در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

فقط یکی هست که این روزا منو درک میکنه!

چند سال پیش بود...

آبجی کوچیکه کوچولو بود ... 

اونقدر که تو بغلم جا میشد...

سرما خورده بود... شدید...

مامان اینا رفته بودن مراسم ختم یه بنده خدایی...

آبجی کوچیکه رو بغلش کرده بودم...

به فکر این نبودم که شاید سرما بخورم...

فقط بغلش کرده بودم و نازش میکردم...

میدونستم به خودم رفته!

میدونستم وقتی مریض میشه دوس داره دورش شلوغ باشه ...

حالا آبجی بزرگ شده...

اونم میدونه که من وقتی مریض میشم دوس دارم یکی بیاد پیشم...

فقط اون میدونه ... !!!



خیلی وقت بود به اون روزا فک نکرده بودم!!

امروز معلم عربی راهنماییمو دیدم... تمام خاطرات اون روزا برام زنده شد!

میدونید... دبستان که بودم وضعیت به طرز وحشتناکی عالی بود! از سال سوم و چهارم تقریبا دیگه کل مدرسه منو میشناختن. همه قبولم داشتن... حتی اون معلمایی که هیچ وقت شاگردشون نبودم. تمام مراسمای صبحگاه و نماز و عید و عزا تو دستای من بود! اون روزا دلم نمیخواست تو کنکورای سمپاد شرکت کنم! فک میکردم اگه جایی برم که همه درسشون خوب باشه همه این امتیازامو از دست میدم!

راهنمایی که رفتم یهو تنها شدم. هیچ کدوم از همکلاسیای دبستانم نیومده بودن اون مدرسه. و فاجعه بزرگتر این بود که سه چهار نفر بودن که معدل پنجمشون از من بالاتر بود!

از همون لحظه شروع کردم درس خوندن. فعالیتای غیر درسیمو به صفر رسوندم و فقط هدفم شد اول شدن! سال اول که تموم شد تو کلاس خودمون رتبه یک شدم و سال دوم تو کل مدرسه.

سال سوم راهنمایی روز اول که اسم منو به عنوان رتبه یک خوندن انگار به تمام آرزوهام رسیده بودم :دی

یکی دو ماهی از شروع سال تحصیلی میگذشت که یه دانش آموز جدید وارد مدرسه ما شد. دختر دفتردار مدرسه مون بود که نمونه دولتی میرفت! که یه دفعه اومد مدرسه ما و کلاس ما!! میگفتن خیلی استرس داشته نتونسته تحمل کنه. در واقع آورده بونش کلاس ما که بهش نشون بدن میتونه از همه بچه هایی که مدرسه معمولی میرن بهتر باشه!

همون روز اول به یکی از بچه ها کلاس گفته بود اومدم شاگرد اولتون بشم! اونم اومد صاف گذاشت کف دست من!! منم که جایگاهمو تو خطر میدیدم تلاشمو چندین برابر کردم! خیلی سعی میکرد برتریشو به رخم بکشه. خیلی سعی میکرد خودشو خیلی باهوش نشون بده. هر روز کتابای کمک درسیشو میاورد و از من میخواست سوالا رو حل کنم. خب منم که اصلا همچون سوالایی ندیده بودم... نمیشد، نمیتونستم. بعد با یه حالت تمسخر آمیزی میگفت اینجوری حل میشه، به همین آسونی! پا گذاشته بود رو غرورم! ولی حداقل باعث شد بفهمم اون سوالا زیادم سخت نیستن!! :دی

یه مدت که گذشت دیگه حل سوالای سختو نداشت! تبدیل شد به یه دانش آموز معمولی! جنگ تازه یه ذره داشت منصفانه میشد!

اون روزا من دقیقا وسط یه جنگ بودم! حریفمم نه فقط سحر، بلکه کل کادر مدرسه بودن. دقیقا تبدیل شده بودن به دشمنم!!

خلاصه که ترم اول گذشت و معدل من 20 شد. ولی سحر 20 نشد! خب مامانش دبیرا رو راضی کرد که نمره شو عوض کنن!!

همون روزا بود که سحر شروع کرد گفتن از دبیرستان نمونه دولتی. و اینکه من چون راهنمایی هم نمونه بودم قبول میشم و تو نمیشی و این حرفا! منم که عملا تو اون مدرسه هیچ امتیازی بابت رتبه بودنم نداشتم و با خودم میگفتم شاید دبیرستانم همین جوری باشه ، تصمیم گرفتم تمام تلاشمو بکنم.

خیلی اتفاقا افتاد ... خیلی زیاد... متن داره زیادی طولانی میشه نمینویسم دیگه! ولی همین قدر بگم که من قبول شدم و سحر نشد!

هر چند مامانش تو نمره های من دست برد تا دخترش رتبه یک بشه!

هر چند کل کادر مدرسه با من بد شده بودن و بهم فشار روحی وارد میکردن.

هر چند دبیر پرورشیمون عوض روحیه دادن بهم میگفت واسه چی تلاش میکنی؟ مدرسه ما سابقه نداشته تا حالا قبولی بده!

(اون زمان تو شیراز فقط یه تیزهوشان بود و یه نمونه دولتی. واسه همین قبول شدنش خیلی سخت بود!)

اما من قبول شدم!

مامان سحر خیلی اشتباه کرد! خیلی! یادش رفته بود که بار کج به منزل نمیرسه! یادش رفته بود که به خاطر عزیز خودش نباید بقیه رو قربونی کنه!! یادش رفته بود نباید غرور کسی رو بشکونه!!


+ تموم مدتی که این پستو مینوشتم داشتم به خودم میگفتم پس پی شد اون روحیه جنگنده من؟!! چی شد که حالا اینقدر راحت قید همه هدفا و خواسته هامو میزنم؟!!



مث آدمی که با ماشین زمان رفته باشه به چهل پنجاه سال قبل!

معلم آبجی کوچیکه مریض شده یه ماه رفته مرخصی...

به جاش یه معلم آوردن هم نسل ماموت!!!

40 سال سابقه معلمی داره!!!! :/

بهشون گفته دفتراتونو خط کشی کنید!!!! دفترای کادر دار رو!!!!

مشق میگه، در حد مشق شب عید باباهامون!!!!

بعد اصن مَرده!! معلم زن ندارن بذارن به جاش!

وقتیم بچه ها بهش میگن خانم معلم مسخره شون میکنه!!!!

(والا ما دبیرستانی بودیم به معلم مردمون میگفتیم "خانم"! بنده خدا اصلا به روی خودش نمیاورد و جواب میداد!!)

زنگ تفریحا رو نمیذاره کامل برن بیرون!! چند دقیقه آخر بهشون اجازه میده فقط!

ورزش که دیگه اصن هیچی!!

این روزا آبجی کوچیکه همش ناراحته!!! :(


+ مگه معلما بازنشسته نمیشن؟!! اینو از کجا آوردن؟!! :/



مگه اینطوری وب من به روز بشه!!

رفقای بلاگفانی یه چالش گذاشتن.... عه.. نه ببخشید... یه بازی وبلاگی راه انداختن! ( آیکون من خیلی از جولینگ حساب میبرم! :دی ) ... میگن تصورتون از بلاگرا رو نقاشی کنید!!!


به نام خدا

اینجانب گندم بانو

تصورم از همه تون دقیقا عکس آواتارتونه!!! به جز شمیلا که تصورم ازش همون دختر مو وزوزوئه ست!!!  ^___^

اصن شماها چجوری ملتُ متصور میشین؟!!!

خلاصه کنم!!

گفتن سه تا بلاگرو میتونین انتخاب کنید. انتخاب سختی بود البته ... ولی خب دیگه این شما و این بلاگرای انتخابی من:


__________________________________________________________



ایشون لوسی می جانم هستن :) این دو تا دلبر هم که در جریانید! پسرک و گل پسر ^___^
الان نیاین بگین پ چرا لوسی می ژاکت نپوشیده هاااا .... این تصور چند ماه پیشه!! از سن گل پسر که معلومه که!! ای بابا!! :))

_______________________________________________________________________________-



و اما ....  آقاگل!!
بچه سر راهی تصورش میکنم!! :)))


____________________________________________________________________________

+ خیلی خیلی ممنونم از دوستانِ جانی که منو کشیدن :) خیلی خیلی باعث افتخارمه ^__^
1. Bahar Alone
2. المی  تصور المی منو هلاک کرد اصن!!! ^__^
3. آقاگل انصافا حقش بود بذارمش سر راه!!!
4. پری دریایی
5. samira 


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan