در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

کیا بلدن خیارشور درست کنن؟

میشه سرکه نریزم؟؟

کلا چیکار کنم که طعمش مث این خیارشور آماده‌ها بشه؟

از اینایی که طعمای دیگه میده خوشم نمیاد!

۳۶۵.

قرار گذاشتیم که فراموش کنیم.

که همه‌چی بشه مث اول.

دلم خیلی آروم شد.

فراموش کردن سخت نیست... اگه یهو یه طورایی نشه که همش دوباره یادت بیاد...

یه مغازه‌داری هست تو بازار وکیل، جو بهش میگه عمو کمال! نمیدونم چجوری، ولی انگار وقتی به چشما نگا میکنه تا ته حرفای دلتو میخونه!!! نمیدونم از دل من چی خونده بود، ولی یه حرفایی زد که انگار همه دلمو شنیده بود!! یه حرفایی به جو زد که واقعا شک کردم شاید کسی قبلا رفته پیشش و واسش تعریف کرده چی شده!


۳۶۴. دلخوشی‌های کوچک....

یهویی یکی پیدا بشه تو صف نونوایی که بهت بگه تو چقدر شبیه منی! و تو دلت بخواد باهاش دوست بشی! که یه کم دلت سبک شه بعد دیدنش...

۳۶۳.

واقعا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه... هر چند دور، هر چند منطقه محروم، هر چند ته دنیا. بازم هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.

این روزا حتی فک میکنم چقد خوبه این دوری!!


یه پستی پریسا نوشته بود... قربانی و آزارگر داشت... فک میکردم هر چقدر هم قربانی بشم محاله آزارگر بشم! اما شدم!! یه آزارگر بدقلق!! برای آزارگر نشدن، اول باید قربانی نشد! حس مزخرف قربانی بودن خودش ته آزارگریه!


نمیگم خیلی خراب شده... اما حقیقتا ته دلم خالیه... نمیدونم قراره چجوری دوباره بسازیش.


کاش میدونستم چجوری مغزمو خالی کنم از همه چی.


قبلنا نمیفهمیدم که "کاسه صبرم لبریز شده" یعنی چی... اما الان قشنگ میفهمم که میشه توی یه کاسه خالی یه لیوان آب بریزی و سر ریز نشه، ولی تو یه کاسه پر یه قطره آب بندازی و سر ریز بشه!!

۳۶۲.

آدما فک میکنن یه کاری میکنن و میگذره و میره...

میگذره، ولی نمیره!

یه عمر تو مغزت باقی میمونه و آزارت میده...

۳۶۱.

۱. میخواستیم بی خبر بیایم شیراز. آبجی کوچیکه زنگ زد، دید تو ماشینیم، فهمید! قرار بود لو نده که به قول خودش بقیه شگفت‌زده بشن! ^__^ از "تند تند تمیز کردن اتاقش" بقیه هم فهمیدن :))


۲. بچه خواهر جو دقیقا روز تولد من به دنیا اومد! گفتم این معلومه خیلی بچه خوبی میشه :)))


۳. خودشیفته بازی در نیاوردم و پست تولد ننوشتم واسه خودم :))) خیلی گذشته... بیشتر از دو هفته! اما سه روز دیگه تولد همسره! دوس داشتم روز تولدش خونه خودمون باشیم!


۴. راهنمایی که بودم شعر میگفتم. همیشه فک میکردم چندتا از شعرام شعرای خوبی بودن... دبیر ریاضی دبیرستانمون یه بار ازم خواسته بود چندتا از شعرامو براش ببرم که به یکی از دوستای شاعرش نشون بده، من همش نگران بودم اون دوست شاعرش شعرای منو سرقت ادبی کنه! :/

دفتر شعرمو پیدا کردم و خواستم مثلا جو رو سوپرایز کنم که ببین من چه استعدادهای نهفته‌ای دارم و اینا... شعرا فاجعه بودن :/ خیییلی افتضاح بودن :// دبیر ریاضیمون 😢😢😢


۵. ماشین پیچید جلومون. گفتم بسم‌الله! جو گفت ماشینه، جن که نیست با بسم‌الله فرار کنه! :/ :))


۶. یه روزی شیراز، شیراز من بود... یه روزی که دلم کنج یه خونه کوچولو، ته دنیا، جا نمونده بود!

دلتنگ خونه‌م ام!

۳۶۰. شاید حتی مهم هم نبود!

شاید اصلا بلاگر بودن یعنی اینکه خیالت راحت باشه که چیزی هست به اسم وبلاگ که حال خوب و حال بدت، هر دو رو میتونی سرش خالی کنی و خیالت راحت باشه که دم نمیزنه!


این یه هفته، نمیگم حالم بد بود، اما یه عالمه دلیل محکمه پسند پیدا کردم واسه رفتن بلاگرا!! (آقاگل! دیگه نمیخواد متر رو بزنی! :/)


این پست به این معنی نیست که میخوام برم. به این معنی هم نیست که قراره همه چی مث قبل باشه باز...


یه چیزایی تو وجودم تغییر کرده. یه چیزایی که باعث شده دیگه مث قبل نباشم.


بعضی حرفا روزی هزار بار آدمو میکشه... میکشه ولی به زبون نمیاد که بگی و خلاص شی!


قاطی پاتی‌ام. نمیدونم چمه... شایدم میدونم!!


در صورت ادامه فعالیت وبلاگ، احتمالا پستای رمزدارم زیاد میشن... پستای رمزداری که رمزش به کسی داده نمیشه. هر چند، یه احساسی بهم میگه که این وبلاگ منقضی شده! و اگه اصرار کنم به ادامه نوشتن، نوشته‌هام پر از کپک‌ن و مضر برای سلامتی خواننده!! :/

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan