فروشی!!
جو معتقده وقتی سوالی توی ذهنت داشته باشی، ناخودآگاهت میره کل کره زمینو میگرده تا برات جوابشو پیدا کنه! ممکنه این پروسه چند سال طول بکشه، ولی بالاخره جوابو برات میاره. حالا من همش تو ذهنم تکرار میکنم که چطور میشه یه منبع درآمد خوب، درآمد حلال، پیدا کرد؟
یکی دو روزه یه جرقه‌ای تو ذهنم زده شده. یه مدته تو فکر مجسمه‌های چوبی ساختن بودیم و یکی دو تا هم ساختیم. چند وقت پیش هم یکی از خانمای اینجا ازم پرسید که میتونم یه طرح خاص میز و صندلی کودک براش بسازم یا نه... حالا فکر من رفته سمت توسعه کارای چوبی! از تابلوهای معرق گرفته تا مجسمه‌های چوبی و کارای نجاری با طرحای خاصی که نجاریای اینجا نمیسازنشون!
امیدوارم بتونیم این کارو راه بندازیم و حتی شاید کارآفرین باشیم و چهار نفر دیگه رو هم بیاریم سر کار!! دلم میخواد سالها بعد وقتی به این روزا و این سالا فکر میکنم لبخند بیاد رو لبم و بگم "آره... همون روزا بود که شروع کردیم... دو تایی... ته دنیا!"

۳۷۰. "درنوردیدن" یکی از کلمه‌های خیلی محبوب منه ^__^

اوایل ازدواجمون بود... همون روزا که هنوز خونه نداشتیم و دل تو دلمون نبود که تو کمیسیون بعدی هیچ خونه‌ای سهم ما میشه یا نه...

یه روز بحث غذای سالم و داستان همیشگی وضعیت ناجور کارخونه‌های مواد غذایی پیش اومد. حرف از سالم نبودن رب شد و جو که انتظار داشت خودمون رب گوجه درست کنیم! خیلی بهم برخورد!! اونقدر که به بهانه بردن ظرفا تو آشپزخونه برای چند ثانیه هم که شده اون فضا رو ترک کردم! یه چیزی درونم میگفت: "وا دیگه چی؟!! یعنی چی که انتظار داره من رب بپزم؟! :/"

اون روزا هیچ بحثی رو کش نمیدادیم. زودی یکی کوتاه میومد! اون روزم من خیلی زود برگشتم پیش جناب همسر. جو هم که فک کرده بود حالا من میخوام قهر کنم از برگشتنم خوشحال شد و سر و ته قضیه رو هم آورد و پرونده رب گوجه رو بستیم!!

حالا چهار پنج ماه از اون روز میگذره. من اینجام... تو خونه‌ای که بالاخره دادن بهمون. در حالیکه هر روز از رب گوجه خونگیمون تو غذاها میریزم! صبونه مربای خونگی میخورم. خیارشورای خونگیم تو اتاق کار به ردیف چیده شدن... دیروزم دیدم سس کچاپ‌مون تموم شده، در نتیجه ناهار دیروز با سس کچاپ خونگی خورده شد!! و حتی مرزهای خودکفایی رو درنوردیدم (:دی) و امروز طرز ساخت اره مویی برقی رو سرچ کردم!! :)))

و واقعا هیچ کدومش اونقدری که فک میکردم سخت نبود! ^__^

البته این وسط جو هم گاهی مرزهای پررویی رو درمینورده(!!) و حرف از نون پختن میزنه!! که انصافا اینو دیگه زیر بار نمیرم! دیگه چی؟!! چهار روز دیگه واسه گوشت و شیر سالم واسه آقا، باس برم گوسفند بچرونم لابد! :/ :))


+ چند وقتی بود افکارم خیلی آزارم میدادن. جو پیشنهاد داد یه لیست از فکرای خوب بنویسم و بذارم جلو چشمم، که هر وقت فکر بد خواست بیاد سراغم برم اون لیستو بخونم و خوشحال بشم. روی من تاثیر داشت این کار. شما هم امتحان کنید :)

۳۶۹. شماره این پست رو با هزار جمع بزنید میشه سال تولد من! ^__^

دو روز پیش، به مناسبت روز نیروی دریایی ارتش، تو آمفی‌تئاتر شهرک مراسم بود. قرار بود فلان خواننده هم بیاد... حالا این فلان خواننده رو که اصلا من نمیشناختم... یعنی میدونستم که اسم یه خواننده‌س، ولی نه قیافه‌شو میشناختم و نه حتی میدونستم چه آهنگایی خونده! اما برای تفریح بد نبود...

چون قرار بود خواننده بیارن میدونستیم سالن زود پر میشه... پس خیلی زودتر رفتیم. جمعیت هی زیادتر میشد، منم که میدونستم اون دوست جدیدی که تو نونوایی پیدا کرده بودم قراره بیاد، و بچه هم داره، و خب دوستی که قبلا اینجا داشتم همسرش رفته دریا و خودشم رفته شهرشون و من تنها شدم، و خوبه که باب دوستی رو با این دوست جدیدم بیشتر باز کنم، براش جا گرفتم! ( اوف! چه جمله‌ای شد!!)

کم‌کم سالن پر شد و خبری از این دوستمون نشد... کم‌کم عذاب وجدان میگرفتیم از این که بعضیا سر پا ایستادن و ما دو تا صندلی کنارمونو واسه دوستامون رزرو کردیم! کم‌کم عذاب وجدانم بیشتر شد و تصمیم گرفتم به دوستم زنگ بزنم ببینم چقدر دیگه مونده برسن... ولی هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد! از اون طرف یه آقایی ایستاده بود بالای سرمون و با لحن بدی اصرار داشت صندلیا رو بدیم بهشون! از یه طرف از اینکه صندلیا خالی مونده بودن حس بدی داشتم و از طرفی از اینکه به دوستم گفته بودم برات جا میگیرم، بعد بیاد ببینه جا نگرفتم حس بدتری!

در نهایت اون آقا با رفتار خیلی بدی اون صندلیا رو گرفت... خب من نمیتونم ربطش بدم به هیچ قشر و فرهنگی... اونقدر که رفتارش زشت بود!! و بلافاصله دیدیم که اون دوستمون اومد، با سرعت از کنار صندلیای ما رد شد و رفت اون جلو کنار یه دوست دیگه‌شون که براشون جا گرفته بودن نشست!!!!! و من چقدر ماتم برد از شعور و فرهنگی که حالا دیگه نمیدونستم میشه به چیزی ربطش داد یا نه؟!! چقدر سخت بود براش که یه اس‌ام‌اس بده بگه دوستای دیگه‌مون برامون جا گرفتن پیش شما نمیایم؟!!

اون مراسم برای ما با حس بدی شروع شد... هر چند خیلی سعی کردیم تو اون حال و هوا نمونیم. ولی یاد گرفتیم دیگه خودمونو وابسته کسی نکنیم. مستقل بریم و بیایم و زندگی کنیم.


خلاصه پر شدن سالن ادامه پیدا کرد، اونقدر که کل مسیرای بین صندلیا آدم ایستاده بود... از زن و مرد... بعضیاشون حتی بچه بغلشون بود!! به جو گفتم من اگه جای اینا بودم همون اول که میدیدم جا نیست برمیگشتم خونه! کنسرت ابی هم ارزش چند ساعت سر پا ایستادنو نداره!! :/ (حالا استثنائا ابی ارزششو داره! :دی) این سر پا ایستادنه جلوی دید بقیه رو گرفته بود. کلی هم داد و بیداد و اعتراض که یا بشینید یا برید جای دیگه و فلان. و من همچنان متعجب از آدمای سر پا...

خواننده‌هه که اومد رو صحنه، یعنی فک کنم فقط من و جو گوشی دستمون نبود!! همه گوشیا اومد بالا! یعنی طرف هم خودش فیلم میگرفت هم زنش هم بچه‌ش!!!! :/ اکثرا که داشتن لایو میذاشتن! یکیشون که کامنت هم جواب میداد!! حالا خواننده‌هه نمیدونم سرما خورده بود یا کلا صداش اینجوری بود، چون من یکی دو تا آهنگشو قبلا شنیده بودم، صداش اینطوری نبود. ما که تو سالن بودیم نمیفهمیدیم چی داره میخونه، بعد یکی بود از اول تا آخر مراسمو فیلم گرفت!!!

اون خواننده رو من نمیشناختم... وقتی هم خوند نه صداشو دوست داشتم نه آهنگاشو... ولی مطمئنم اون شب، به منِ اعصاب به هم ریختهِ خواننده نشناس(!) خیلی بیشتر از اونایی که کل آهنگای این آقا رو حفظ بودن خوش گذشت!!

تهش هم که چند نفر رفته بودن التماس که تو رو خدا بذارید ما باهاش عکس بگیریم. اونم نیومده بود... چقدر ماها کوچیکیم!!

۳۶۸. میگن به مرگ میگیره که به تب راضی بشی!!

میگذرم از این که آقای طب سنتی تو چشام نگا کرد و گفت کمرت درد میکنه!

کف دستم نگا کرد و گفت چشات درد میکنه!

نبضمو گرفت و گفت استرس داری!!

میگذرم از اینا...

بهش گفتم زیاد میرم دستشویی...

اونقدررررر جوشونده و دارو بهم داده که کلا یه پام تو دسشوییه دیگه! :/

دارم فک میکنم قبلا زیادم دسشویی نمیرفتم! ://

شمعدانی بخرید!

یه طبیب سنتی بهم گفت که هر روز آب دادن و بو کردن شمعدونی باعث آرامش و دوری از استرس و افسردگی میشه.

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan