در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

576. تا اکتشافات بعدی خداحااافظ

1. طبق معمول این یکی دو سال، من باز دارم دوره آموزشی میبینم :)))) (هی ما این پول بسته زبونو میریزیم تو جیب این اساتید کسب و کار! که خب از حق نگذریم... نوش جونشون!)

دوره قبلی ای که خریده بودم یه کوچ داشتم که هر هفته بهم زنگ میزد و پیشرفت کارمو بررسی میکرد. این دوره هه همچین آپشنی نداره. پرسیدم مرکز شما خدمات کوچینگ ارائه میده؟ گفت بله، اگه با رییس بخوای ساعتی ده میلیونه. و همینطور قیمتای مختلف داریم تا آخرین نفرات که ساعتی پونصد تومن میگیرن... !

الان که فکرشو میکنم میبینم دارم به شغل کوچینگ علاقمند میشم! :))) یعنی برگردم دبستان بهم بگن میخوای چیکاره بشی میگم کوچ! :))))

البته جدا از بحث شوخی و درآمدش و اینا... واقعا از کمک کردن به بیزینس آدما و تحلیل شرایط و اهداف کسب و کارشون خوشم میاد. و خب چرا از انجام کاری که دوسش دارم پول در نیارم؟ :))

مساله ای که این وسط مطرحه اینه که مدرس جدیدم (مسیح جوادی) تاکید زیادی داره به تمرکز روی یک کار. که البته یاد گرفتن کوچینگ تناقض زیادی به مسائلی که باید برای کسب و کار خودمون یاد بگیرم نداره... بنابراین دارم بهش فکر میکنم :)


2. چند وقتیه حضور مگس (یا به قول شیرازیا، پشه) تو خونه مون پررنگ شده!!! (اینا مگه میوه تابستون نبودن؟!!! تو این سوز سرما چه غلطی میکنن؟!!  :)))

حالا جمله تاریخی حمیدرضا بعد از کشتن یه مگس:

پشه ها هم دنیای عجیبی دارنااا... فک کن همینطوری یه گوشه ای نشستی یهو گومب... و همه چی تموم میشه! :)))))


3. آقا اینجا بارون شد، بعد 24 ساعت برق رفت! :/

یعنی اینجا برق میره از زندگی ساقط میشیما!! اولا که بخاریامون برقیه (چون گازکشی نشده بوشهر... یا در واقع شهرک ما. خود بوشهرو نمیدونم گاز داره یا نه). خلاصه که یخ زدیم. بعد نت گوشی هم پر. بعد اینکه آب تانکر بالایی خالی شد و برای پر کردنش پمپ لازم بود. (چون حتی سیستم لوله کشی آب هم نداریم! همین آب تانکر هم آشامیدنی نیست البته :) ) . دیدم واااقعا هیییچ کاری نمیتونم بکنم که سرم گرم بشه!! فقط تا میتونستم لباس پوشیدم و رفتم زیر سه چارتا پتو و به سقف خیره شدم! :)))

حدودای ده صبح برق رفت.بعد هر چی داشتیم به سمت شب میرفتیم هی هوا سردتر و تاریکتر میشد. دیگه گفتیم پاشیم بریم تو شهر بچرخیم تا برگردیم برق اومده... نیومد ولی. ما موندیم و گوشیای بی شارژ حمیدرضا و گوشی کم شارژ من... هیچی دیگه، نشستم به شمع بازی! :)))) یه شمع کوچولو داشتم که تو یه شیشه شبیه تنگ ماهی بود. نورش کم بود. بعد دیگه من کشف کردم اگه پارافین اون شمعو که آب شده بود بریزی رو مقوا و مقواعه رو فرو کنی تو شیشه شمع و آتیشش بزنی هم نورش بیشتر میشه هم گرما تولید میکنه! فقط یه کم خونه رو بوی کاغذ سوخته برمیداره که خب مهم نیست واقعا! :))



+ اگه علاقمند به طراحی سایت هستید، این سایت آموزشای کامل و رایگانی تو این زمینه داره که میتونید استفاده کنید :) {کلیک}

۵۰۹. این پست رمزدار است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

496. غفلت کردم!

دیروز خیلی دلم گرفته بود... خیلی زیاد. همسر که از اولشم هی میگفت نمیدونم واسه امتحان متلب چی باید بخونم و اصن معلوم نیست چی میخواد امتحان بگیره و... بی خیال درس شد و زدیم بیرون... یه چیزی رو دلم سنگین بود. قید رژیمو ردم و گفتم بریم کافه!! نشستیم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم... کم کم حرف رفت سمت متلب باز... همسر که دل خوشی از متلب نداشت اصلا، گفت "مثلا میگن یه برنامه بنویس که دو تا عدد بهش بدی و عدد بزرگترو برات پدا کنه... خب خودم میدونم کذوم عدد بزرگتره :/ " لبخند زدم... پرت شدم به خیلی سال پیشا... اون روزایی که تو دبیرستان ویژوال بیسیک داشتیم و منه عاشق برنامه نویسی، خدایی میکردم تو کلاس! :))) بعدشم که تو دانشگاه c++ رو قورت دادم رسما و شاگرد اول برنامه نویسی بودم، واسه خودم برو بیایی داشتم :دی. یه حس خوشی دوید زیر پوستم...

از اونجایی که میدونستم همسر منبع به درد بخوری واسه درس خوندن نداره و بقیه همکلاسیهاش هم هیچی نخواهند خوند، حسابی وقت تلف کردیم و شب برگشتیم خونه. همسر که نشست پای جزوه، خیلی اتفاقی چشمم خورد به متن برنامه ش!! یه کم زبونش با سی پلاس فرق داشت ولی روند کلیش همون بود!!!!! اصن یهو تمام هورمونای شادی بخش دنیا تو بدن من ترشح شد!!! :))) چقد حرص خوردم که از روز اول نمیدونستم متلب اینه و همه تمرینایی که استادشون میداده و هیشکی حل نمیکرده رو حل نکرده بودم!!!!

ساعت نه و نیم شروع کردیم و ساعت دوازده و نیم جزوه ای رو که استادشون تو کل ترم نتونسته بود درست یادشون بده رو برای همسر توضیح دادم و باز حسرت خوردیم که چرا زودتر اینو نفهمیده بودیم که کلاس خصوصی بذاریم برا همکلاسیاش و کلی کاسبی کنیم! :/

هنوز دلم میسوزه که نرسیدم تمرینایی که استادشون روز آخر براشون ارسال کرده بود رو حل کنم... اما میدونم اونقدر براش جا افتاده که میتونه هر سوالی رو حل کنه ایشالا ^___^


+ خیلی وقتا به فکرم رسیده که برم کتابای کمک درسی ریاضی رو بگیرم و بشینم دوباره سوال حل کنم و فرمولا یادم بیاد و... . الان دارم به برنامه نویسی خوندن و سوالای برنامه حل کردن هم فک میکنم!!! نه اینکه خیلی بی کارم! :))) ولی واقعا برام خیلی لذت بخشه :)

457. گنده بکه باباشون بود فک کنم!

1. تبعیض جنسیتی

همیشه میگفتن آقا پیج دخترا فلان قدر فالوور داره و عکس از ناخنشون میذارن صد تا لایک میخوره و پسره پست بذاره تصادف کردم دارم میمیرم هیشکی تحویل نمیگیره و اینا... اینا همشششش کذبه! :/  مثال بارزشم پیج خودم (choobacki) که این همه گفتم آقا فالو کنید! ده نفر لبیک گفتن فقط!!! :/ ولی مترسک بی سر و صدا اومد و پنج شیش هزارتا فالوور داره حالا!!! حسودم خودتونید! :/


+ خییییلیییی مرسی از لبیک دهنده ها. خیلی مهربونید :*


2. خانوادگی

دفعه اولی که موش خرماها بیسکوییتامونو خوردن، دست به جعبه بیسکوییتا نزدم. دفعه دوم که دیدم باز اومدن و ابزارا رو ریخت و پاش کردن، جعبه رو گذاشتم کف کارگاه. که نتیجه ش شد اینکه اون روز وسط کارمون یهو دویدن سمت در و منو سکته دادن! دیگه جعبه رو بردیم بیرون کارگاه که همونجا بیسکوییتاشونو بخورن...

دیروز داشتیم در کارگاهو باز میکردیم که یه موش خرمای بزرگِ دم پشمالو از سوراخ دیوار کارگاه پرید بیرون! :/ یه خفیف رد کردم! رفتیم توی کارگاه دیدم زیر قفسه ها یه چیزی تکون میخوره! به همسر گفتم صب کن من برم رو صندلی بعد بیرونشون کن! دو تا کوچولوی دم پشمالو بودن! قلبم تو دهنم بودا... ولی خوشکل بودن! گفتیم خب اون بزرگ اولیه مامانشون بوده حتما!

دیگه کارو شروع کردیم... وسط یه برش خیلی مهم یهو یه گنده بک دم پشمالو هم دوید بیرون! :$ قلبم وایساد رسما!

وسط این سکته های من همسر میگه کاش میشد اینا رو هم ببریم بوشهر با خودمون!!! :/ حالا اصن سکته های من هیچی... ما جا داریم؟!! نه جا داریم؟؟!!!! :/

ولی خوشکل بودن!!! هر چهارتاشون! :)))

۴۵۱.

وسط خرت خرت کردنام تو کارگاه یهو همسر میگه: اگه مجبور شیم بریم دوره چیکار میکنی؟

میگم وای یعنی ممکنه مجبورمون کنن؟؟ :(

میگه نه... اما اگه مجبور کردن... اون وقت چی؟

سکوت میکنم. یه عالمه حس بد میاد تو دلم.

آرومه. میگه اگه مجبور شدیم بدون خدا خواسته. بدون بهترین اتفاق تو بهترین زمان ممکن افتاده!


دو هفته دیگه.... شروع نمایشگاه، یا شروع دوره!



447. اگر قضاوت با شما بود...

هفت سال پیش آقای ب از یکی از دوستاش میخواد که براش یه وام 20 میلیونی بگیره و قول میده خودش اقساطش رو پرداخت کنه و در ازای اون وام یه چک 20 میلیونی هم به دوستش میده.
آقای ب نمیتونه اقساط رو پرداخت کنه و اون دوست شروع میکنه به پرداخت اقساط.
بعد یه مدت یه پولی دست آقای ب میاد و میاد به دوستش میگه بیا شریکی یه کاری رو راه بندازیم. - دوستش همچنان در حال پرداخت اقساط آقای ب بوده-  خلاصه شریک میشن و یه کاری رو راه میندازن و آقای ب یه چک 60 میلیونی میده دست کسی که ازش یه دستگاه خریده بودن.
برادر دوست آقای ب هم میاد. هم پول میده و هم میاد کار میکنه.
دستگاهی که خریداری کرده بودن خراب بوده و آقای ب چک 60 میلیونیش رو پس میگیره و فقط 5 میلیون پرداخت میکنه.
دنیا به کام نمیچرخه و ورشکست میشن...
میگذره میگذره میگذره و میرسه به اردیبهشت امسال که بالاخره تصمیم میگیرن هر چی از کارخونه مونده رو بفروشن به ضایعاتی و قال قضیه رو بکنن...
آقای ب یه مشتری تهرانی پیدا میکنه برای یکی از دستگاه ها و 17 میلیون میره تو حسابش. دوست آقای ب هم باقی آهن آلات رو میفروشه 11 میلیون.
وقت حساب و کتاب میشه...
آقای ب اون چک 60 میلیونی ای رو که پرداخت هم نکرده بوده میاره جزو هزینه هاش!!! و ادعا میکنه که برادر دوستش چون شریک بوده پس همه اون چند ماه کارش رو نباید حساب کنن!! (یعنی بین آقای ب که نشسته بوده تو تهران سر کارش و برادر دوست آقای ب که کارشو رها میکنه و میاد 13 ماه کار میکنه و بعدش تا چند سال بی کار میمونه تا دوباره کار پیدا کنه هیچ فرقی نمیذاره و میگه هیچ حقوقی بابت کار برادر دوستش نباید در نظر گرفته بشه!!)
به علاوه، آقای ب بدهی خودشو به دوستش هم میاره قاطی حساب و کتابا! یعنی اصلا اون چک 60 تومنی رو حساب میکنه که تهش طلبکار بشه!!!
شما بودین چیکار میکردین؟!!!!!!!

۴۴۴. به وقت سحرگاه! (یا سپیده‌دم!) (نمیدونم!! بعد اذون میشه کی؟!!)

همسر... همونی که کنارش انگشتتو تکون میدادی بیدار میشد... این روزا اونقدر خسته‌س که یه ساعت تمام کنارش ناله زدم و بیدار نشد!!!


+ ولی من اگه خدا بودم مریضی نمی‌آفریدم!! ... شایدم می‌آفریدم! ولی خب انصافا آدم وقتی سالمه خب خوشحاله که سالمه دیگه... وقتی هم مریضه به جون خودم قدر سلامتی رو نمیدونه!!! صرفا ناشکری میکنه و ناله میزنه!!

۴۱۴.

اصلا دلیل اینکه زمان اینقدر تند میگذره اینه که هی برسه به ماه رمضون بعدی!! چقد زود دوباره ماه رمضون شد! :'((

این روزا همسر همش عکسا و ایده‌های جالب رو دانلود میکنه. من همش کتابای فروش و کسب و کار میخونم. و هی دنبال تجهیزات لازم برای شروع کاریم... مغزم پر از شتاب برای شروعه، ولی چون وسایل برقی پر سر و صدا و جاگیر هستن دیگه نمیشه تو خونه کار کرد. و این پروسه "پیدا کردن جا برای کارگاه" عین یه سنگ گنده‌س که نمیدونم بگم افتاده جلو پامون یا بگم افتاده وسط مغز من! :/

این وسط هم که به هر کی میرسی یه خبر بد از گرونیای اخیر میده و کل روح و روانمونو مورد عنایت قرار میده ://

یه دلهره عجیب و غریبی تو دلمه. جو میگه طبیعیه. اما خودش اونقدر آرومه که من همش فک میکنم من غیر طبیعی‌ام! :)))

خدا کمکمون کنه... آمین

۳۹۴. سبیل هیتلر! (رمزدار - خیلی خصوصی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۳۸۳. خب من میخوام خدا همش برات ثواب بنویسه! :))

معمولا روز من اینجوری شروع میشه که تو خواب و بیداری حاضر شدن جو رو تماشا میکنم تا کم‌کم خواب از سرم بپره. ساعت شیش و نیم تا دم در دنبالش میرم و بدرقه‌ش میکنم. بعد تا ۷ از اینترنت رایگان همراه اول لذت میبرم ^__^ بعدشم دیگه میرم سراغ کارام... خونه رو مرتب میکنم، ظرفا رو میشورم ناهار میپزم و... تا دو که جو بیاد. بعد شروع میکنیم با هم دیگه خونه رو به هم میریزیم!!! بی‌رحمانه‌هااا!! تقریبا تنها تفریح ما فیلم دیدنه اینجا، شیرازی جماعت هم که فیلمو نشسته نمیبینه!! هوا هم یه کوچولو سرد شده دیگه بدون پتو اصلا نمیشه دراز کشید!! دیگه بند و بساط چایی و هله و هوله و ...!! یعنی یه چیزی به بار میاد مث همون اوضاعی که دوستش یهو خواست بیاد خونه‌مون!! :/

بعد دوباره از فردا صبحش همون روند تکرار میشه!! اصلا نمیدونم چجوریه که وقتی جو خونه‌س حسم به خونه‌داری نمیره!! حتی از شام پختن خوشم نمیاد و سعی میکنم گاهی یه عالمه کوکو و کتلت و ... بپزم و فریز کنم واسه شام. در نتیجه همه کارای خونه رو نمیشه تو یه صبح تا ظهر انجام داد و طبیعیه که یه بخشاییش میمونه واسه آخر هفته!! یه سری کارا هم که کلا مردونه‌س و از اولم از وظایف حضرت همسر بوده و هست و من اصلا توشون مداخله نمیکنم مبادا به جناب صدر اعظم بربخوره :دی

این جمعه‌ای که گذشت، جو اول فرش و مبلا رو جمع کرد و کل خونه‌ رو تی کشید. بعد رفت کارگاهو مرتب کرد. بعد مشکل آبگرمکنو حل کرد . گلدونا رو آب داد. آشغالا رو برد بیرون و سطل زباله رو شست، سرویسا رو هم تمیز کرد. بعد اومد یه خاطره تعریف کرد...

گفت یه آقایی از همکاراشون از ساعت کاریش شاکی بود و همیشه میخواست ساعت کاریشو عوض کنه. با درخواستش موافقت میکنن و شیفتش عوض میشه. توی شیفت جدید اونقدر ازش کار میکشن که برمیگرده به رییسش میگه منو برگردونین به همون روال قبل!!! حالا منم میخوام جمعه‌ها هم برم سر کار!! تو خیلی ازم کار میکشی!! :)))))

۳۸۲.

۱. یه پیرکس و یه دیس مرغ‌خوری چینی توی ماکروویو شکست :( در واقع سرویس چینی‌م ناقص شد :(( نمیدونم چرا شکستن! قبلا هم دقیقا همون ظرفا رو توی ماکروویو گذاشته بودم! یه احتمال میدم که شاید چون غذاها داغ بودن و توی ماکروویو گذاشتم شکستن :((


۲. یه سگ تو محل کار جو اینا بوده که میخواستن از شرش خلاص شن! میارن میندازنش تو شهرک و میرن. یه روز صبح که جو داشته تا محل کار میدویده (ورزشکاره همسر!) سگه جو رو میشناسه و دنبالش  میره و خونه‌شو پیدا میکنه ^__^ 


۳. رفتیم لواشک بخریم، خانمه گفت اینا رو بریزی تو خورشت هم طعمش خوب میشه هم لعاب میده! یاد نیروانا افتادم :) 


۴. کارگر فست‌فودی تا ما رو دید گفت "دو تا مغز؟!" . احساس اون آدمی رو داشتم که میره کافی‌شاپ و میگه "همون همیشگی"!! :))))

۳۸۱. فک میکردم کلا دو سه مورد بشه!

۱. من هر نوع غذا یا خوراکی‌ای درست میکنم، اگه دیدم خوشمزه شده دستورشو یادداشت میکنم. الان خیارشورم خیلی خوشمزه شده! منتها موقع درست کردنش دستورشو ننوشتم... صبر کردم اگه خوب شد یادداشت کنم، ولی چند هفته گذشته و من اصلا یادم نیست مراحلشو :/


۲. اونقد همسر رفت پیش همکاراش پز داد که زن من صبحا زود بیدار میشه که چشمم زدن ://


۳. این روزا خیلیا از یه خستگی عجیب و غریب حرف میزنن... از یه جور بی حالی و بی حوصلگی بی دلیل!


۴. بعد از عروسی تا الان شیش هفت کیلو اضافه کردم :(( همشم تقصیر همسره!! :/


۵. عروسیای اینجا خیلی عجیبه!! اصلا از روش عجیب تزیین ماشین عروسشون که بگذریم... ماشین عروس راه میوفته تو خیابونا و چندتا ماشین دیگه پشتش بوق بوق کنان حرکت میکنن. حتما میگین خب این که عادیه، همه جای ایران عروس‌کشون هست! بله خودم میدونم! :/ نکته عجیبش چیز دیگه‌س آخه!! اینه که تو هیچ ماشینی هیچ زنی وجود نداره!! و این "هیچ" کاملا مطلقه! یعنی حتی تو ماشین عروس هم زنی وجود نداره!!!! یه عده مرد با لباسای محلی مشابه، دنبال ماشینی که به سبک عجیبی تزیین شده و پز ار مرده، بوق‌بوق کنان تو شهر پِر میخورن!!! :/ (پِر میخورن یعنی دور دور میکنن:) )


۶. دلتنگم این روزا...


۷. ‌از جو پرسیدم اگه من هیچ وقت آدرس وبلاگمو نمیدادم بهت، بعد یهو یه روز متوجه میشدی که من بلاگرم، واکنشت چی بود؟ گفت حق میدادم بهت که یه جایی حرفای دلتو تخلیه کنی! همون لحظه گفتم آخ کاش آدرس اینجا رو نداده بودمااا :))))

حرف نگفته‌ای بینمون نیست... ولی غرغرهایی وجودمو پر کرده که اگه میشد اینجا بنویسمشون شاید آرومتر بودم...


۸. یکی از دوستام چند وقت دیگه عروسیشه... دوست که نه، بیشتر همکلاسی دانشگاه. خب زمان دانشجویی اتفاقای خوبی بین ما دوتا نیوفتاد... شاید اوایل روش حساب دوستی میکردم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این اسمش دوستی نیست!

عروسیم دعوتش نکردم، بهم پیام داد و ابراز دلخوری کرد! و گفت من عروسیم دعوتت میکنم که با این جمله‌ش منو خجالت‌زده کنه!! حالا به دوست مشترکمون گفته نمیخوام گندمو عروسیم دعوت کنم! :)))

همه اینا رو ننوشتم که بگم چرا دعوتم نکرده... میخوام بگم آدما حتی پای حرف خودشونم نمیمونن! اون موقع یه چیزی گفت که منو کوچیک کنه، حالا نشسته با خودش گفته اون که منو دعوت نکرد پس منم دعوتش نکنم تا دلش بسوزه لابد!! حالا من که دلم نسوخت... اون دوست مشترکمونم دنبال بهونه‌س که نره عروسیش!

تهش اینکه وقتی جایی دعوت نمیشیم نریم اعتراض کنیم که چرا ما رو دعوت نکردی؟! خب طرف دلش نخواسته دعوتتون کنه! شاید اون جایگاهی که تصور میکنیدو ندارید!


۹. دیروز هر جوری بود ساعت شیش و نیم بیدار شدم و گفتم امروز دیگه باید یه غذای حسابی درست کنم! خسته شده بودم از غذاهای هول‌هولکی!! قورمه سبزی پختم. همسر که اومد با کلی شوق و ذوق بدو بدو رفتم که غذا رو بکشم، دیدم یادم رفته دکمه پلوپز رو بزنم! در نتیجه برنج نپخته بود ://


۱۰. تو خونه گاهی همدیگه رو "همسر" صدا میکنیم. عادتم شده، گاهی بیرون هم بهش میگم همسر، یا میگم همسرم گفته فلان... بعدش به این فک میکنم که مردم پیش خودشون میگن این چقد پر مدعا و ننره!! :/ نمیگن؟!! :))


۱۱. بهش میگن از وقتی زن گرفتی مهربون‌تر شدی!! میگه گاهی یه چیزی که ازم میخوان میگم باشه عزیزم! و کف میکنن :)))


۱۲. چقد حرف زدم! :)))))


۱۳. ها راستی... آبجی کوچیکه یه عکس از رونالدو فرستاده که من بکشم و بزنه به اتاقش! :/ :)) جوجه ما بزرگ شده :)))

۳۸۰

بهش میگم آیم یورز

میگه هورس؟!! اسبی؟!!!

:////

۳۷۸. رمز به هیچکس داده نمیشه!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۳۷۷. همسر یه نظامی بودن یعنی همین تنها شدنای یهویی!

وقتی زن یه نظامی میشی باید بدونی که یه هوو هم داری! یه هوو به اسم سیستم!! یه هوو به اسم فرمانده! به اسم امیر!

باید آمادگیشو داشته باشی یهو وسط فیلم دیدن، که قراره بعدش تو بری شام بپزی و همسر بره قفسه‌ها رو درست کنه زنگ بزنن بگن پاشو بیا! که بگی یعنی کی برمیگردی؟ که بگه معلوم نیست!!

باید آمادگیشو داشته باشی صبح که میره سر کار بگه امروز روز خونواده‌س، دوازده خونه‌ام! بعد ساعت هشت شب برسه خونه!!

باید آمادگیشو داشته باشی وقتی تازه از مرخصی برگشتین، بعد دو روز رانندگی، قبل از اینکه برسی خونه، زنگ بزنن مشکل پیش اومده زود بیا!

باید آمادگیشو داشته باشی تو هر ساعتی از شبانه روز، توی هر روز هفته، یهویی تنها بشی...

باید یاد بگیری اینجور وقتا نه دلت بگیره، نه در و دیوار خونه بخوردت!!

...

من یاد نگرفتم هنوز!

۳۷۶.

۱.جو قبله‌نما گذاشته ... جهت قبله‌مون ۴۵ درجه تغییر کرد!! :/


۲. آخر پستش نوشته "ادامه دارد.."! بعد خودش اومده میگه بخش بعدیشو عید مینویسم! :))


۳۷۴. کلید اسرار!!

مجرد که بودم فک میکردم زن خونه‌دار موفقی نمیشم!! از ظرف شستن بدم میومد. علاقه‌ای به آشپزی نداشتم. از جارو کردن متنفر بودم!! از گردگیری واقعا بدم میومد. از اتو کردن لباسا فراری بودم و...

تو دوره آشنایی با جو، بهم گفت از اینکه جایی نامنظم باشه خوشش نمیاد! و من پیش خودم گفتم "اوپس!! :/ چه سخت شد اوضاع!" جو میگفت چون سالها محل کارش دور از خونواده‌ش بوده و زندگی مجردی داشته یه سری کارا رو یاد گرفته، مثل آشپزی و باز من نگران‌تر از قبل میشدم!! ولی همچنان دست به سیاه و سفید نمیزدم!!! در واقع تو اون دوران میخواستم دست به سیاه و سفید بزنم... ولی خب کلا داشتم با جو چت میکردم، در نتیجه نمیشد اصلا!! :))

خلاصه گذشت و ما عروسی کردیم. پا که تو خونه خودم گذاشتم همه چی فرق کرد. از صبح که بیدار میشدم تا ظهر که جو بیاد خونه رو عین گلدسته تر و تمیز میکردم و غذاهای متنوع میپختم و خلاصه کلی تو نقش "زن خونه‌دار" غرق شده بودم...

اما خب همیشه یه روزایی هست که استثناست... این چند روز گذشته هم استثنای من بود. یه خستگی عمیقی تو تنم بود که هیچ توضیحی هم براش نداشتم! جو هم "کنار بیا ترین همسر دنیا"، گفت خب هیچ کاری نکن!! این "خب هیچ کاری نکن"ه باعث شد خونه تر و تمیز من روز به روز کر و کثیف‌تر بشه!! (شما هم میگین کر و کثیف؟ یا اصطلاحات شیرازیاس؟!! :)) )

دیشب خونه تو بدترین حالت کثیفی قرار داشت که گوشی جو زنگ خورد. یکی از دوستای خوبش اومده بود ته دنیا ماموریت! تو یکی دو روز گذشته هر چی دعوتش کرده بودیم گفته بود نمیتونه بیاد خونه‌مون. منم گفتم دیگه نمیاد پس... ولی خب زهی خیال باطل! زنگ بود بگه میخواد بیاد خونه‌مون شب نشینی!!!! ساعت ده شب تازه زنگ زده بود! حالا وضعیت خونه ما چی بود؟!! بالش و پتو و ظرفای میوه و چایی و... کف پذیرایی ولو بود چون داشتیم فیلم میدیدیم!! شلوارای جو روی مبل بود چون دکمه‌شو قرار بود هر وقت حوصله‌م شد بدوزم!! خرت و پرتای ترشی خونگی هم کف پذیرایی و آشپزخونه پخش و پلا بود چون گفتیم حالا که سرکه داریم پس ترشی بریزیم. ظرفا و کثیفی آشپزخونه رو که اصن نگو!!! :( و اینکه آشپزخونه ما اپن‌ه به معنای واقعی کلمه!!! یعنی بین آشپزخونه و پذیرایی هیچ دیوار و کابینت و خلاصه هیچی نیست و کاملا دید داشت!!! :/ خونه جارو نشده بود. گردگیری نشده بود. اون لحظه‌ای که دوستش زنگ زد من در حال شام پختن بودم، بوی تخم‌مرغ کل خونه رو برداشته بود!! یعنی دو تا سکته پشت هم زدم!! :/


+ دیشب به خیر گذشت... هر طوری بود خونه رو جمع و جور کردیم. ولی واقعا درس عبرتی شد برام که هیچ وقت نذارم خونه زیادی به هم ریخته بشه.

۳۷۳

بهش میگم تا من ظرفا رو میشورم تو یه فیلم شاد و خوب انتخاب کن با هم ببینیم. بعد اومدم میبینم اِکولایزر ۲ رو انتخاب کرده!!! :/ کلا تو این یه سال فیلمایی دیدم که قبلا اصلا سمتشون نمیرفتم! و خب بد هم نبودن انصافا...

کلا تو ذهن من فیلما به دسته‌های "زنانه" ، "مردانه" و "عمومی!!" تقسیم میشدن! مثلا تایتانیک عمومیه... مین گل‌ز دخترونه‌س و نجات سرباز رایان مردونه!! اما این مدت آقای همسر این دسته‌بندی منو تغییر داده! البته فقط بخش مردونه‌شو هم عمومی کرده!! ولی من هر کاری کردم حاضر نشد هری پاتر ببینه!!

+ چقدر احساس میکنم چرت و پرت نوشتم!! :/

++ کلا تهش اینکه اکولایزر فیلم شادی نیست! ولی خب بد هم نیست!

۳۷۰. "درنوردیدن" یکی از کلمه‌های خیلی محبوب منه ^__^

اوایل ازدواجمون بود... همون روزا که هنوز خونه نداشتیم و دل تو دلمون نبود که تو کمیسیون بعدی هیچ خونه‌ای سهم ما میشه یا نه...

یه روز بحث غذای سالم و داستان همیشگی وضعیت ناجور کارخونه‌های مواد غذایی پیش اومد. حرف از سالم نبودن رب شد و جو که انتظار داشت خودمون رب گوجه درست کنیم! خیلی بهم برخورد!! اونقدر که به بهانه بردن ظرفا تو آشپزخونه برای چند ثانیه هم که شده اون فضا رو ترک کردم! یه چیزی درونم میگفت: "وا دیگه چی؟!! یعنی چی که انتظار داره من رب بپزم؟! :/"

اون روزا هیچ بحثی رو کش نمیدادیم. زودی یکی کوتاه میومد! اون روزم من خیلی زود برگشتم پیش جناب همسر. جو هم که فک کرده بود حالا من میخوام قهر کنم از برگشتنم خوشحال شد و سر و ته قضیه رو هم آورد و پرونده رب گوجه رو بستیم!!

حالا چهار پنج ماه از اون روز میگذره. من اینجام... تو خونه‌ای که بالاخره دادن بهمون. در حالیکه هر روز از رب گوجه خونگیمون تو غذاها میریزم! صبونه مربای خونگی میخورم. خیارشورای خونگیم تو اتاق کار به ردیف چیده شدن... دیروزم دیدم سس کچاپ‌مون تموم شده، در نتیجه ناهار دیروز با سس کچاپ خونگی خورده شد!! و حتی مرزهای خودکفایی رو درنوردیدم (:دی) و امروز طرز ساخت اره مویی برقی رو سرچ کردم!! :)))

و واقعا هیچ کدومش اونقدری که فک میکردم سخت نبود! ^__^

البته این وسط جو هم گاهی مرزهای پررویی رو درمینورده(!!) و حرف از نون پختن میزنه!! که انصافا اینو دیگه زیر بار نمیرم! دیگه چی؟!! چهار روز دیگه واسه گوشت و شیر سالم واسه آقا، باس برم گوسفند بچرونم لابد! :/ :))


+ چند وقتی بود افکارم خیلی آزارم میدادن. جو پیشنهاد داد یه لیست از فکرای خوب بنویسم و بذارم جلو چشمم، که هر وقت فکر بد خواست بیاد سراغم برم اون لیستو بخونم و خوشحال بشم. روی من تاثیر داشت این کار. شما هم امتحان کنید :)

۳۶۱.

۱. میخواستیم بی خبر بیایم شیراز. آبجی کوچیکه زنگ زد، دید تو ماشینیم، فهمید! قرار بود لو نده که به قول خودش بقیه شگفت‌زده بشن! ^__^ از "تند تند تمیز کردن اتاقش" بقیه هم فهمیدن :))


۲. بچه خواهر جو دقیقا روز تولد من به دنیا اومد! گفتم این معلومه خیلی بچه خوبی میشه :)))


۳. خودشیفته بازی در نیاوردم و پست تولد ننوشتم واسه خودم :))) خیلی گذشته... بیشتر از دو هفته! اما سه روز دیگه تولد همسره! دوس داشتم روز تولدش خونه خودمون باشیم!


۴. راهنمایی که بودم شعر میگفتم. همیشه فک میکردم چندتا از شعرام شعرای خوبی بودن... دبیر ریاضی دبیرستانمون یه بار ازم خواسته بود چندتا از شعرامو براش ببرم که به یکی از دوستای شاعرش نشون بده، من همش نگران بودم اون دوست شاعرش شعرای منو سرقت ادبی کنه! :/

دفتر شعرمو پیدا کردم و خواستم مثلا جو رو سوپرایز کنم که ببین من چه استعدادهای نهفته‌ای دارم و اینا... شعرا فاجعه بودن :/ خیییلی افتضاح بودن :// دبیر ریاضیمون 😢😢😢


۵. ماشین پیچید جلومون. گفتم بسم‌الله! جو گفت ماشینه، جن که نیست با بسم‌الله فرار کنه! :/ :))


۶. یه روزی شیراز، شیراز من بود... یه روزی که دلم کنج یه خونه کوچولو، ته دنیا، جا نمونده بود!

دلتنگ خونه‌م ام!

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan